سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می‌آمد: تفاوت میان نسخه‌ها

جز
جایگزینی متن - ' می گ' به ' می‌گ'
جز (جایگزینی متن - ' می ز' به ' می‌ز')
جز (جایگزینی متن - ' می گ' به ' می‌گ')
خط ۴۳: خط ۴۳:
روح الله کُند چرخید.  در این چرخش،  زیر چشمی،  به دیوار بالای طاقچه- که پر بود از گردسوزها، لاله‌ها، شمعدان ها... یادگاری پدری که روح الله، هیچ خاطره‌ایاز او نداشت.
روح الله کُند چرخید.  در این چرخش،  زیر چشمی،  به دیوار بالای طاقچه- که پر بود از گردسوزها، لاله‌ها، شمعدان ها... یادگاری پدری که روح الله، هیچ خاطره‌ایاز او نداشت.


نه آقا روح الله،... نه... یکبار قدری که بزرگتر شدید، برایتان می گویم که سید مصطفی را چه کسانی کشتند…)
نه آقا روح الله،... نه... یکبار قدری که بزرگتر شدید، برایتان می‌گویم که سید مصطفی را چه کسانی کشتند…)


عبدالله، گویی حس کرده بود که در وجود روح الله، چیز تازه‌ای پیدا شده؟ حس کرده بود و قدری جا خورده بود، اما شرط روح الله هم شرط دشواری بود. نیمی از لذت‌های عبدالله را فنا  می‌کرد.
عبدالله، گویی حس کرده بود که در وجود روح الله، چیز تازه‌ای پیدا شده؟ حس کرده بود و قدری جا خورده بود، اما شرط روح الله هم شرط دشواری بود. نیمی از لذت‌های عبدالله را فنا  می‌کرد.
خط ۸۳: خط ۸۳:
مدرس، عاقبت آن را مانند پرده‌یی ضخیم پاره کرد.
مدرس، عاقبت آن را مانند پرده‌یی ضخیم پاره کرد.


به شما می گویم حاج آقا روح الله! می گویم چون عین پسر من هستید و از سلاله‌ی شهیدان بر پا. راه به جایی نمی بریم. سید جوان! راه به جایی  نمیبریم. در مقابل سپاه بد مسلح تهاجم، تاب ایستادن بیش از این را نداریم. رضا خان، با هر قد و قواره که باشد این بازی را به سود اجانب برده است.
به شما می‌گویم حاج آقا روح الله! می‌گویم چون عین پسر من هستید و از سلاله‌ی شهیدان بر پا. راه به جایی نمی بریم. سید جوان! راه به جایی  نمیبریم. در مقابل سپاه بد مسلح تهاجم، تاب ایستادن بیش از این را نداریم. رضا خان، با هر قد و قواره که باشد این بازی را به سود اجانب برده است.


آقای مدرس! این سخن را از پسرتان بشنوید و به خاطر بسپارید: شاهان،خودشان می آیند، اما مردم آنها را  میبرند، و همیشه چنین بوده.
آقای مدرس! این سخن را از پسرتان بشنوید و به خاطر بسپارید: شاهان،خودشان می آیند، اما مردم آنها را  میبرند، و همیشه چنین بوده.
خط ۱۲۲: خط ۱۲۲:


عجب! شما جرأت می‌کنید در حوزه‌ی علمیه قم، روزنامه بخوانید؟ آنجا کسان بسیاری بودند که روزنامه را نجس می‌دانستند. مرا هم کسانی هستند که ناپاک  میدانند، و اگر دستشان به قبای من بخورد، دستشان را آب می‌کشند، یا غسل تمام  می‌کنند.
عجب! شما جرأت می‌کنید در حوزه‌ی علمیه قم، روزنامه بخوانید؟ آنجا کسان بسیاری بودند که روزنامه را نجس می‌دانستند. مرا هم کسانی هستند که ناپاک  میدانند، و اگر دستشان به قبای من بخورد، دستشان را آب می‌کشند، یا غسل تمام  می‌کنند.
حاج آقا روح الله، در خلوت سرد بعدازظهر پامنار، می‌رفت و با خویشتن می گفت: کاری باید کرد. کاری باید کرد، کاری ورای خرده کاری‌هایی را که تا بحال کرده‌اند، کاری از نوع شخم زدنی عمیق....
حاج آقا روح الله، در خلوت سرد بعدازظهر پامنار، می‌رفت و با خویشتن می‌گفت: کاری باید کرد. کاری باید کرد، کاری ورای خرده کاری‌هایی را که تا بحال کرده‌اند، کاری از نوع شخم زدنی عمیق....


'''دنباله دیدار اول:''' این روح کهنه‌ی من...
'''دنباله دیدار اول:''' این روح کهنه‌ی من...
خط ۱۵۸: خط ۱۵۸:
آقای [[بروجردی، سید حسین|بروجردی]]، مرجع تقلید شیعیان جهان قلم از بر کاغذ برداشت.سر بلند کرد، طلبه‌ی جوانی را نامید و گفت: لطفا هم الان بروید آقای [[موسوی خمینی، سید روح‌الله|روح الله خمینی]] را بیابید و بگویید که محبت کننًد فی الفور، تشریف بیاورند اینجا. حاج آقا  روح‌الله، این چند صباح باقی مانده را با بنده مدارا بفرمایید و سر پا نگهم دارید، مطمئن بدانید که بعد از بنده، شما، آن جایی که طالبید، در حوزه‌ی علمیه قم و در سراسر دنیای تشیع بدست خواهید آورد….  
آقای [[بروجردی، سید حسین|بروجردی]]، مرجع تقلید شیعیان جهان قلم از بر کاغذ برداشت.سر بلند کرد، طلبه‌ی جوانی را نامید و گفت: لطفا هم الان بروید آقای [[موسوی خمینی، سید روح‌الله|روح الله خمینی]] را بیابید و بگویید که محبت کننًد فی الفور، تشریف بیاورند اینجا. حاج آقا  روح‌الله، این چند صباح باقی مانده را با بنده مدارا بفرمایید و سر پا نگهم دارید، مطمئن بدانید که بعد از بنده، شما، آن جایی که طالبید، در حوزه‌ی علمیه قم و در سراسر دنیای تشیع بدست خواهید آورد….  


حاج آقا روح الله، نرم و باوقار، نشست. اما سر بلند نکرد و نظری به چهره‌ی برافروخته شاه نینداخت. هنوز زود بود. شاه که به هر حال «آن روی سگش بالا آمده بود»، گفت، من و پدرم در این سالیان دراز که بر این مملکت سلطنت کرده‌ایم، ندیده‌ایم ملّایی را که جربزه‌ی ایستادن در مقابل ما را داشته باشد…، من همیشه گفته ام، باز هم می گویم.
حاج آقا روح الله، نرم و باوقار، نشست. اما سر بلند نکرد و نظری به چهره‌ی برافروخته شاه نینداخت. هنوز زود بود. شاه که به هر حال «آن روی سگش بالا آمده بود»، گفت، من و پدرم در این سالیان دراز که بر این مملکت سلطنت کرده‌ایم، ندیده‌ایم ملّایی را که جربزه‌ی ایستادن در مقابل ما را داشته باشد…، من همیشه گفته ام، باز هم می‌گویم.


حاج آقا روح الله، آهسته و متین، خیابان اصلی باغ سعدآباد را  می‌پیمود که یک خودروی براق سیاه کنار حاج آقا ایستاد: راننده… شاه که از پشت پنجره‌ی اتاق کارش، در طبقه‌ی دوم، نگاه  می‌کرد، با خود گفت: با آن راننده‌ی بدبخت بیشتر حرف زد تا با من مثلاً شاه.
حاج آقا روح الله، آهسته و متین، خیابان اصلی باغ سعدآباد را  می‌پیمود که یک خودروی براق سیاه کنار حاج آقا ایستاد: راننده… شاه که از پشت پنجره‌ی اتاق کارش، در طبقه‌ی دوم، نگاه  می‌کرد، با خود گفت: با آن راننده‌ی بدبخت بیشتر حرف زد تا با من مثلاً شاه.