سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می‌آمد

    از ویکی‌نور
    سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می‌آمد
    سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می‌آمد
    پدیدآورانابراهیمی، نادر (نویسنده)
    ناشرشرکت انتشارات سوره مهر
    مکان نشرتهران
    سال نشر1378
    چاپدوم
    موضوعخمینی، روح‌الله، رهبرانقلاب و بنیانگذارجمهوری اسلامی ایران، ۱۲۷۹ -۱۳۶۸ – خاطرات - داستان‌های فارسی--قرن 14
    کد کنگره
    ‏ 7943 PIR/ب۵۸س۹ ۱

    سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می‌آمد، تألیف نادر ابراهیمی، سیر تاریخی زندگی حضرت امام است که به صورت رمان نوشته شده است. این کتاب در واقع تنها رمان و اثر ادبی که نویسندگان ما درباره رهبر بی نظیر انقلاب اسلامی در قرن بیست و یکم نگاشته‌اند.

    رمانی که شامل سه پرده از زندگی امام است. و در واقع هر پرده با یک دیدار آغاز می‌شود. هر سه پرده با هم پیش می‌رود و به هم می پیوندد. اولی پیری است که طریق حق می‌پیماید. دومی کودکی روح الله است. پرده سوم دیدار با آیت‌الله مدرس و شکل‌گیری شخصیت مبارزاتی امام است.

    پس، در کلبه ام را کوفت- به استحکام- و پا به درون کلبهام نهاد و نور کورم کرد و گفت، مردم حقیر را که خرسندانه از دریچه‌های محقر به جهان می‌نگرند دوست ندارم، این خیانتی است بزدلانه به چشم، به حق رؤیت که نه توان شناگری دیدن.

    پس همان گاه که دانستم او- آن مرد از دریا برآمده- برای ویران کردن آمده است و اندیشیدم که من، نخستین مُرید او خواهم بود،مسئله من، دگرگون شدن جهان است نه مقامی منیع در این دگرگونی داشتن….

    دیدار دوم: ذرات خاطره در هوا معلق نخواهد ماند.

    صاحبه بانو، از صدر اتاق بانگ برداشت: روح‌الله! روح الله، به اطاعت دوان آمد- بغض کرده بود، تلخ رو و اخم آلود.

    روح الله، از پنجره‌ی بالا خانه، سرازیر نگاه میکرد- به انتهای باغ، جایی که عبدالله، تازه- باز جواد را زده بود. نورالدین نبود، والا به روح الله تشر میزد که به جنب دیگر! چرا وامانده ای؟

    روح الله کُند چرخید. در این چرخش، زیر چشمی، به دیوار بالای طاقچه- که پر بود از گردسوزها، لاله‌ها، شمعدان ها... یادگاری پدری که روح الله، هیچ خاطره‌ایاز او نداشت.

    نه آقا روح الله،... نه... یکبار قدری که بزرگتر شدید، برایتان می گویم که سید مصطفی را چه کسانی کشتند…)

    عبدالله، گویی حس کرده بود که در وجود روح الله، چیز تازه‌ای پیدا شده؟ حس کرده بود و قدری جا خورده بود، اما شرط روح الله هم شرط دشواری بود. نیمی از لذت‌های عبدالله را فنا میکرد.

    روح‌الله می‌دانست که صاحبه بانو، مرتضی و خواهرها از آن بالا نگاهش می‌کنند،…

    روح الله صدایش را پایین آورد و به زمزمه تبدیل کرد… خوب است خیلی خوب است. خفّت هم ندارد، با او دست بده و به او بگو هرگز اذیتش نخواهی کرد، من تشکر میکنم عبدالله خان….

    روح‌الله میدانست که فردا به درهی گل زرد خواهد رفت. دیدار سوم: این شیخ را نگین کنید! ملّای جوان، در آن سرمای کشنده که در تهران هیچ پیشینه نداشت، برف بلند را میکوبید و پیش می‌رفت. حاج آقا روح الله از میدان مخبرالدوله که گذشت، بخشی از شاه آباد را طی کرده به کوچه‌ی مسجد به در خانه‌ی حاج آقا مدرس رسید و ایستاد، در گشوده نبود،اما کلون هم نبود، حاج آقا، در را قدری فشار داد، در گشوده شد. ملّای جوان پا به درون آن حیاط محقر گذاشت و به خود گفت: «خوب است که نمی ترسد…».

    ملّا روح الله جوان دلش نمی‌خواست منبر برود، اما دلش می‌خواست حرفهایش را بزند. همیشه گرفتار انتخاب بود. «در ماه مبارک رمضان،یا در محرم و صفر، آیا برای تبلیغ بروم؟ باز گردم به خمین؟ از پله‌های منبری که حاج آقا مصطفی بالا میرفت، بالا بروم؟

    ملّای جوان، وارد اتاق آقای مدرس شد، سلام کرد، قدری خمید و همان جا پای در نشست- که سوز برف بود و درزهای دهان گشوده‌ی در. آقای مدرس، ملّا را به اندازه‌ی سه بار دیدن میشناخت. اما نه به اسم و رسم.برادرش، حاج آقا مرتضی پسندیده را که در مدرسهی سپهسالار طلاب جوان، به حاج آقا روح‌الله، بد نگاه کردند….

    روح‌الله، خیلی دلش باز می‌شد و مثل دیگران، شانه به شانه‌ی دوست به دیدن مدرس می آمد.

    شما، به اعتقاد این بنده‌ی ناچیز، این جنگ را نخواهید باخت و رضاخان به هر عنوان خواهد ماند و بساط قلدریاش را پهن خواهد کرد، و ما را بار دیگر، چنان که ماه قبل فرمودید، از چاله به چاه خواهد انداخت،شاید به این دلیل که آقای مدرس، تنهای تنها هستند….

    حاج آقا روح‌الله! شما، اگر زحمتی نیست، یا هست و قبول زحمت میکنید، بیشتر به دیدن ما بیایید....

    از پی دیدار دوم، جراحت‌های باقی در قلب آهسته آهسته از دور و برََش پراکنده می‌شوند. دوستانش را میگویم، روح‌الله را عرض میکنم….

    روح الله هنوز هم که سیزده سال داشت- یا این حدود- اوامر تند صاحبه بانو، عمه‌ی جسور و بیپروای خود را- معمولا بدون کمترین اعتراض اطاعت میکرد، و در برابر حاجیه خانم- مادر خًوب افتادهاش- بیش از حد انتظار فروتن….

    روح الله در سکوت فرو ماند- مدت‌ها و مدتها

    برادر! چرا پدرمان همچو قَسَمی خورد و پای آن هم ایستاد؟ مگر پدر نمی‌دانست که مردم سالیان سال در خواب و کاهلی مانده، باید ابتدا بیدار شوند، برانگیخته شوند، حرکت داده شوند،

    روح‌الله هر قدر که به گذشته‌ها بیشتر سفر میکرد و در باب کشته شدن پدر- مغز او را میکوبیدند یا قلبش را- می‌اندیشید، خطوط ارتباط عینی و ملموسش با زمان حال کمرنگ تر می‌شد.

    این ستمان مرتضی و نورالدین کار مشکل روح‌الله را مشکلتر می‌کرد، او را خلوت گزین و گریزان تر. تناقض تناض- همه چیز پوشیده. بله آقا روح الله! اینطور شد که برادرم کربلایی اکبر هم آمد اینجا و به کام دلش رسید و بعد هم شد تفنگچی و باغبان حاج آقا مصطفی، و شد تا از بدِ روزگار، سر حاج آقا مصطفی روز زانو او باشد.

    آقا روح‌الله! حرفم را باور کنید. بهت همه‌ی کارها را خراب میکند.این جور مصیبتها همیشه می‌تواند اتفاق نیفتد به شرط آنکه آدم ها غافلگیر و بهت زده نشوند. سید جواد را که میبینید. بعد از آن واقعه، دیگر هرگز کمرش راست نشد که نشد. از پی دیدار سوم، دلم برای آقای مدرس...

    مدرس، عاقبت آن را مانند پرده‌یی ضخیم پاره کرد.

    به شما می گویم حاج آقا روح الله! می گویم چون عین پسر من هستید و از سلاله‌ی شهیدان بر پا. راه به جایی نمی بریم. سید جوان! راه به جایی نمیبریم. در مقابل سپاه بد مسلح تهاجم، تاب ایستادن بیش از این را نداریم. رضا خان، با هر قد و قواره که باشد این بازی را به سود اجانب برده است.

    آقای مدرس! این سخن را از پسرتان بشنوید و به خاطر بسپارید: شاهان،خودشان می آیند، اما مردم آنها را میبرند، و همیشه چنین بوده.

    آقا روح الله هیچ گاه نتوانست بگوید که دلش برای آقای مدرس میسوزد یا نمی سوزد. هیچ گاه نتوانست. باز اما چند ماه بعد، دلش دوری از آقا را تاب نیاورد. آقا روح الله حس کرده بود که مدرس، گرفتار اندوه نوع دوم است. اندوه مخرب، نه اندوه آفریننده، اندوهی آمیخته به افسوس، نه اندوهی سرشار از خشم شعله ور….

    آقا روح الله نگاه کرد و دید که صورت مدرس غرق اشک است. از محاسن بلند خاکستری او، چکه چکه، گریه می‌چکید، روشنی قلب یک ملت شما هستید آقا! من کیستم که قلب بزرگی چون شما ذره‌ای نور بدهم؟ رعایای مملکت از این سو تا آن سو چشم بر شما دوخته اند…. خسته ام سید، خسته ام، رعیت انتظار معجزه دارد. آقا روح الله از خودش پرسید: مگر مصداق السطنه، همگام با مدرس نیست؟ همراه هماندیش…، مگر آقای کاشانی- که نسل بعد از نسل مبارز و مؤمن بوده- در کنار مدرس و مدافع اعتقادات او نیست؟ چرا اینها مردم را برنمی‌انگیزند….

    از پی دیدار دوم

    آقا روح الله نوجوان سر به دیوار بلند مبهمات می‌کوبید و تن به تنه‌ی تنومند بیعدالتی، و فایده‌ی پرُ درد این کار، سرسخت شدن بود و تن ورزیدن برای روز مرگ. حال، پدر روح الله قبول شهادت کرده بود تا آن نظام خاندان دیانت (نیشابور- هند- خمین) را محفوظ بدارد، اما شهادت تن به مرگ سپردن نیست، بلکه در حفاظت از آرمان شمشیر کشیدن است و جنگیدن و ناخواسته در مهلکه افتادن و پیوسته دست رد بر سینه‌ی هلاک زدن و آن گاه در لحظه یی بی بدیل، به ناگزیر مرگ رضاخان و لبیک گفتن- یا حتی فرصت لبیک هم نیافتن.[۱]

    در میانه‌ی میدان

    داستان مربوط به زندگانی حضرت امام است. جلد دوم باز اشاره به کودکی امام و فوت صاحبه خانم دارد و در دیدار سوم، ملاقات امام با آقای کاشانی به طور مفصل شرح داده شده است.

    در دیدار دوم اشاره به کودکی روح‌الله و برگشت برادرها از اصفهان دارد. در پی دیدار سوم واقعه کودتای 28 مرداد سال 1332 با همان ظرافتها و جذابیت‌های داستانی و قلم خاص نویسنده، اما بر طبق حقیقت بازگو می‌شود. باز به دیدار اول برمی‌گردد.

    دیدار سوم، شاه در مقابل ابرمرد نام دارد که به دیدار امام با شاه اشاره دارد.

    همچنان دیدار اول: هر پایان، آغازی ست

    مرید تو، ناگهان بانگ برداشت؛ من او را، خدای او را و راه او را باور کرده ام. این مریدان من، معتقدان به من، یاران من که سالیان سال با من بوده اید، اینک اقرارم را بشنوید! به او باید پیوست، با او باید بود. با او باید رفت…

    همچنان دیدار دوم: اعدام سایه‌ها

    روح الله گفت: مرتضی جان، نوری، هرگز آن طور که من می‌خواهم حکایت نمی‌کند. تو بگو، آیا هرگز با کشندگان پدر دیدار نکردی و با آنها سخن نگفتی؟

    بله… من یازده سال داشتم، آقا نوزده سال، اما گفتم که، او از من آرام تر و خونسردتر بود…. من، تا مدت‌ها، همه شب، در خواب، جعفر قلی را، در میانه‌ی میدان بهارستان، آویخته بر دار مکافات میدیدم. بالا، بسیار بالا، دست و پا زنان و جان کنان….

    باز دیدار سوم: یک ملاقات بی‌نظیر

    در به نرمی گشوده شد، آقا روح‌الله، بسیار نرم و موقر، پا به درون اتاق کوچک آیت‌الله ابوالقاسم کاشانی گذاشت و سلام کرد.

    موعظه بفرمایید، آرام شوم و بروم. اندرز بدهید تا اضطرابم تمام شود...اما، آمده ام به جهت همین بی تابی که گرفتار شده ام، عرض کنم، نگذارید آقای مصدق، شما را بازی بدهند.

    عجب! شما جرأت می‌کنید در حوزه‌ی علمیه قم، روزنامه بخوانید؟ آنجا کسان بسیاری بودند که روزنامه را نجس می‌دانستند. مرا هم کسانی هستند که ناپاک میدانند، و اگر دستشان به قبای من بخورد، دستشان را آب می‌کشند، یا غسل تمام می‌کنند. حاج آقا روح الله، در خلوت سرد بعدازظهر پامنار، می‌رفت و با خویشتن می گفت: کاری باید کرد. کاری باید کرد، کاری ورای خرده کاری‌هایی را که تا بحال کرده‌اند، کاری از نوع شخم زدنی عمیق....

    دنباله دیدار اول: این روح کهنه‌ی من...

    متولی نمایان بگویی، خوب تر است فرزندم. متولی صادق آنچه خوب است، و ما خوبی آن را باور کرده‌ایم، بد نمی‌شود. از ریشه‌ی مبارک، ساقه‌ی نامبارک برنمیخیزد. پیش از من گفته‌اند. متولیان راستین ادیان، از یاد نبر برادر، که نمایندگان خدا بر خاک هستند... به دلایل بسیار قانع نمی شوم... به سادگی قانع نمی‌شوم....

    باز دیدار دوم: کودکی‌هایت...

    کودکی‌هایت را چه کردی برادر؟ روح الله، هیچ خاطره یی را از پدر در کوله بار تخیلات خود ندارد. فقط دو قطعه عکس محو، لای مقدا، در یک بقچه‌ی ترمه هست که آن را هم مادرم به آسانی رو نمی‌کند....

    روح الله سکوت میکرد و درون خویش، به اندوهی سنگین میگفت: «آه پدر... آه پدر... مگر چه می‌شد اگر کمی دیرتر میرفتی؟ مگر چه می‌شد؟ به دنبال دیدار سوم: از پی آن شوم‌ترین حادثه

    و باز حاج آقا روح الله، که پیوسته مستقل از حضرت بروجردی و دیگر علمای قم می‌اندیشید، این لحظه‌ی تاریخی منحصر را فرو نمی‌گذارد؛ چرا که ادراک اعتبار لحظه‌ها، حرفه‌ی او است و میداند که لحظه‌ها بازگشتنی نیستند.

    حاج آقا روح الله خبر ملاقات زاهدی با آیت‌الله کاشانی و قول قطعی عامل مصیبت را در باب نفت می‌شنود....

    حاج آقا روح الله، مثل بسیاری از اوقات، می‌رود تا بالای درّه و باز می‌آید و سکوت همچنان باقی است و او نمیخواهد پیشگام در شکستن آن سکوت عبرتانگیز باشد، به آن حدّ که حاضر است از پی سکوتی طولانی برخیزد، شکر بگذارد، خداحافظی کند، و برود....

    همچنان دیدار اول: چرا خدا مرا بسَ نیست؟

    پروردگار!

    تو میدانی، انسان چیزی را در قفا وا نهاده است و این گونه عجولانه اما خسته و نالان و اعتراض‌کنان به جانبی که آن را «آینده» می‌نامد، گام برمیدارد. ما، حالیا، زنان و مردان رجعتیم، و خواهان حرکت به جانبی هستیم که باز، خود، آن را «گذشته» نام نهاده‌ایم….

    دنباله‌ی دیدار دوم: همه‌ی پنجره‌ها را بگشای...

    اولین مجلس شورای ملی ما، در همان زمان که تو شش ساله بودی، افتتاح شد و داماد مظفرالدین شاه هم رئیس آن مجلس شد.

    روح الله، گلیم به دست، از راه رسید و گفت: مادر بیدار بود و شعر می سرود – یقین شعری بلند در وصف فرزندان خوبی که خداوند به او داده است.

    روح الله گفت: ظاهرا مشکل به این سادگی‌ها حل نمی‌شود عمه خانم! مرتضی گفت: بزرگان میگویند که هر انسانی تا آنجا آزاد است که به آزادی دیگران تجاوز نکند، هر جماعتی هم خود بخود تا همان جا آزاد است. هر ملتی هم.

    به دنبال دیدار سوم: شاه، در مقابل ابرمرد تقدیر

    آقای بروجردی، مرجع تقلید شیعیان جهان قلم از بر کاغذ برداشت.سر بلند کرد، طلبه‌ی جوانی را نامید و گفت: لطفا هم الان بروید آقای روح الله خمینی را بیابید و بگویید که محبت کننًد فی الفور، تشریف بیاورند اینجا. حاج آقا روح‌الله، این چند صباح باقی مانده را با بنده مدارا بفرمایید و سر پا نگهم دارید، مطمئن بدانید که بعد از بنده، شما، آن جایی که طالبید، در حوزه‌ی علمیه قم و در سراسر دنیای تشیع بدست خواهید آورد….

    حاج آقا روح الله، نرم و باوقار، نشست. اما سر بلند نکرد و نظری به چهره‌ی برافروخته شاه نینداخت. هنوز زود بود. شاه که به هر حال «آن روی سگش بالا آمده بود»، گفت، من و پدرم در این سالیان دراز که بر این مملکت سلطنت کرده‌ایم، ندیده‌ایم ملّایی را که جربزه‌ی ایستادن در مقابل ما را داشته باشد…، من همیشه گفته ام، باز هم می گویم.

    حاج آقا روح الله، آهسته و متین، خیابان اصلی باغ سعدآباد را می‌پیمود که یک خودروی براق سیاه کنار حاج آقا ایستاد: راننده… شاه که از پشت پنجره‌ی اتاق کارش، در طبقه‌ی دوم، نگاه میکرد، با خود گفت: با آن راننده‌ی بدبخت بیشتر حرف زد تا با من مثلاً شاه.

    ادامه دیدار دوم: حالیا ای اشک، ببار حاجیه خانم روح الله را با تنی چند به اراک فرستاد و طبیبی طلبید.روح الله خسته از شتاب، بازگشت و گفت، هیچ کس نیامد، و گفتند که اراک هم خودش محتاج طبیب است. گریه کن روحی جان گریه کن، یا بغض نکن! به خدا قسم که مردان بزرگ هم بر مرده‌ی یاران خویش زار زده‌اند و می زنن…. صاحبه بانو نبود تا این اضطراب به دلش بیفتد که مبادا روح‌الله شاعرانه اندیش ما، از پی این سکوت سنگین، ناگهان از پای در آید،…

    روح‌الله صدای مویه‌ی خواهران خویش را، که از راه دور دور شنید، آهسته گفت: «مرا ببخشید مادر! در خانه‌ی ما انگار که باز کسی بار سفر بسته است… روح‌الله دستهایش را به مادر سپرد و دید که دستی عظیم از بالای بالا، سقف آسمان را شکافت و سقف خانه را، و مادر را چون پری نرم و سپید و سبک برداشت و بالا برد…. حالا بلند شو برویم پائین. خوب است که، در شام غریبانمان دور هم باشیم، شاید عاقبت اشکهایت سرازیر شود…

    همچنان، دیدار سوم: خونِ نو، زیر پوست سیاست

    در سال 1340، برای آخرین بار، حاج آقا روح‌الله خمینی با آقای کاشانی دیدار میکند. در این دیدار آیت‌الله کاشانی، که به راستی چون گنجشکی کوچک و لاغر شده است، بسیار آهسته می‌نالد: حاج آقا روح الله، خودتان باید شروع کنید، از من دیگر هیچ کاری ساخته نیست.

    چشم آقا… مطمئن بدانید که این مبارزه، متوقف نخواهد شد.[۲]


    پانویس

    1. ر.ک: بی‌نام، ج1، ص53-55
    2. ر.ک: بی‌نام، ج2، ص56-58

    منابع مقاله

    بی‌نام، طوبی اندیشه (سطح یک)، سیر مطالعاتی اندیشه‌های حضرت امام خمینی(ره)، بنیاد تبیین اندیشه‌های امام خمینی(ره) در دانشگاه‌ها

    وابسته‌ها