۴۲۵٬۲۲۵
ویرایش
جز (جایگزینی متن - 'نه' به 'نه') |
جز (جایگزینی متن - 'یآ' به 'یآ') |
||
خط ۴۶: | خط ۴۶: | ||
چون به سن بیستوپنج سال رسیدم، وحشتى عظیم از خلق، مرا ظاهر شد. گاهگاهی نسایم قدس بر جانم مىوزید، نمىدانستم که چیست. گاهگاهی هاتفى از غیب آواز دادى. تا شبى در صحرایى بودم، آوازى شنیدم بهغایت خوش، چنانچه از آن آواز شورى عظیم و جدى بر من غالب شد. از پى این مىرفتم تا به سر تلى رسیدم، شخصى را دیدم نیکوروى بر هیئت صوفیان، سخنى چند در باب توحید تقریر فرمود، ندانستم که بود تا ناگاه از چشمم غایب شد، سکر بر من غالب شد. روز دیگر هرچه داشتم برانداختم. بدینطریق مدتى مىبودم تا روزى به خدمت سید الابدال خضر-علیهالسلام-رسیدم، سیبى به من داد، بعضى از آن تناول فرموده، گفت: این بستان، بستدم و تناول کردم، بسى نور و کشف از آن یافتم.<ref>[https://www.noorlib.ir/View/fa/Book/BookView/Image/6491/1/27 ر.ک: متن کتاب، ص27-28]</ref> | چون به سن بیستوپنج سال رسیدم، وحشتى عظیم از خلق، مرا ظاهر شد. گاهگاهی نسایم قدس بر جانم مىوزید، نمىدانستم که چیست. گاهگاهی هاتفى از غیب آواز دادى. تا شبى در صحرایى بودم، آوازى شنیدم بهغایت خوش، چنانچه از آن آواز شورى عظیم و جدى بر من غالب شد. از پى این مىرفتم تا به سر تلى رسیدم، شخصى را دیدم نیکوروى بر هیئت صوفیان، سخنى چند در باب توحید تقریر فرمود، ندانستم که بود تا ناگاه از چشمم غایب شد، سکر بر من غالب شد. روز دیگر هرچه داشتم برانداختم. بدینطریق مدتى مىبودم تا روزى به خدمت سید الابدال خضر-علیهالسلام-رسیدم، سیبى به من داد، بعضى از آن تناول فرموده، گفت: این بستان، بستدم و تناول کردم، بسى نور و کشف از آن یافتم.<ref>[https://www.noorlib.ir/View/fa/Book/BookView/Image/6491/1/27 ر.ک: متن کتاب، ص27-28]</ref> | ||
در باب دوم کتاب درباره اکابر و مشایخ معاصر وی صحبت شده است. باب سوم کتاب در ذکر حکایات و کراماتی است که از وی ظاهر شد. نویسنده در باب چهارم از فواید و تفسیر و حدیث و شطحیات و سایر فواید وی صحبت مینماید. باب پنجم در فواید دیگر و اشعاری از وی است و باب ششم در ذکر اولاد و بخشی از فضایل روزبهان ثانی. در آخرین باب، یعنی باب هفتم کتاب درباره وفات شیخ و کراماتی که بعد از وفات از وی ظاهر شده صحبت به میان | در باب دوم کتاب درباره اکابر و مشایخ معاصر وی صحبت شده است. باب سوم کتاب در ذکر حکایات و کراماتی است که از وی ظاهر شد. نویسنده در باب چهارم از فواید و تفسیر و حدیث و شطحیات و سایر فواید وی صحبت مینماید. باب پنجم در فواید دیگر و اشعاری از وی است و باب ششم در ذکر اولاد و بخشی از فضایل روزبهان ثانی. در آخرین باب، یعنی باب هفتم کتاب درباره وفات شیخ و کراماتی که بعد از وفات از وی ظاهر شده صحبت به میان میآید. | ||
در بخشی از مطالب کتاب که به ذکر کرامات شیخ روزبهان پرداخته، میخوانیم: «آوردهاند که در همسایه رباط شیخ، عصاری میبود که او را جایی میگفتند و منکر شیخ بود؛ و شیخ این معنى از او مىدانست و به حسن اخلاق بسر مىبرد. روزى از روزهاى زمستان شیخ با مریدان بر بام رباط نشسته بود. ناگاه خادم را برخواند، فرمود: برو جایى را بگوى روزبهان مىگوید: قدرى خره [ثفل روغن کنجد] و خرما بفرست تا درویشان ما بخورند و آن روز که تو را آویزند از بهر تو شفاعت کنند. خادم شیخ بیامد و آن پیغام همچنان بگزارد که شیخ فرموده بود. جاوید از سر خشم گفت: خره و خرما خواستن نیک اما آویختن بارى چرا؟ گفت: شیخ چنین فرمود، باآنهمه که شنید قدرى خرما و خره بفرستاد. آن را به خدمت شیخ آوردند و اصحاب بکار بردند و بعد از شش ماه از او حرکتى صادر شد، پادشاه شهر حکم کرد تا او را بیاویزند، غلبه در محلت افتاد و گماشتگان و سرهنگان در آویختند و او را مىبردند، اهل محلت خبر به خدمت شیخ آوردند، شیخ فرمود: خرما و خره خوردهاید، وعده وفا باید کرد، رقعهاى به خدمت پادشاه نوشت و شفاعت فرمود که او را به من بخش. پادشاه وى را به شیخ بخشید و او را باز خدمت شیخ فرستاد. به خدمت شیخ آمد و از جمله مخلصان شیخ گشت؛ و اللهاعلم.» <ref>[https://www.noorlib.ir/View/fa/Book/BookView/Image/6491/1/63 متن کتاب، ص63-64]</ref> | در بخشی از مطالب کتاب که به ذکر کرامات شیخ روزبهان پرداخته، میخوانیم: «آوردهاند که در همسایه رباط شیخ، عصاری میبود که او را جایی میگفتند و منکر شیخ بود؛ و شیخ این معنى از او مىدانست و به حسن اخلاق بسر مىبرد. روزى از روزهاى زمستان شیخ با مریدان بر بام رباط نشسته بود. ناگاه خادم را برخواند، فرمود: برو جایى را بگوى روزبهان مىگوید: قدرى خره [ثفل روغن کنجد] و خرما بفرست تا درویشان ما بخورند و آن روز که تو را آویزند از بهر تو شفاعت کنند. خادم شیخ بیامد و آن پیغام همچنان بگزارد که شیخ فرموده بود. جاوید از سر خشم گفت: خره و خرما خواستن نیک اما آویختن بارى چرا؟ گفت: شیخ چنین فرمود، باآنهمه که شنید قدرى خرما و خره بفرستاد. آن را به خدمت شیخ آوردند و اصحاب بکار بردند و بعد از شش ماه از او حرکتى صادر شد، پادشاه شهر حکم کرد تا او را بیاویزند، غلبه در محلت افتاد و گماشتگان و سرهنگان در آویختند و او را مىبردند، اهل محلت خبر به خدمت شیخ آوردند، شیخ فرمود: خرما و خره خوردهاید، وعده وفا باید کرد، رقعهاى به خدمت پادشاه نوشت و شفاعت فرمود که او را به من بخش. پادشاه وى را به شیخ بخشید و او را باز خدمت شیخ فرستاد. به خدمت شیخ آمد و از جمله مخلصان شیخ گشت؛ و اللهاعلم.» <ref>[https://www.noorlib.ir/View/fa/Book/BookView/Image/6491/1/63 متن کتاب، ص63-64]</ref> |
ویرایش