۱۴۶٬۷۱۱
ویرایش
Hbaghizadeh (بحث | مشارکتها) جز (جایگزینی متن - ' می آ' به ' میآ') |
Hbaghizadeh (بحث | مشارکتها) جز (جایگزینی متن - 'ح الله،' به 'حالله،') |
||
| خط ۳۷: | خط ۳۷: | ||
'''دیدار دوم:''' ذرات خاطره در هوا معلق نخواهد ماند. | '''دیدار دوم:''' ذرات خاطره در هوا معلق نخواهد ماند. | ||
صاحبه بانو، از صدر اتاق بانگ برداشت: روحالله! | صاحبه بانو، از صدر اتاق بانگ برداشت: روحالله! روحالله، به اطاعت دوان آمد- بغض کرده بود، تلخ رو و اخم آلود. | ||
روحالله، از پنجرهی بالا خانه، سرازیر نگاه میکرد- به انتهای باغ، جایی که عبدالله، تازه- باز جواد را زده بود. نورالدین نبود، والا به روح الله تشر میزد که به جنب دیگر! چرا وامانده ای؟ | |||
روح الله کُند چرخید. در این چرخش، زیر چشمی، به دیوار بالای طاقچه- که پر بود از گردسوزها، لالهها، شمعدان ها... یادگاری پدری که | روح الله کُند چرخید. در این چرخش، زیر چشمی، به دیوار بالای طاقچه- که پر بود از گردسوزها، لالهها، شمعدان ها... یادگاری پدری که روحالله، هیچ خاطرهایاز او نداشت. | ||
نه آقا | نه آقا روحالله،... نه... یکبار قدری که بزرگتر شدید، برایتان میگویم که سید مصطفی را چه کسانی کشتند…) | ||
عبدالله، گویی حس کرده بود که در وجود | عبدالله، گویی حس کرده بود که در وجود روحالله، چیز تازهای پیدا شده؟ حس کرده بود و قدری جا خورده بود، اما شرط روح الله هم شرط دشواری بود. نیمی از لذتهای عبدالله را فنا میکرد. | ||
روحالله میدانست که صاحبه بانو، مرتضی و خواهرها از آن بالا نگاهش میکنند،… | روحالله میدانست که صاحبه بانو، مرتضی و خواهرها از آن بالا نگاهش میکنند،… | ||
| خط ۱۲۲: | خط ۱۲۲: | ||
عجب! شما جرأت میکنید در حوزهی علمیه قم، روزنامه بخوانید؟ آنجا کسان بسیاری بودند که روزنامه را نجس میدانستند. مرا هم کسانی هستند که ناپاک میدانند، و اگر دستشان به قبای من بخورد، دستشان را آب میکشند، یا غسل تمام میکنند. | عجب! شما جرأت میکنید در حوزهی علمیه قم، روزنامه بخوانید؟ آنجا کسان بسیاری بودند که روزنامه را نجس میدانستند. مرا هم کسانی هستند که ناپاک میدانند، و اگر دستشان به قبای من بخورد، دستشان را آب میکشند، یا غسل تمام میکنند. | ||
حاج آقا | حاج آقا روحالله، در خلوت سرد بعدازظهر پامنار، میرفت و با خویشتن میگفت: کاری باید کرد. کاری باید کرد، کاری ورای خرده کاریهایی را که تا بحال کردهاند، کاری از نوع شخم زدنی عمیق.... | ||
'''دنباله دیدار اول:''' این روح کهنهی من... | '''دنباله دیدار اول:''' این روح کهنهی من... | ||
| خط ۱۳۰: | خط ۱۳۰: | ||
'''باز دیدار دوم:''' کودکیهایت... | '''باز دیدار دوم:''' کودکیهایت... | ||
کودکیهایت را چه کردی برادر؟ | کودکیهایت را چه کردی برادر؟ روحالله، هیچ خاطره یی را از پدر در کوله بار تخیلات خود ندارد. فقط دو قطعه عکس محو، لای مقدا، در یک بقچهی ترمه هست که آن را هم مادرم به آسانی رو نمیکند.... | ||
روح الله سکوت میکرد و درون خویش، به اندوهی سنگین میگفت: «آه پدر... آه پدر... مگر چه میشد اگر کمی دیرتر میرفتی؟ مگر چه میشد؟ به دنبال دیدار سوم: از پی آن شومترین حادثه | روح الله سکوت میکرد و درون خویش، به اندوهی سنگین میگفت: «آه پدر... آه پدر... مگر چه میشد اگر کمی دیرتر میرفتی؟ مگر چه میشد؟ به دنبال دیدار سوم: از پی آن شومترین حادثه | ||
و باز حاج آقا | و باز حاج آقا روحالله، که پیوسته مستقل از حضرت بروجردی و دیگر علمای قم میاندیشید، این لحظهی تاریخی منحصر را فرو نمیگذارد؛ چرا که ادراک اعتبار لحظهها، حرفهی او است و میداند که لحظهها بازگشتنی نیستند. | ||
حاج آقا روح الله خبر ملاقات زاهدی با آیتالله کاشانی و قول قطعی عامل مصیبت را در باب نفت میشنود.... | حاج آقا روح الله خبر ملاقات زاهدی با آیتالله کاشانی و قول قطعی عامل مصیبت را در باب نفت میشنود.... | ||
حاج آقا | حاج آقا روحالله، مثل بسیاری از اوقات، میرود تا بالای درّه و باز میآید و سکوت همچنان باقی است و او نمیخواهد پیشگام در شکستن آن سکوت عبرتانگیز باشد، به آن حدّ که حاضر است از پی سکوتی طولانی برخیزد، شکر بگذارد، خداحافظی کند، و برود.... | ||
همچنان دیدار اول: چرا خدا مرا بسَ نیست؟ | همچنان دیدار اول: چرا خدا مرا بسَ نیست؟ | ||
| خط ۱۵۰: | خط ۱۵۰: | ||
اولین مجلس شورای ملی ما، در همان زمان که تو شش ساله بودی، افتتاح شد و داماد مظفرالدین شاه هم رئیس آن مجلس شد. | اولین مجلس شورای ملی ما، در همان زمان که تو شش ساله بودی، افتتاح شد و داماد مظفرالدین شاه هم رئیس آن مجلس شد. | ||
روحالله، گلیم به دست، از راه رسید و گفت: مادر بیدار بود و شعر می سرود – یقین شعری بلند در وصف فرزندان خوبی که خداوند به او داده است. | |||
روح الله گفت: ظاهرا مشکل به این سادگیها حل نمیشود عمه خانم! مرتضی گفت: بزرگان میگویند که هر انسانی تا آنجا آزاد است که به آزادی دیگران تجاوز نکند، هر جماعتی هم خود بخود تا همان جا آزاد است. هر ملتی هم. | روح الله گفت: ظاهرا مشکل به این سادگیها حل نمیشود عمه خانم! مرتضی گفت: بزرگان میگویند که هر انسانی تا آنجا آزاد است که به آزادی دیگران تجاوز نکند، هر جماعتی هم خود بخود تا همان جا آزاد است. هر ملتی هم. | ||
| خط ۱۵۸: | خط ۱۵۸: | ||
آقای [[بروجردی، سید حسین|بروجردی]]، مرجع تقلید شیعیان جهان قلم از بر کاغذ برداشت.سر بلند کرد، طلبهی جوانی را نامید و گفت: لطفا هم الان بروید آقای [[موسوی خمینی، سید روحالله|روح الله خمینی]] را بیابید و بگویید که محبت کننًد فی الفور، تشریف بیاورند اینجا. حاج آقا روحالله، این چند صباح باقی مانده را با بنده مدارا بفرمایید و سر پا نگهم دارید، مطمئن بدانید که بعد از بنده، شما، آن جایی که طالبید، در حوزهی علمیه قم و در سراسر دنیای تشیع بدست خواهید آورد…. | آقای [[بروجردی، سید حسین|بروجردی]]، مرجع تقلید شیعیان جهان قلم از بر کاغذ برداشت.سر بلند کرد، طلبهی جوانی را نامید و گفت: لطفا هم الان بروید آقای [[موسوی خمینی، سید روحالله|روح الله خمینی]] را بیابید و بگویید که محبت کننًد فی الفور، تشریف بیاورند اینجا. حاج آقا روحالله، این چند صباح باقی مانده را با بنده مدارا بفرمایید و سر پا نگهم دارید، مطمئن بدانید که بعد از بنده، شما، آن جایی که طالبید، در حوزهی علمیه قم و در سراسر دنیای تشیع بدست خواهید آورد…. | ||
حاج آقا | حاج آقا روحالله، نرم و باوقار، نشست. اما سر بلند نکرد و نظری به چهرهی برافروخته شاه نینداخت. هنوز زود بود. شاه که به هر حال «آن روی سگش بالا آمده بود»، گفت، من و پدرم در این سالیان دراز که بر این مملکت سلطنت کردهایم، ندیدهایم ملّایی را که جربزهی ایستادن در مقابل ما را داشته باشد…، من همیشه گفته ام، باز هم میگویم. | ||
حاج آقا | حاج آقا روحالله، آهسته و متین، خیابان اصلی باغ سعدآباد را میپیمود که یک خودروی براق سیاه کنار حاج آقا ایستاد: راننده… شاه که از پشت پنجرهی اتاق کارش، در طبقهی دوم، نگاه میکرد، با خود گفت: با آن رانندهی بدبخت بیشتر حرف زد تا با من مثلاً شاه. | ||
ادامه دیدار دوم: حالیا ای اشک، ببار | ادامه دیدار دوم: حالیا ای اشک، ببار | ||
| خط ۱۷۰: | خط ۱۷۰: | ||
همچنان، دیدار سوم: خونِ نو، زیر پوست سیاست | همچنان، دیدار سوم: خونِ نو، زیر پوست سیاست | ||
در سال 1340، برای آخرین بار، [[موسوی خمینی، سید روحالله|حاج آقا روحالله خمینی]] با آقای کاشانی دیدار میکند. در این دیدار آیتالله کاشانی، که به راستی چون گنجشکی کوچک و لاغر شده است، بسیار آهسته مینالد: حاج آقا | در سال 1340، برای آخرین بار، [[موسوی خمینی، سید روحالله|حاج آقا روحالله خمینی]] با آقای کاشانی دیدار میکند. در این دیدار آیتالله کاشانی، که به راستی چون گنجشکی کوچک و لاغر شده است، بسیار آهسته مینالد: حاج آقا روحالله، خودتان باید شروع کنید، از من دیگر هیچ کاری ساخته نیست. | ||
چشم آقا… مطمئن بدانید که این مبارزه، متوقف نخواهد شد.<ref> ر.ک: بینام، ج2، ص56-58</ref> | چشم آقا… مطمئن بدانید که این مبارزه، متوقف نخواهد شد.<ref> ر.ک: بینام، ج2، ص56-58</ref> | ||