۱۲۰٬۳۷۷
ویرایش
Hbaghizadeh (بحث | مشارکتها) جز (جایگزینی متن - 'میکند' به 'میکند') |
Hbaghizadeh (بحث | مشارکتها) جز (جایگزینی متن - 'میکرد' به 'میکرد') |
||
خط ۳۹: | خط ۳۹: | ||
صاحبه بانو، از صدر اتاق بانگ برداشت: روحالله! روح الله، به اطاعت دوان آمد- بغض کرده بود، تلخ رو و اخم آلود. | صاحبه بانو، از صدر اتاق بانگ برداشت: روحالله! روح الله، به اطاعت دوان آمد- بغض کرده بود، تلخ رو و اخم آلود. | ||
روح الله، از پنجرهی بالا خانه، سرازیر نگاه | روح الله، از پنجرهی بالا خانه، سرازیر نگاه میکرد- به انتهای باغ، جایی که عبدالله، تازه- باز جواد را زده بود. نورالدین نبود، والا به روح الله تشر میزد که به جنب دیگر! چرا وامانده ای؟ | ||
روح الله کُند چرخید. در این چرخش، زیر چشمی، به دیوار بالای طاقچه- که پر بود از گردسوزها، لالهها، شمعدان ها... یادگاری پدری که روح الله، هیچ خاطرهایاز او نداشت. | روح الله کُند چرخید. در این چرخش، زیر چشمی، به دیوار بالای طاقچه- که پر بود از گردسوزها، لالهها، شمعدان ها... یادگاری پدری که روح الله، هیچ خاطرهایاز او نداشت. | ||
خط ۴۵: | خط ۴۵: | ||
نه آقا روح الله،... نه... یکبار قدری که بزرگتر شدید، برایتان می گویم که سید مصطفی را چه کسانی کشتند…) | نه آقا روح الله،... نه... یکبار قدری که بزرگتر شدید، برایتان می گویم که سید مصطفی را چه کسانی کشتند…) | ||
عبدالله، گویی حس کرده بود که در وجود روح الله، چیز تازهای پیدا شده؟ حس کرده بود و قدری جا خورده بود، اما شرط روح الله هم شرط دشواری بود. نیمی از لذتهای عبدالله را فنا | عبدالله، گویی حس کرده بود که در وجود روح الله، چیز تازهای پیدا شده؟ حس کرده بود و قدری جا خورده بود، اما شرط روح الله هم شرط دشواری بود. نیمی از لذتهای عبدالله را فنا میکرد. | ||
روحالله میدانست که صاحبه بانو، مرتضی و خواهرها از آن بالا نگاهش میکنند،… | روحالله میدانست که صاحبه بانو، مرتضی و خواهرها از آن بالا نگاهش میکنند،… | ||
خط ۶۷: | خط ۶۷: | ||
از پی دیدار دوم، جراحتهای باقی در قلب آهسته آهسته از دور و برََش پراکنده میشوند. دوستانش را میگویم، روحالله را عرض میکنم…. | از پی دیدار دوم، جراحتهای باقی در قلب آهسته آهسته از دور و برََش پراکنده میشوند. دوستانش را میگویم، روحالله را عرض میکنم…. | ||
روح الله هنوز هم که سیزده سال داشت- یا این حدود- اوامر تند صاحبه بانو، عمهی جسور و بیپروای خود را- معمولا بدون کمترین اعتراض اطاعت | روح الله هنوز هم که سیزده سال داشت- یا این حدود- اوامر تند صاحبه بانو، عمهی جسور و بیپروای خود را- معمولا بدون کمترین اعتراض اطاعت میکرد، و در برابر حاجیه خانم- مادر خًوب افتادهاش- بیش از حد انتظار فروتن…. | ||
روح الله در سکوت فرو ماند- مدتها و مدتها | روح الله در سکوت فرو ماند- مدتها و مدتها | ||
خط ۷۳: | خط ۷۳: | ||
برادر! چرا پدرمان همچو قَسَمی خورد و پای آن هم ایستاد؟ مگر پدر نمیدانست که مردم سالیان سال در خواب و کاهلی مانده، باید ابتدا بیدار شوند، برانگیخته شوند، حرکت داده شوند، | برادر! چرا پدرمان همچو قَسَمی خورد و پای آن هم ایستاد؟ مگر پدر نمیدانست که مردم سالیان سال در خواب و کاهلی مانده، باید ابتدا بیدار شوند، برانگیخته شوند، حرکت داده شوند، | ||
روحالله هر قدر که به گذشتهها بیشتر سفر | روحالله هر قدر که به گذشتهها بیشتر سفر میکرد و در باب کشته شدن پدر- مغز او را میکوبیدند یا قلبش را- میاندیشید، خطوط ارتباط عینی و ملموسش با زمان حال کمرنگ تر میشد. | ||
این ستمان مرتضی و نورالدین کار مشکل روحالله را مشکلتر میکرد، او را خلوت گزین و گریزان تر. تناقض تناض- همه چیز پوشیده. | این ستمان مرتضی و نورالدین کار مشکل روحالله را مشکلتر میکرد، او را خلوت گزین و گریزان تر. تناقض تناض- همه چیز پوشیده. | ||
خط ۱۳۲: | خط ۱۳۲: | ||
کودکیهایت را چه کردی برادر؟ روح الله، هیچ خاطره یی را از پدر در کوله بار تخیلات خود ندارد. فقط دو قطعه عکس محو، لای مقدا، در یک بقچهی ترمه هست که آن را هم مادرم به آسانی رو نمیکند.... | کودکیهایت را چه کردی برادر؟ روح الله، هیچ خاطره یی را از پدر در کوله بار تخیلات خود ندارد. فقط دو قطعه عکس محو، لای مقدا، در یک بقچهی ترمه هست که آن را هم مادرم به آسانی رو نمیکند.... | ||
روح الله سکوت | روح الله سکوت میکرد و درون خویش، به اندوهی سنگین میگفت: «آه پدر... آه پدر... مگر چه میشد اگر کمی دیرتر میرفتی؟ مگر چه میشد؟ به دنبال دیدار سوم: از پی آن شومترین حادثه | ||
و باز حاج آقا روح الله، که پیوسته مستقل از حضرت بروجردی و دیگر علمای قم میاندیشید، این لحظهی تاریخی منحصر را فرو نمیگذارد؛ چرا که ادراک اعتبار لحظهها، حرفهی او است و میداند که لحظهها بازگشتنی نیستند. | و باز حاج آقا روح الله، که پیوسته مستقل از حضرت بروجردی و دیگر علمای قم میاندیشید، این لحظهی تاریخی منحصر را فرو نمیگذارد؛ چرا که ادراک اعتبار لحظهها، حرفهی او است و میداند که لحظهها بازگشتنی نیستند. | ||
خط ۱۶۰: | خط ۱۶۰: | ||
حاج آقا روح الله، نرم و باوقار، نشست. اما سر بلند نکرد و نظری به چهرهی برافروخته شاه نینداخت. هنوز زود بود. شاه که به هر حال «آن روی سگش بالا آمده بود»، گفت، من و پدرم در این سالیان دراز که بر این مملکت سلطنت کردهایم، ندیدهایم ملّایی را که جربزهی ایستادن در مقابل ما را داشته باشد…، من همیشه گفته ام، باز هم می گویم. | حاج آقا روح الله، نرم و باوقار، نشست. اما سر بلند نکرد و نظری به چهرهی برافروخته شاه نینداخت. هنوز زود بود. شاه که به هر حال «آن روی سگش بالا آمده بود»، گفت، من و پدرم در این سالیان دراز که بر این مملکت سلطنت کردهایم، ندیدهایم ملّایی را که جربزهی ایستادن در مقابل ما را داشته باشد…، من همیشه گفته ام، باز هم می گویم. | ||
حاج آقا روح الله، آهسته و متین، خیابان اصلی باغ سعدآباد را میپیمود که یک خودروی براق سیاه کنار حاج آقا ایستاد: راننده… شاه که از پشت پنجرهی اتاق کارش، در طبقهی دوم، نگاه | حاج آقا روح الله، آهسته و متین، خیابان اصلی باغ سعدآباد را میپیمود که یک خودروی براق سیاه کنار حاج آقا ایستاد: راننده… شاه که از پشت پنجرهی اتاق کارش، در طبقهی دوم، نگاه میکرد، با خود گفت: با آن رانندهی بدبخت بیشتر حرف زد تا با من مثلاً شاه. | ||
ادامه دیدار دوم: حالیا ای اشک، ببار | ادامه دیدار دوم: حالیا ای اشک، ببار |