تذکره خواجه محمد بن صدیق کججانی

    از ویکی‌نور
    ‏تذکره خواجه محمد بن صدیق کججانی
    تذکره خواجه محمد بن صدیق کججانی
    پدیدآورانپلاسي شیرازی، حسن بن حمزه (نویسنده) طارمی، نجم‌الدین (مترجم)
    ناشرخانقاه احمدي
    مکان نشرایران - تهران
    سال نشرمجلد1: 1368ش ,
    موضوععارفان - سرگذشت‌نامه
    زبانفارسی
    تعداد جلد1
    کد کنگره
    ‏‏‎‏BP‎‏ ‎‏279‎‏/‎‏2‎‏ ‎‏/‎‏ک‎‏3‎‏پ‎‏8041*
    نورلایبمطالعه و دانلود pdf

    تذکره خواجه محمد بن صدیق کججانی، کتابی یک جلدی است، در شرح حال و سخنان معرفت‌آمیز عارف بزرگ خواجه محمد بن صدیق کججانی، که توسط حسن بن حمزه پلاسی شیرازی، به رشته تألیف درآمده است.

    این کتاب ابتدا به زبان تازی بوده و بعدا نجم‌الدین طارمی در سال 811 هجری با اشاره شیخ‌الاسلام مغیثای کججی آن را از زبان تازی به زبان فارسی ترجمه کرده است.[۱].

    ساختار

    کتاب حاضر، مشتمل بر دو مقدمه (یکی از احمد خوش‎نویس و دیگری از مترجم) است و مطالب آن در سه بخش ارائه گردیده است. در ذیل هرکدام از بخش‌ها، مباحث مرتبط با آن، به‌همراه مصادر آنها ارائه شده است.

    گزارش محتوا

    مقدمه اول کتاب که توسط احمد خوش‎نویس نگاشته شده است، در مورد شخصیت و اهمیت جایگاه و زندگی‌نامه خواجه محمد بن صدیق کججانی است. سلسله نسب خواجه محمّد بن صدّیق کججانى با قطع نظر از مقام عرفانى و نسبت معنوى با یازده واسطه به خاندان ولایت و امام چهارم حضرت سجّاد(ع) مى‎پیوندد.

    وى در دوره سلطنت آباقاخان بن هلاکو از پادشاهان مغول در تبریز مى‎زیسته و در ذى‎حجّه سال ۶۷۷ هجرى در سن ۶۶ سالگى درگذشته است. مزارش در روستاى کججان نزدیک روستاى لاله از دهات تبریز که مدفن گروهى از مشایخ کججان است، زیر قبّه محقّرى واقع گردیده است و اکنون هم آثارش باقى است و بر سنگ مزارش چنین نوشته شده: «هذا روضة الفقير إلى اللّه الكبير محمّد بن الحاج صدّیق بن محمّد». وی در میان عرفاى معاصر خود به دقّت اشارت و لطف معانى و قوّت سخن معروف بوده است.[۲].

    مقدمه مترجم، درباره سرگذشت این کتاب و ترجمه آن به درخواست مغیثای کججی است.[۳].

    بخش اول کتاب، در باب شرح حال مؤلف رساله و عزیمت او از دارالعلم شیراز به دارالملک تبریز و رسیدن او به حضرت خواجه و تصرّف خواجه در باطن وی است، که پس از عزیمت به تبریز و نائل شدن به خدمت خواجه از فیض وجود وی کسب فضایل فراوان کرده است.[۴].

    بخش دوم کتاب در حکایت مجلس دوم نویسنده کتاب با خواجه و تصرّف کردن خواجه در او و مقید شدن وی به قید ارادت و اعتقاد است. وی بیان می‌دارد که سه روز در صحبت خواجه بودم و چیزى نخوردم، نه شب و نه روز. چون خادم طعام می‌آورد، خواجه دو سه لقمه کوچک می‌خورد و به خادم می‌گفت: طعام را بردار که او نمى‌خورد. در این سه روز، سؤال‎هاى عجیب و غریب مى‎فرمود از معانى مشکلات و متشابهات قرآن و احادیث نبوى(ص) که متعلق بود به حقیقت که باطن شریعت است و این ضعیف از آن جواب مى‌گفتم برحسب آنچه حق تعالى در آن وقت بر من مى‌گشود و جواب‌ها که هرگز ندانسته بودم و بر خاطرم نگذشته بود و از هیچ آفریده نشنیده بودم و در هیچ کتابى نخوانده بودم، تا غایتى از آن کلمات که در آن زمان از من صادر می‌شد ذوقى و صفائى و طربى به باطن من راه مى‎یافت و تعجّب مى‌کردم که این اسرار الهى از من چگونه ظاهر می‌شود؟ پس به حقیقت دانستم که صدور این کلمات و ظهور این اسرار و اشارات از برکات نظر و انفاس متبرّکه و علوّ همّت حضرت خواجه است.[۵].

    پس از این سه روز خواجه به من گفت: از تو در این روزها علوم و معارف غریبه، به عبارت‎هاى لطیف و اشارت‎هاى شریف شنیدم که اگر صفات و اخلاق و افعال و احوال تو مناسب آن مى‌بود تو لایق آن مى‌بودى که امام و مقتداى عصر خود باشى؛ لیکن چون به دیده بصیرت در تو نظر مى‌کنم، اقوال و افعال و حرکات و سکنات و احوال تو را مخالف کلمات و علم تو مى‌بینم. پس پیش من روشن شد که حکمت، غیر حقیقت حکیم است و معرفت، غیر حقیقت عارف و علم، غیر حقیقت عالم؛ مگر نسبت با حضرت عزّت تعالى شأنه که علم او در حضرت احدیت ذات، مغایر ذات او نیست و از او جدا نیست؛ زیراکه آنجا تعدّد به‌هیچ‎وجه تصوّر نتوان کرد. پس گاه باشد که شخصى مسائل حکمت نقل کند و او به حقیقت سفیه باشد و گاه باشد که معرفت نقل کند و او در واقع عالم باشد و عارف نباشد و گاه باشد که مسائل علوم نقل کند و او به حقیقت جاهل باشد[۶].

    سپس حضرت خواجه تصرفاتی در من کرد و روح مرا که در مشیمه خطاب و ارحام امثال محبوس بود، بیدار کرد و نورانیت مرا که در بحر مثال ساکن بود، در حرکت آورد؛ پس همچنان‌که شخص مقید را بند از پاى بردارند، بند از جان من برداشتند و در جنبش آمدم و حرکتى که در این وهله مى‌کردم، به حقیقت عین سکون بود و جستن‌ها آرام محض مى‌نمود و بدین صفت، در مقامات و منازل، ترقّى مى‌کردم تا جایى رسیدم که نور توحید مرا فروپوشانید و به حقیقت تفرید مرا از خود فانى گردانید، تا مست شدم؛ پس در آن حالت خواجه که طبیب حاذق بود به طبّ‎ ولایت خود مرا معالجه کرد و چشم دل مرا به حضرت پروردگار گشاده گردانید و در آن حالت مزاج جسمانیم را نیز نگاه مى‎داشت تا مرکب بدن از کار بازنماند و من در هودج بدن سوارى مى‌کردم و سایر و طایر مى‌بودم؛ در آن حالت چشم دل خود را بمالیدم و دیده بصیرت بگشودم و بر بالا نظر مى‌کردم، روى مطلوب در پیش خود مى‎دیدم و به حقیقت مشاهده مى‌کردم. پس ناگاه خود را امام و مقتداى خود دیدم[۷].

    بخش سوم کتاب، در باب بیان سبب تألیف این نوشتار است، که نگارنده بیان می‌دارد که خواجه به ایشان فرمود: وقتی مرد حقانی از این جهان فانی مفارقت می‌کند، وارثان او پسران و برادران از جهان مادی و آب و گل نیستند، بلکه وارث او کسی باشد که مظهر علم و عمل و حال و مقال او باشد و طریق هدایت و ارشاد او بر دست او گشاده شود، خواه فرزند طینى باشد یا برادر دینى، که سخنان مجمل او را تفسیر طلب کند و کلمات مختصر او را مبسوط‍‎ به سمع مردم رساند و مردم را شناسا گرداند به ورد و کرد او و طریقه‌اى که در حالت حیات بر آن بوده باشد - از معرفت اللّه و معرفت اوامر و احکام الهى و حظّ‍‎ استعداد او از انوار و فیض رحمانى - تا اگر طایفه‌اى در حال حیات در محبّت و متابعت و تعظیم او تقصیر کرده باشند، بعد از وفات او چون سیرت و آداب او معلوم کنند، تدارک آن بکنند و متابعت او بر خود لازم دانند؛ زیراکه هرچه آدمى بر آن قدرت دارد، در آن رغبت نمى‌کند و هرچه از آن عاجز ماند، خواهد که به شعف و محبّت و حرص هرچه تمام‎تر به تحصیل آن قیام نماید؛ چون این کلمات که از حضرت خواجه صادر شد، مشعر بود به دستورى و اجازت من بنده در اظهار معانى اسرار و نقل آثار و اخبار، این فقیر حقیر نیز لطائف معرفت که چون بنات النّعش متفرّق بود، چون ثریا جمع کردم[۸].

    در ادامه، نگارنده تحت عنوان پندنامه شیخ سعدی، به ابیاتی چند از اشعار سعدی در بهره بردن انسان از فرصت عمر و دنیا، اشاره می‌کند:

    بس بگردید و بگردد روزگار دل به دنیا درنبندد هوشیار
    اى که دستت مى‎رسد کارى بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
    اینکه در شهنامه‌ها آورده‌اند رستم و روئینه‌تن اسفندیار
    تا بدانند این خداوندان ملک هیچ نگرفتیم ز ایشان اعتبار

    ...[۹].

    در خاتمه کتاب، نویسنده از باب تیمن و تبرک به بیان اسامی اقطاب و ارکان سلسله علیه، ذهبیه، رضویه، کبرویه و احمدیه پرداخته است.[۱۰].

    وضعیت کتاب

    کتاب حاضر، فاقد فهرست است.

    در پاورقی‌ها توضیح برخی از جملات و آدرس مطالب ذکر شده است.

    پانویس

    1. ر.ک: مقدمه احمد خوش‎نویس، صفحه ب - ج
    2. ر.ک: همان، صفحه الف - ک
    3. ر.ک: مقدمه مترجم، ص1-5
    4. ر.ک: متن کتاب، ص‎7-10
    5. ر.ک: همان، ص‎11-17
    6. ر.ک: همان، ص23-24
    7. ر.ک: همان، ص‎18-34
    8. ر.ک: همان، ص‎35-36
    9. ر.ک: همان، ص105
    10. ر.ک: همان، ص109-110

    منابع مقاله

    مقدمه و متن کتاب.

    وابسته‌ها