۱۴۶٬۸۰۸
ویرایش
Hbaghizadeh (بحث | مشارکتها) جز (جایگزینی متن - 'می کش' به 'میکش') برچسبها: ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه |
Hbaghizadeh (بحث | مشارکتها) جز (جایگزینی متن - ' .' به '.') |
||
| خط ۳۱: | خط ۳۱: | ||
پیوندد. اولی پیری است که طریق حق می پیماید. دومی کودکی روح الله است. پرده سوم دیدار با [[مدرس، سید حسن|آیتالله مدرس]] و شکل گیری شخصیت مبارزاتی امام است. | پیوندد. اولی پیری است که طریق حق می پیماید. دومی کودکی روح الله است. پرده سوم دیدار با [[مدرس، سید حسن|آیتالله مدرس]] و شکل گیری شخصیت مبارزاتی امام است. | ||
پس، در کلبه ام را کوفت- به استحکام- و پا به درون کلبهام نهاد و نور کورم کرد و گفت، مردم حقیر را که خرسندانه از دریچه های محقر به جهان می نگرند دوست ندارم، این خیانتی است بزدلانه به چشم، به حق رؤیت که نه توان شناگری دیدن . | پس، در کلبه ام را کوفت- به استحکام- و پا به درون کلبهام نهاد و نور کورم کرد و گفت، مردم حقیر را که خرسندانه از دریچه های محقر به جهان می نگرند دوست ندارم، این خیانتی است بزدلانه به چشم، به حق رؤیت که نه توان شناگری دیدن. | ||
پس همان گاه که دانستم او- آن مرد از دریا برآمده- برای ویران کردن آمده است و اندیشیدم که من، نخستین مُرید او خواهم بود،مسئله من، دگرگون شدن جهان است نه مقامی منیع در این دگرگونی داشتن…. | پس همان گاه که دانستم او- آن مرد از دریا برآمده- برای ویران کردن آمده است و اندیشیدم که من، نخستین مُرید او خواهم بود،مسئله من، دگرگون شدن جهان است نه مقامی منیع در این دگرگونی داشتن…. | ||
'''دیدار دوم:''' ذرات خاطره در هوا معلق نخواهد ماند . | '''دیدار دوم:''' ذرات خاطره در هوا معلق نخواهد ماند. | ||
صاحبه بانو، از صدر اتاق بانگ برداشت: روحالله! روح الله، به اطاعت دوان آمد- بغض کرده بود، تلخ رو و اخم آلود . | صاحبه بانو، از صدر اتاق بانگ برداشت: روحالله! روح الله، به اطاعت دوان آمد- بغض کرده بود، تلخ رو و اخم آلود. | ||
روح الله، از پنجره ی بالا خانه، سرازیر نگاه میکرد- به انتهای باغ، جایی که عبدالله، تازه- باز جواد را زده بود. نورالدین نبود، والا به روح الله تشر میزد که به جنب دیگر! چرا وامانده ای؟ | روح الله، از پنجره ی بالا خانه، سرازیر نگاه میکرد- به انتهای باغ، جایی که عبدالله، تازه- باز جواد را زده بود. نورالدین نبود، والا به روح الله تشر میزد که به جنب دیگر! چرا وامانده ای؟ | ||
روح الله کُند چرخید. در این چرخش، زیر چشمی، به دیوار بالای طاقچه- که پر بود از گردسوزها، لاله ها، شمعدان ها... یادگاری پدری که روح الله، هیچ خاطره ای از او نداشت . | روح الله کُند چرخید. در این چرخش، زیر چشمی، به دیوار بالای طاقچه- که پر بود از گردسوزها، لاله ها، شمعدان ها... یادگاری پدری که روح الله، هیچ خاطره ای از او نداشت. | ||
نه آقا روح الله،... نه... یکبار قدری که بزرگتر شدید، برایتان می گویم که سید مصطفی را چه کسانی کشتند…) | نه آقا روح الله،... نه... یکبار قدری که بزرگتر شدید، برایتان می گویم که سید مصطفی را چه کسانی کشتند…) | ||
عبدالله، گویی حس کرده بود که در وجود روح الله، چیز تازه ای پیدا شده؟ حس کرده بود و قدری جا خورده بود، اما شرط روح الله هم شرط دشواری بود. نیمی از لذت های عبدالله را فنا میکرد . | عبدالله، گویی حس کرده بود که در وجود روح الله، چیز تازه ای پیدا شده؟ حس کرده بود و قدری جا خورده بود، اما شرط روح الله هم شرط دشواری بود. نیمی از لذت های عبدالله را فنا میکرد. | ||
روحالله می دانست که صاحبه بانو، مرتضی و خواهرها از آن بالا نگاهش میکنند،… | روحالله می دانست که صاحبه بانو، مرتضی و خواهرها از آن بالا نگاهش میکنند،… | ||
| خط ۵۱: | خط ۵۱: | ||
روح الله صدایش را پایین آورد و به زمزمه تبدیل کرد… خوب است خیلی خوب است. خفّت هم ندارد، با او دست بده و به او بگو هرگز اذیتش نخواهی کرد، من تشکر میکنم عبدالله خان…. | روح الله صدایش را پایین آورد و به زمزمه تبدیل کرد… خوب است خیلی خوب است. خفّت هم ندارد، با او دست بده و به او بگو هرگز اذیتش نخواهی کرد، من تشکر میکنم عبدالله خان…. | ||
روحالله میدانست که فردا به درهی گل زرد خواهد رفت . | روحالله میدانست که فردا به درهی گل زرد خواهد رفت. | ||
دیدار سوم: این شیخ را نگین کنید! | دیدار سوم: این شیخ را نگین کنید! | ||
ملّای جوان، در آن سرمای کشنده که در تهران هیچ پیشینه نداشت، برف بلند را میکوبید و پیش می رفت. حاج آقا روح الله از میدان مخبرالدوله که گذشت، بخشی از شاه آباد را طی کرده به کوچه ی مسجد به در خانه ی حاج آقا مدرس رسید و ایستاد، در گشوده نبود،اما کلون هم نبود، حاج آقا، در را قدری فشار داد، در گشوده شد. ملّای جوان پا به درون آن حیاط محقر گذاشت و به خود گفت: «خوب است که نمی ترسد…». | ملّای جوان، در آن سرمای کشنده که در تهران هیچ پیشینه نداشت، برف بلند را میکوبید و پیش می رفت. حاج آقا روح الله از میدان مخبرالدوله که گذشت، بخشی از شاه آباد را طی کرده به کوچه ی مسجد به در خانه ی حاج آقا مدرس رسید و ایستاد، در گشوده نبود،اما کلون هم نبود، حاج آقا، در را قدری فشار داد، در گشوده شد. ملّای جوان پا به درون آن حیاط محقر گذاشت و به خود گفت: «خوب است که نمی ترسد…». | ||
| خط ۵۷: | خط ۵۷: | ||
ملّا روح الله جوان دلش نمیخواست منبر برود، اما دلش میخواست حرفهایش را بزند. همیشه گرفتار انتخاب بود. «در ماه مبارک رمضان،یا در محرم و صفر، آیا برای تبلیغ بروم؟ باز گردم به خمین؟ از پله های منبری که حاج آقا مصطفی بالا میرفت، بالا بروم؟ | ملّا روح الله جوان دلش نمیخواست منبر برود، اما دلش میخواست حرفهایش را بزند. همیشه گرفتار انتخاب بود. «در ماه مبارک رمضان،یا در محرم و صفر، آیا برای تبلیغ بروم؟ باز گردم به خمین؟ از پله های منبری که حاج آقا مصطفی بالا میرفت، بالا بروم؟ | ||
ملّای جوان، وارد اتاق آقای مدرس شد، سلام کرد، قدری خمید و همان جا پای در نشست- که سوز برف بود و درزهای دهان گشوده ی در. آقای مدرس، ملّا را به اندازه ی سه بار دیدن میشناخت. اما نه به اسم و رسم .برادرش، حاج آقا مرتضی پسندیده را که در مدرسهی سپهسالار طلاب جوان، به حاج آقا روحالله، بد نگاه کردند…. | ملّای جوان، وارد اتاق آقای مدرس شد، سلام کرد، قدری خمید و همان جا پای در نشست- که سوز برف بود و درزهای دهان گشوده ی در. آقای مدرس، ملّا را به اندازه ی سه بار دیدن میشناخت. اما نه به اسم و رسم.برادرش، حاج آقا مرتضی پسندیده را که در مدرسهی سپهسالار طلاب جوان، به حاج آقا روحالله، بد نگاه کردند…. | ||
روحالله، خیلی دلش باز می شد و مثل دیگران، شانه به شانه ی دوست به دیدن مدرس می آمد . | روحالله، خیلی دلش باز می شد و مثل دیگران، شانه به شانه ی دوست به دیدن مدرس می آمد. | ||
شما، به اعتقاد این بنده ی ناچیز، این جنگ را نخواهید باخت و رضاخان به هر عنوان خواهد ماند و بساط قلدریاش را پهن خواهد کرد، و ما را بار دیگر، چنان که ماه قبل فرمودید، از چاله به چاه خواهد انداخت،شاید به این دلیل که آقای مدرس، تنهای تنها هستند…. | شما، به اعتقاد این بنده ی ناچیز، این جنگ را نخواهید باخت و رضاخان به هر عنوان خواهد ماند و بساط قلدریاش را پهن خواهد کرد، و ما را بار دیگر، چنان که ماه قبل فرمودید، از چاله به چاه خواهد انداخت،شاید به این دلیل که آقای مدرس، تنهای تنها هستند…. | ||
حاج آقا روحالله! شما، اگر زحمتی نیست، یا هست و قبول زحمت میکنید، بیشتر به دیدن ما بیایید . ... | حاج آقا روحالله! شما، اگر زحمتی نیست، یا هست و قبول زحمت میکنید، بیشتر به دیدن ما بیایید.... | ||
از پی دیدار دوم، جراحت های باقی در قلب آهسته آهسته از دور و برََش پراکنده می شوند. دوستانش را میگویم، روحالله را عرض میکنم…. | از پی دیدار دوم، جراحت های باقی در قلب آهسته آهسته از دور و برََش پراکنده می شوند. دوستانش را میگویم، روحالله را عرض میکنم…. | ||
| خط ۷۳: | خط ۷۳: | ||
برادر! چرا پدرمان همچو قَسَمی خورد و پای آن هم ایستاد؟ مگر پدر نمی دانست که مردم سالیان سال در خواب و کاهلی مانده، باید ابتدا بیدار شوند، برانگیخته شوند، حرکت داده شوند، | برادر! چرا پدرمان همچو قَسَمی خورد و پای آن هم ایستاد؟ مگر پدر نمی دانست که مردم سالیان سال در خواب و کاهلی مانده، باید ابتدا بیدار شوند، برانگیخته شوند، حرکت داده شوند، | ||
روحالله هر قدر که به گذشته ها بیشتر سفر میکرد و در باب کشته شدن پدر- مغز او را میکوبیدند یا قلبش را- می اندیشید، خطوط ارتباط عینی و ملموسش با زمان حال کمرنگ تر می شد . | روحالله هر قدر که به گذشته ها بیشتر سفر میکرد و در باب کشته شدن پدر- مغز او را میکوبیدند یا قلبش را- می اندیشید، خطوط ارتباط عینی و ملموسش با زمان حال کمرنگ تر می شد. | ||
این ستمان مرتضی و نورالدین کار مشکل روحالله را مشکلتر می کرد، او را خلوت گزین و گریزان تر. تناقض تناض- همه چیز پوشیده . | این ستمان مرتضی و نورالدین کار مشکل روحالله را مشکلتر می کرد، او را خلوت گزین و گریزان تر. تناقض تناض- همه چیز پوشیده. | ||
بله آقا روح الله! اینطور شد که برادرم کربلایی اکبر هم آمد اینجا و به کام دلش رسید و بعد هم شد تفنگچی و باغبان حاج آقا مصطفی، و شد تا از بدِ روزگار، سر حاج آقا مصطفی روز زانو او باشد . | بله آقا روح الله! اینطور شد که برادرم کربلایی اکبر هم آمد اینجا و به کام دلش رسید و بعد هم شد تفنگچی و باغبان حاج آقا مصطفی، و شد تا از بدِ روزگار، سر حاج آقا مصطفی روز زانو او باشد. | ||
آقا روحالله! حرفم را باور کنید. بهت همه ی کارها را خراب میکند .این جور مصیبتها همیشه میتواند اتفاق نیفتد به شرط آنکه آدم ها غافلگیر و بهت زده نشوند. سید جواد را که میبینید. بعد از آن واقعه، دیگر هرگز کمرش راست نشد که نشد . | آقا روحالله! حرفم را باور کنید. بهت همه ی کارها را خراب میکند.این جور مصیبتها همیشه میتواند اتفاق نیفتد به شرط آنکه آدم ها غافلگیر و بهت زده نشوند. سید جواد را که میبینید. بعد از آن واقعه، دیگر هرگز کمرش راست نشد که نشد. | ||
از پی دیدار سوم، دلم برای آقای مدرس ... | از پی دیدار سوم، دلم برای آقای مدرس... | ||
مدرس، عاقبت آن را مانند پردهیی ضخیم پاره کرد . | مدرس، عاقبت آن را مانند پردهیی ضخیم پاره کرد. | ||
به شما می گویم حاج آقا روح الله! می گویم چون عین پسر من هستید و از سلاله ی شهیدان بر پا. راه به جایی نمی بریم. سید جوان! راه به جایی نمیبریم. در مقابل سپاه بد مسلح تهاجم، تاب ایستادن بیش از این را نداریم. رضا خان، با هر قد و قواره که باشد این بازی را به سود اجانب برده است . | به شما می گویم حاج آقا روح الله! می گویم چون عین پسر من هستید و از سلاله ی شهیدان بر پا. راه به جایی نمی بریم. سید جوان! راه به جایی نمیبریم. در مقابل سپاه بد مسلح تهاجم، تاب ایستادن بیش از این را نداریم. رضا خان، با هر قد و قواره که باشد این بازی را به سود اجانب برده است. | ||
آقای مدرس! این سخن را از پسرتان بشنوید و به خاطر بسپارید: شاهان،خودشان می آیند، اما مردم آنها را میبرند، و همیشه چنین بوده . | آقای مدرس! این سخن را از پسرتان بشنوید و به خاطر بسپارید: شاهان،خودشان می آیند، اما مردم آنها را میبرند، و همیشه چنین بوده. | ||
آقا روح الله هیچ گاه نتوانست بگوید که دلش برای آقای مدرس میسوزد یا نمی سوزد. هیچ گاه نتوانست. باز اما چند ماه بعد، دلش دوری از آقا را تاب نیاورد . | آقا روح الله هیچ گاه نتوانست بگوید که دلش برای آقای مدرس میسوزد یا نمی سوزد. هیچ گاه نتوانست. باز اما چند ماه بعد، دلش دوری از آقا را تاب نیاورد. | ||
آقا روح الله حس کرده بود که مدرس، گرفتار اندوه نوع دوم است. اندوه مخرب، نه اندوه آفریننده، اندوهی آمیخته به افسوس، نه اندوهی سرشار از خشم شعله ور…. | آقا روح الله حس کرده بود که مدرس، گرفتار اندوه نوع دوم است. اندوه مخرب، نه اندوه آفریننده، اندوهی آمیخته به افسوس، نه اندوهی سرشار از خشم شعله ور…. | ||
| خط ۹۴: | خط ۹۴: | ||
از پی دیدار دوم | از پی دیدار دوم | ||
آقا روح الله نوجوان سر به دیوار بلند مبهمات می کوبید و تن به تنه ی تنومند بیعدالتی، و فایده ی پرُ درد این کار، سرسخت شدن بود و تن ورزیدن برای روز مرگ . | آقا روح الله نوجوان سر به دیوار بلند مبهمات می کوبید و تن به تنه ی تنومند بیعدالتی، و فایده ی پرُ درد این کار، سرسخت شدن بود و تن ورزیدن برای روز مرگ. | ||
حال، پدر روح الله قبول شهادت کرده بود تا آن نظام خاندان دیانت (نیشابور- هند- خمین) را محفوظ بدارد، اما شهادت تن به مرگ سپردن نیست، بلکه در حفاظت از آرمان شمشیر کشیدن است و جنگیدن و ناخواسته در مهلکه افتادن و پیوسته دست رد بر سینهی هلاک زدن و آن گاه در لحظه یی بی بدیل، به ناگزیر مرگ رضاخان و لبیک گفتن- یا حتی فرصت لبیک هم نیافتن.<ref> ر.ک: بینام، ج1، ص53-55</ref> | حال، پدر روح الله قبول شهادت کرده بود تا آن نظام خاندان دیانت (نیشابور- هند- خمین) را محفوظ بدارد، اما شهادت تن به مرگ سپردن نیست، بلکه در حفاظت از آرمان شمشیر کشیدن است و جنگیدن و ناخواسته در مهلکه افتادن و پیوسته دست رد بر سینهی هلاک زدن و آن گاه در لحظه یی بی بدیل، به ناگزیر مرگ رضاخان و لبیک گفتن- یا حتی فرصت لبیک هم نیافتن.<ref> ر.ک: بینام، ج1، ص53-55</ref> | ||