سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می‌آمد: تفاوت میان نسخه‌ها

جز
جایگزینی متن - 'ه ی ' به 'ه‌ی '
جز (جایگزینی متن - 'شکل گیری ' به 'شکل‌گیری ')
جز (جایگزینی متن - 'ه ی ' به 'ه‌ی ')
برچسب‌ها: ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه
خط ۳۹: خط ۳۹:
صاحبه بانو، از صدر اتاق بانگ برداشت: روح‌الله! روح الله، به اطاعت دوان آمد- بغض کرده بود، تلخ رو و اخم آلود.  
صاحبه بانو، از صدر اتاق بانگ برداشت: روح‌الله! روح الله، به اطاعت دوان آمد- بغض کرده بود، تلخ رو و اخم آلود.  


روح الله، از پنجره ی بالا خانه، سرازیر نگاه  میکرد- به انتهای باغ، جایی که عبدالله، تازه- باز جواد را زده بود. نورالدین نبود، والا به روح الله تشر  میزد که به جنب دیگر! چرا وامانده ای؟  
روح الله، از پنجره‌ی بالا خانه، سرازیر نگاه  میکرد- به انتهای باغ، جایی که عبدالله، تازه- باز جواد را زده بود. نورالدین نبود، والا به روح الله تشر  میزد که به جنب دیگر! چرا وامانده ای؟  


روح الله کُند چرخید.  در این چرخش،  زیر چشمی،  به دیوار بالای طاقچه- که پر بود از گردسوزها، لاله ها، شمعدان ها... یادگاری پدری که روح الله، هیچ خاطره‌ایاز او نداشت.
روح الله کُند چرخید.  در این چرخش،  زیر چشمی،  به دیوار بالای طاقچه- که پر بود از گردسوزها، لاله ها، شمعدان ها... یادگاری پدری که روح الله، هیچ خاطره‌ایاز او نداشت.
خط ۵۳: خط ۵۳:
روح‌الله میدانست که فردا به درهی گل زرد خواهد رفت.
روح‌الله میدانست که فردا به درهی گل زرد خواهد رفت.
دیدار سوم: این شیخ را نگین کنید!  
دیدار سوم: این شیخ را نگین کنید!  
ملّای جوان، در آن سرمای کشنده که در تهران هیچ پیشینه نداشت، برف بلند را  میکوبید و پیش می رفت.  حاج آقا روح الله از میدان مخبرالدوله که گذشت،  بخشی از شاه آباد را طی کرده به کوچه ی مسجد به در خانه ی حاج آقا مدرس رسید و ایستاد، در گشوده نبود،اما کلون هم نبود، حاج آقا، در را قدری فشار داد، در گشوده شد. ملّای جوان پا به درون آن حیاط محقر گذاشت و به خود گفت: «خوب است که نمی ترسد…».  
ملّای جوان، در آن سرمای کشنده که در تهران هیچ پیشینه نداشت، برف بلند را  میکوبید و پیش می رفت.  حاج آقا روح الله از میدان مخبرالدوله که گذشت،  بخشی از شاه آباد را طی کرده به کوچه‌ی مسجد به در خانه‌ی حاج آقا مدرس رسید و ایستاد، در گشوده نبود،اما کلون هم نبود، حاج آقا، در را قدری فشار داد، در گشوده شد. ملّای جوان پا به درون آن حیاط محقر گذاشت و به خود گفت: «خوب است که نمی ترسد…».  


ملّا روح الله جوان دلش نمی‌خواست منبر برود، اما دلش می‌خواست  حرفهایش را بزند. همیشه گرفتار انتخاب بود. «در ماه مبارک رمضان،یا در محرم و صفر، آیا برای تبلیغ بروم؟ باز گردم به خمین؟ از پله‌های منبری که حاج آقا مصطفی بالا  میرفت، بالا بروم؟  
ملّا روح الله جوان دلش نمی‌خواست منبر برود، اما دلش می‌خواست  حرفهایش را بزند. همیشه گرفتار انتخاب بود. «در ماه مبارک رمضان،یا در محرم و صفر، آیا برای تبلیغ بروم؟ باز گردم به خمین؟ از پله‌های منبری که حاج آقا مصطفی بالا  میرفت، بالا بروم؟  


ملّای جوان، وارد اتاق آقای مدرس شد، سلام کرد، قدری خمید و همان جا پای در نشست- که سوز برف بود و درزهای دهان گشوده ی در. آقای مدرس، ملّا را به اندازه ی سه بار دیدن  میشناخت. اما نه به اسم و رسم.برادرش، حاج آقا مرتضی پسندیده را که در  مدرسهی سپهسالار طلاب جوان، به حاج آقا  روح‌الله، بد نگاه کردند….  
ملّای جوان، وارد اتاق آقای مدرس شد، سلام کرد، قدری خمید و همان جا پای در نشست- که سوز برف بود و درزهای دهان گشوده‌ی در. آقای مدرس، ملّا را به اندازه‌ی سه بار دیدن  میشناخت. اما نه به اسم و رسم.برادرش، حاج آقا مرتضی پسندیده را که در  مدرسهی سپهسالار طلاب جوان، به حاج آقا  روح‌الله، بد نگاه کردند….  


روح‌الله، خیلی دلش باز می‌شد و مثل دیگران، شانه به شانه ی دوست به دیدن مدرس می آمد.  
روح‌الله، خیلی دلش باز می‌شد و مثل دیگران، شانه به شانه‌ی دوست به دیدن مدرس می آمد.  


شما، به اعتقاد این بنده ی ناچیز، این جنگ را نخواهید باخت و رضاخان به هر عنوان خواهد ماند و بساط  قلدریاش را پهن خواهد کرد، و ما را بار دیگر، چنان که ماه قبل فرمودید، از چاله به چاه خواهد انداخت،شاید به این دلیل که آقای مدرس، تنهای تنها هستند….  
شما، به اعتقاد این بنده‌ی ناچیز، این جنگ را نخواهید باخت و رضاخان به هر عنوان خواهد ماند و بساط  قلدریاش را پهن خواهد کرد، و ما را بار دیگر، چنان که ماه قبل فرمودید، از چاله به چاه خواهد انداخت،شاید به این دلیل که آقای مدرس، تنهای تنها هستند….  


حاج آقا  روح‌الله! شما، اگر زحمتی نیست، یا هست و قبول زحمت  میکنید، بیشتر به دیدن ما بیایید....
حاج آقا  روح‌الله! شما، اگر زحمتی نیست، یا هست و قبول زحمت  میکنید، بیشتر به دیدن ما بیایید....
خط ۶۷: خط ۶۷:
از پی دیدار دوم، جراحت‌های باقی در قلب آهسته آهسته از دور و برََش پراکنده می‌شوند. دوستانش را  میگویم، روح‌الله را عرض  میکنم….  
از پی دیدار دوم، جراحت‌های باقی در قلب آهسته آهسته از دور و برََش پراکنده می‌شوند. دوستانش را  میگویم، روح‌الله را عرض  میکنم….  


روح الله هنوز هم که سیزده سال داشت- یا این حدود- اوامر تند صاحبه بانو، عمه ی جسور و  بیپروای خود را- معمولا بدون کمترین اعتراض اطاعت  میکرد، و در برابر حاجیه خانم- مادر خًوب  افتادهاش- بیش از حد انتظار فروتن….
روح الله هنوز هم که سیزده سال داشت- یا این حدود- اوامر تند صاحبه بانو، عمه‌ی جسور و  بیپروای خود را- معمولا بدون کمترین اعتراض اطاعت  میکرد، و در برابر حاجیه خانم- مادر خًوب  افتادهاش- بیش از حد انتظار فروتن….
   
   
روح الله در سکوت فرو ماند- مدت‌ها و مدتها  
روح الله در سکوت فرو ماند- مدت‌ها و مدتها  
خط ۸۳: خط ۸۳:
مدرس، عاقبت آن را مانند پرده‌یی ضخیم پاره کرد.
مدرس، عاقبت آن را مانند پرده‌یی ضخیم پاره کرد.


به شما می گویم حاج آقا روح الله! می گویم چون عین پسر من هستید و از سلاله ی شهیدان بر پا. راه به جایی نمی بریم. سید جوان! راه به جایی  نمیبریم. در مقابل سپاه بد مسلح تهاجم، تاب ایستادن بیش از این را نداریم. رضا خان، با هر قد و قواره که باشد این بازی را به سود اجانب برده است.
به شما می گویم حاج آقا روح الله! می گویم چون عین پسر من هستید و از سلاله‌ی شهیدان بر پا. راه به جایی نمی بریم. سید جوان! راه به جایی  نمیبریم. در مقابل سپاه بد مسلح تهاجم، تاب ایستادن بیش از این را نداریم. رضا خان، با هر قد و قواره که باشد این بازی را به سود اجانب برده است.


آقای مدرس! این سخن را از پسرتان بشنوید و به خاطر بسپارید: شاهان،خودشان می آیند، اما مردم آنها را  میبرند، و همیشه چنین بوده.
آقای مدرس! این سخن را از پسرتان بشنوید و به خاطر بسپارید: شاهان،خودشان می آیند، اما مردم آنها را  میبرند، و همیشه چنین بوده.
خط ۹۴: خط ۹۴:
از پی دیدار دوم  
از پی دیدار دوم  


آقا روح الله نوجوان سر به دیوار بلند مبهمات می کوبید و تن به تنه ی تنومند  بیعدالتی، و فایده ی پرُ درد این کار، سرسخت شدن بود و تن ورزیدن برای روز مرگ.
آقا روح الله نوجوان سر به دیوار بلند مبهمات می کوبید و تن به تنه‌ی تنومند  بیعدالتی، و فایده‌ی پرُ درد این کار، سرسخت شدن بود و تن ورزیدن برای روز مرگ.
حال، پدر روح الله قبول شهادت کرده بود تا آن نظام خاندان دیانت (نیشابور- هند- خمین) را محفوظ بدارد، اما شهادت تن به مرگ سپردن نیست، بلکه در حفاظت از آرمان شمشیر کشیدن است و جنگیدن و ناخواسته در مهلکه افتادن و پیوسته دست رد بر  سینه‌ی هلاک زدن و آن گاه در لحظه یی بی بدیل، به ناگزیر مرگ رضاخان و لبیک گفتن- یا حتی فرصت لبیک هم نیافتن.<ref> ر.ک: بی‌نام، ج1، ص53-55</ref>
حال، پدر روح الله قبول شهادت کرده بود تا آن نظام خاندان دیانت (نیشابور- هند- خمین) را محفوظ بدارد، اما شهادت تن به مرگ سپردن نیست، بلکه در حفاظت از آرمان شمشیر کشیدن است و جنگیدن و ناخواسته در مهلکه افتادن و پیوسته دست رد بر  سینه‌ی هلاک زدن و آن گاه در لحظه یی بی بدیل، به ناگزیر مرگ رضاخان و لبیک گفتن- یا حتی فرصت لبیک هم نیافتن.<ref> ر.ک: بی‌نام، ج1، ص53-55</ref>


خط ۱۲۴: خط ۱۲۴:
حاج آقا روح الله، در خلوت سرد بعدازظهر پامنار، می رفت و با خویشتن می گفت: کاری باید کرد. کاری باید کرد، کاری ورای خرده کاری‌هایی را که تا بحال کرده‌اند، کاری از نوع شخم زدنی عمیق....
حاج آقا روح الله، در خلوت سرد بعدازظهر پامنار، می رفت و با خویشتن می گفت: کاری باید کرد. کاری باید کرد، کاری ورای خرده کاری‌هایی را که تا بحال کرده‌اند، کاری از نوع شخم زدنی عمیق....


'''دنباله دیدار اول:''' این روح کهنه ی من...
'''دنباله دیدار اول:''' این روح کهنه‌ی من...


متولی نمایان بگویی، خوب تر است فرزندم. متولی صادق آنچه خوب است، و ما خوبی آن را باور کرده ایم، بد نمی‌شود. از ریشه ی مبارک، ساقه ی نامبارک  برنمیخیزد. پیش از من گفته‌اند. متولیان راستین ادیان، از یاد نبر برادر، که نمایندگان خدا بر خاک هستند... به دلایل بسیار قانع نمی شوم... به سادگی قانع نمی‌شوم....
متولی نمایان بگویی، خوب تر است فرزندم. متولی صادق آنچه خوب است، و ما خوبی آن را باور کرده ایم، بد نمی‌شود. از ریشه‌ی مبارک، ساقه‌ی نامبارک  برنمیخیزد. پیش از من گفته‌اند. متولیان راستین ادیان، از یاد نبر برادر، که نمایندگان خدا بر خاک هستند... به دلایل بسیار قانع نمی شوم... به سادگی قانع نمی‌شوم....


'''باز دیدار دوم:'''  کودکی‌هایت...  
'''باز دیدار دوم:'''  کودکی‌هایت...  


کودکی‌هایت را چه کردی برادر؟ روح الله، هیچ خاطره یی را از پدر در کوله بار تخیلات خود ندارد. فقط دو قطعه عکس محو، لای مقدا، در یک بقچه ی ترمه هست که آن را هم مادرم به آسانی رو نمی‌کند....
کودکی‌هایت را چه کردی برادر؟ روح الله، هیچ خاطره یی را از پدر در کوله بار تخیلات خود ندارد. فقط دو قطعه عکس محو، لای مقدا، در یک بقچه‌ی ترمه هست که آن را هم مادرم به آسانی رو نمی‌کند....


روح الله سکوت  میکرد و درون خویش، به اندوهی سنگین  میگفت: «آه پدر... آه پدر... مگر چه می‌شد اگر کمی دیرتر  میرفتی؟ مگر چه می‌شد؟ به دنبال دیدار سوم: از پی آن شوم ترین حادثه  
روح الله سکوت  میکرد و درون خویش، به اندوهی سنگین  میگفت: «آه پدر... آه پدر... مگر چه می‌شد اگر کمی دیرتر  میرفتی؟ مگر چه می‌شد؟ به دنبال دیدار سوم: از پی آن شوم ترین حادثه  


و باز حاج آقا روح الله، که پیوسته مستقل از حضرت بروجردی و دیگر علمای قم می اندیشید، این لحظه‌ی تاریخی منحصر را فرو  نمی‌گذارد؛ چرا که ادراک اعتبار لحظه ها، حرفه ی او است و  میداند که  لحظه‌ها بازگشتنی نیستند.
و باز حاج آقا روح الله، که پیوسته مستقل از حضرت بروجردی و دیگر علمای قم می اندیشید، این لحظه‌ی تاریخی منحصر را فرو  نمی‌گذارد؛ چرا که ادراک اعتبار لحظه ها، حرفه‌ی او است و  میداند که  لحظه‌ها بازگشتنی نیستند.


حاج آقا روح الله خبر ملاقات زاهدی با آیت‌الله کاشانی و قول قطعی عامل مصیبت را در باب نفت می شنود....  
حاج آقا روح الله خبر ملاقات زاهدی با آیت‌الله کاشانی و قول قطعی عامل مصیبت را در باب نفت می شنود....  
خط ۱۴۶: خط ۱۴۶:
تو  میدانی، انسان چیزی را در قفا وا نهاده است و این گونه عجولانه اما خسته و نالان و اعتراض‌کنان به جانبی که آن را «آینده» می نامد، گام  برمیدارد. ما، حالیا، زنان و مردان رجعتیم، و خواهان حرکت به جانبی هستیم که باز، خود، آن را «گذشته» نام نهاده ایم….  
تو  میدانی، انسان چیزی را در قفا وا نهاده است و این گونه عجولانه اما خسته و نالان و اعتراض‌کنان به جانبی که آن را «آینده» می نامد، گام  برمیدارد. ما، حالیا، زنان و مردان رجعتیم، و خواهان حرکت به جانبی هستیم که باز، خود، آن را «گذشته» نام نهاده ایم….  


دنباله ی دیدار دوم: همه‌ی پنجره ها را بگشای...
دنباله‌ی دیدار دوم: همه‌ی پنجره ها را بگشای...


اولین مجلس شورای ملی ما، در همان زمان که تو شش ساله بودی، افتتاح شد و داماد مظفرالدین شاه هم رئیس آن مجلس شد.
اولین مجلس شورای ملی ما، در همان زمان که تو شش ساله بودی، افتتاح شد و داماد مظفرالدین شاه هم رئیس آن مجلس شد.
خط ۱۵۶: خط ۱۵۶:
'''به دنبال دیدار سوم:''' شاه، در مقابل ابرمرد تقدیر  
'''به دنبال دیدار سوم:''' شاه، در مقابل ابرمرد تقدیر  


آقای [[بروجردی، سید حسین|بروجردی]]، مرجع تقلید شیعیان جهان قلم از بر کاغذ برداشت.سر بلند کرد، طلبه ی جوانی را نامید و گفت: لطفا هم الان بروید آقای [[موسوی خمینی، سید روح‌الله|روح الله خمینی]] را بیابید و بگویید که محبت کننًد فی الفور، تشریف بیاورند اینجا. حاج آقا  روح‌الله، این چند صباح باقی مانده را با بنده مدارا بفرمایید و سر پا نگهم دارید، مطمئن بدانید که بعد از بنده، شما، آن جایی که طالبید، در حوزه‌ی علمیه قم و در سراسر دنیای تشیع بدست خواهید آورد….  
آقای [[بروجردی، سید حسین|بروجردی]]، مرجع تقلید شیعیان جهان قلم از بر کاغذ برداشت.سر بلند کرد، طلبه‌ی جوانی را نامید و گفت: لطفا هم الان بروید آقای [[موسوی خمینی، سید روح‌الله|روح الله خمینی]] را بیابید و بگویید که محبت کننًد فی الفور، تشریف بیاورند اینجا. حاج آقا  روح‌الله، این چند صباح باقی مانده را با بنده مدارا بفرمایید و سر پا نگهم دارید، مطمئن بدانید که بعد از بنده، شما، آن جایی که طالبید، در حوزه‌ی علمیه قم و در سراسر دنیای تشیع بدست خواهید آورد….  


حاج آقا روح الله، نرم و باوقار، نشست. اما سر بلند نکرد و نظری به چهره ی برافروخته شاه نینداخت. هنوز زود بود. شاه که به هر حال «آن روی سگش بالا آمده بود»، گفت، من و پدرم در این سالیان دراز که بر این مملکت سلطنت کرده ایم، ندیده ایم ملّایی را که جربزه ی ایستادن در مقابل ما را داشته باشد…، من همیشه گفته ام، باز هم می گویم.
حاج آقا روح الله، نرم و باوقار، نشست. اما سر بلند نکرد و نظری به چهره‌ی برافروخته شاه نینداخت. هنوز زود بود. شاه که به هر حال «آن روی سگش بالا آمده بود»، گفت، من و پدرم در این سالیان دراز که بر این مملکت سلطنت کرده ایم، ندیده ایم ملّایی را که جربزه‌ی ایستادن در مقابل ما را داشته باشد…، من همیشه گفته ام، باز هم می گویم.


حاج آقا روح الله، آهسته و متین، خیابان اصلی باغ سعدآباد را  می‌پیمود که یک خودروی براق سیاه کنار حاج آقا ایستاد: راننده… شاه که از پشت پنجره ی اتاق کارش، در طبقه‌ی دوم، نگاه  میکرد، با خود گفت: با آن راننده ی بدبخت بیشتر حرف زد تا با من مثلاً شاه.
حاج آقا روح الله، آهسته و متین، خیابان اصلی باغ سعدآباد را  می‌پیمود که یک خودروی براق سیاه کنار حاج آقا ایستاد: راننده… شاه که از پشت پنجره‌ی اتاق کارش، در طبقه‌ی دوم، نگاه  میکرد، با خود گفت: با آن راننده‌ی بدبخت بیشتر حرف زد تا با من مثلاً شاه.


ادامه دیدار دوم: حالیا ای اشک، ببار  
ادامه دیدار دوم: حالیا ای اشک، ببار  
حاجیه خانم روح الله را با تنی چند به اراک فرستاد و طبیبی طلبید.روح الله خسته از شتاب، بازگشت و گفت، هیچ کس نیامد، و گفتند که اراک هم خودش محتاج طبیب است.
حاجیه خانم روح الله را با تنی چند به اراک فرستاد و طبیبی طلبید.روح الله خسته از شتاب، بازگشت و گفت، هیچ کس نیامد، و گفتند که اراک هم خودش محتاج طبیب است.
گریه کن روحی جان گریه کن، یا بغض نکن! به خدا قسم که مردان بزرگ هم بر مرده ی یاران خویش زار زده اند و می زنن…. صاحبه بانو نبود تا این اضطراب به دلش بیفتد که مبادا  روح‌الله شاعرانه اندیش ما، از پی این سکوت سنگین، ناگهان از پای در آید،…  
گریه کن روحی جان گریه کن، یا بغض نکن! به خدا قسم که مردان بزرگ هم بر مرده‌ی یاران خویش زار زده اند و می زنن…. صاحبه بانو نبود تا این اضطراب به دلش بیفتد که مبادا  روح‌الله شاعرانه اندیش ما، از پی این سکوت سنگین، ناگهان از پای در آید،…  


روح‌الله صدای  مویه‌ی خواهران خویش را، که از راه دور دور شنید، آهسته گفت: «مرا ببخشید مادر! در خانه ی ما انگار که باز کسی بار سفر بسته است…  روح‌الله  دستهایش را به مادر سپرد و دید که دستی عظیم از بالای بالا، سقف آسمان را شکافت و سقف خانه را، و مادر را چون پری نرم و سپید و سبک برداشت و بالا برد…. حالا بلند شو برویم پائین. خوب است که، در شام غریبانمان دور هم باشیم، شاید عاقبت اشکهایت سرازیر شود…   
روح‌الله صدای  مویه‌ی خواهران خویش را، که از راه دور دور شنید، آهسته گفت: «مرا ببخشید مادر! در خانه‌ی ما انگار که باز کسی بار سفر بسته است…  روح‌الله  دستهایش را به مادر سپرد و دید که دستی عظیم از بالای بالا، سقف آسمان را شکافت و سقف خانه را، و مادر را چون پری نرم و سپید و سبک برداشت و بالا برد…. حالا بلند شو برویم پائین. خوب است که، در شام غریبانمان دور هم باشیم، شاید عاقبت اشکهایت سرازیر شود…   


همچنان، دیدار سوم: خونِ نو، زیر پوست سیاست  
همچنان، دیدار سوم: خونِ نو، زیر پوست سیاست