سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می‌آمد: تفاوت میان نسخه‌ها

جز
جایگزینی متن - 'می دانست' به 'می‌دانست'
جز (جایگزینی متن - 'می رود' به 'می‌رود')
برچسب‌ها: ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه
جز (جایگزینی متن - 'می دانست' به 'می‌دانست')
برچسب‌ها: ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه
خط ۴۷: خط ۴۷:
عبدالله، گویی حس کرده بود که در وجود روح الله، چیز تازه ای پیدا شده؟ حس کرده بود و قدری جا خورده بود، اما شرط روح الله هم شرط دشواری بود. نیمی از لذت‌های عبدالله را فنا  میکرد.
عبدالله، گویی حس کرده بود که در وجود روح الله، چیز تازه ای پیدا شده؟ حس کرده بود و قدری جا خورده بود، اما شرط روح الله هم شرط دشواری بود. نیمی از لذت‌های عبدالله را فنا  میکرد.


روح‌الله می دانست که صاحبه بانو، مرتضی و خواهرها از آن بالا نگاهش  می‌کنند،…  
روح‌الله می‌دانست که صاحبه بانو، مرتضی و خواهرها از آن بالا نگاهش  می‌کنند،…  


روح الله صدایش را پایین آورد و به زمزمه تبدیل کرد… خوب است خیلی خوب است. خفّت هم ندارد، با او  دست بده و به او بگو هرگز اذیتش نخواهی کرد، من تشکر  میکنم عبدالله خان….
روح الله صدایش را پایین آورد و به زمزمه تبدیل کرد… خوب است خیلی خوب است. خفّت هم ندارد، با او  دست بده و به او بگو هرگز اذیتش نخواهی کرد، من تشکر  میکنم عبدالله خان….
خط ۷۱: خط ۷۱:
روح الله در سکوت فرو ماند- مدت‌ها و مدتها  
روح الله در سکوت فرو ماند- مدت‌ها و مدتها  


برادر! چرا پدرمان همچو قَسَمی خورد و پای آن هم ایستاد؟ مگر پدر نمی دانست که مردم سالیان سال در خواب و کاهلی مانده، باید ابتدا بیدار شوند، برانگیخته شوند، حرکت داده شوند،
برادر! چرا پدرمان همچو قَسَمی خورد و پای آن هم ایستاد؟ مگر پدر نمی‌دانست که مردم سالیان سال در خواب و کاهلی مانده، باید ابتدا بیدار شوند، برانگیخته شوند، حرکت داده شوند،


روح‌الله هر قدر که به گذشته ها بیشتر سفر  میکرد و در باب کشته شدن پدر- مغز او را  میکوبیدند یا قلبش را- می اندیشید، خطوط ارتباط عینی و ملموسش با زمان حال  کمرنگ تر می شد.
روح‌الله هر قدر که به گذشته ها بیشتر سفر  میکرد و در باب کشته شدن پدر- مغز او را  میکوبیدند یا قلبش را- می اندیشید، خطوط ارتباط عینی و ملموسش با زمان حال  کمرنگ تر می شد.
خط ۱۲۱: خط ۱۲۱:
موعظه بفرمایید، آرام شوم و بروم. اندرز بدهید تا اضطرابم تمام شود...اما، آمده ام به جهت همین بی تابی که گرفتار شده ام، عرض کنم، نگذارید آقای مصدق، شما را بازی بدهند.
موعظه بفرمایید، آرام شوم و بروم. اندرز بدهید تا اضطرابم تمام شود...اما، آمده ام به جهت همین بی تابی که گرفتار شده ام، عرض کنم، نگذارید آقای مصدق، شما را بازی بدهند.


عجب! شما جرأت می کنید در حوزه‌ی علمیه قم، روزنامه بخوانید؟ آنجا کسان بسیاری بودند که روزنامه را نجس می دانستند. مرا هم کسانی هستند که ناپاک  میدانند، و اگر دستشان به قبای من بخورد، دستشان را آب می‌کشند، یا غسل تمام  می‌کنند.
عجب! شما جرأت می کنید در حوزه‌ی علمیه قم، روزنامه بخوانید؟ آنجا کسان بسیاری بودند که روزنامه را نجس می‌دانستند. مرا هم کسانی هستند که ناپاک  میدانند، و اگر دستشان به قبای من بخورد، دستشان را آب می‌کشند، یا غسل تمام  می‌کنند.
حاج آقا روح الله، در خلوت سرد بعدازظهر پامنار، می رفت و با خویشتن می گفت: کاری باید کرد. کاری باید کرد، کاری ورای خرده کاری‌هایی را که تا بحال کرده‌اند، کاری از نوع شخم زدنی عمیق....
حاج آقا روح الله، در خلوت سرد بعدازظهر پامنار، می رفت و با خویشتن می گفت: کاری باید کرد. کاری باید کرد، کاری ورای خرده کاری‌هایی را که تا بحال کرده‌اند، کاری از نوع شخم زدنی عمیق....