۸۴٬۷۵۶
ویرایش
Hbaghizadeh (بحث | مشارکتها) جز (جایگزینی متن - 'می رود' به 'میرود') برچسبها: ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه |
Hbaghizadeh (بحث | مشارکتها) جز (جایگزینی متن - 'می دانست' به 'میدانست') برچسبها: ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه |
||
خط ۴۷: | خط ۴۷: | ||
عبدالله، گویی حس کرده بود که در وجود روح الله، چیز تازه ای پیدا شده؟ حس کرده بود و قدری جا خورده بود، اما شرط روح الله هم شرط دشواری بود. نیمی از لذتهای عبدالله را فنا میکرد. | عبدالله، گویی حس کرده بود که در وجود روح الله، چیز تازه ای پیدا شده؟ حس کرده بود و قدری جا خورده بود، اما شرط روح الله هم شرط دشواری بود. نیمی از لذتهای عبدالله را فنا میکرد. | ||
روحالله | روحالله میدانست که صاحبه بانو، مرتضی و خواهرها از آن بالا نگاهش میکنند،… | ||
روح الله صدایش را پایین آورد و به زمزمه تبدیل کرد… خوب است خیلی خوب است. خفّت هم ندارد، با او دست بده و به او بگو هرگز اذیتش نخواهی کرد، من تشکر میکنم عبدالله خان…. | روح الله صدایش را پایین آورد و به زمزمه تبدیل کرد… خوب است خیلی خوب است. خفّت هم ندارد، با او دست بده و به او بگو هرگز اذیتش نخواهی کرد، من تشکر میکنم عبدالله خان…. | ||
خط ۷۱: | خط ۷۱: | ||
روح الله در سکوت فرو ماند- مدتها و مدتها | روح الله در سکوت فرو ماند- مدتها و مدتها | ||
برادر! چرا پدرمان همچو قَسَمی خورد و پای آن هم ایستاد؟ مگر پدر | برادر! چرا پدرمان همچو قَسَمی خورد و پای آن هم ایستاد؟ مگر پدر نمیدانست که مردم سالیان سال در خواب و کاهلی مانده، باید ابتدا بیدار شوند، برانگیخته شوند، حرکت داده شوند، | ||
روحالله هر قدر که به گذشته ها بیشتر سفر میکرد و در باب کشته شدن پدر- مغز او را میکوبیدند یا قلبش را- می اندیشید، خطوط ارتباط عینی و ملموسش با زمان حال کمرنگ تر می شد. | روحالله هر قدر که به گذشته ها بیشتر سفر میکرد و در باب کشته شدن پدر- مغز او را میکوبیدند یا قلبش را- می اندیشید، خطوط ارتباط عینی و ملموسش با زمان حال کمرنگ تر می شد. | ||
خط ۱۲۱: | خط ۱۲۱: | ||
موعظه بفرمایید، آرام شوم و بروم. اندرز بدهید تا اضطرابم تمام شود...اما، آمده ام به جهت همین بی تابی که گرفتار شده ام، عرض کنم، نگذارید آقای مصدق، شما را بازی بدهند. | موعظه بفرمایید، آرام شوم و بروم. اندرز بدهید تا اضطرابم تمام شود...اما، آمده ام به جهت همین بی تابی که گرفتار شده ام، عرض کنم، نگذارید آقای مصدق، شما را بازی بدهند. | ||
عجب! شما جرأت می کنید در حوزهی علمیه قم، روزنامه بخوانید؟ آنجا کسان بسیاری بودند که روزنامه را نجس | عجب! شما جرأت می کنید در حوزهی علمیه قم، روزنامه بخوانید؟ آنجا کسان بسیاری بودند که روزنامه را نجس میدانستند. مرا هم کسانی هستند که ناپاک میدانند، و اگر دستشان به قبای من بخورد، دستشان را آب میکشند، یا غسل تمام میکنند. | ||
حاج آقا روح الله، در خلوت سرد بعدازظهر پامنار، می رفت و با خویشتن می گفت: کاری باید کرد. کاری باید کرد، کاری ورای خرده کاریهایی را که تا بحال کردهاند، کاری از نوع شخم زدنی عمیق.... | حاج آقا روح الله، در خلوت سرد بعدازظهر پامنار، می رفت و با خویشتن می گفت: کاری باید کرد. کاری باید کرد، کاری ورای خرده کاریهایی را که تا بحال کردهاند، کاری از نوع شخم زدنی عمیق.... | ||