۱۰۵٬۷۰۵
ویرایش
Hbaghizadeh (بحث | مشارکتها) (صفحهای تازه حاوی «{{جعبه اطلاعات کتاب | تصویر =NURهادی الأُممJ1.jpg | عنوان =هادی الأُمم | عنوانهای دیگر = |پدیدآورندگان | پدیدآوران = استیری، نعیمه (نویسنده) |زبان | زبان =فارسی | کد کنگره = | موضوع = |ناشر | ناشر =معاونت تبلیغات آستان قدس رضوی | مکان نشر =مشهد | سال نش...» ایجاد کرد) |
Hbaghizadeh (بحث | مشارکتها) بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۳۳: | خط ۳۳: | ||
نویسنده در بخشی از مقدمه مینویسد: بر سجادۀ عبادت، نوری به سجده سر میساید که ملائک آسمان و زمین «سُبُّوحً قُدّوس» میگویند. چشمهای فراخِ فروبسته از عظمت پروردگار و ابروان گشادهاش میلرزد و بهپهنای چهرۀ دلگشایش اشکریزان است. گرچه در بند عسکریون اسیر باشد، چه باک؟!... شیر در زنجیر هم شیر است. <ref> ر.ک: مقدمه کتاب، ص7</ref> | نویسنده در بخشی از مقدمه مینویسد: بر سجادۀ عبادت، نوری به سجده سر میساید که ملائک آسمان و زمین «سُبُّوحً قُدّوس» میگویند. چشمهای فراخِ فروبسته از عظمت پروردگار و ابروان گشادهاش میلرزد و بهپهنای چهرۀ دلگشایش اشکریزان است. گرچه در بند عسکریون اسیر باشد، چه باک؟!... شیر در زنجیر هم شیر است. <ref> ر.ک: مقدمه کتاب، ص7</ref> | ||
نویسنده در بخشی از فصل سرچشمه نعمت مینویسد: از خانه بیرون آمد. رنگ زرد فرزندانش و پرسو جوهای همسرش کلافهاش کرده بود. چند روزی میشد که غذای درستوحسابی نخورده بودند و گرسنگی تابوتوانشان را برده بود. در این سالها، فقر امانش را بریده بود. انجام کارهای سخت هم او را بینیاز نمیکرد. دستمزدی که روزانه میگرفت، خیلی کمتر از مخارج زندگیاش بود. دلش میخواست به خدا شکوِه کند از بار سنگین مشکلاتش، از گرسنگی فرزندانش و از خواستههای همسرش که قدرت اجابتش را نداشت..... نسیمی معطر قلبش را نواخت. سرش را بالا آورد. نزدیک خانۀ ولیّ خدا بود. لبخندی زد: «آب در خانه و ما گرد جهان میگردیم...!» چه باک از دست نیازی که بهسوی امامش دراز شود؟! قدمهایش دیگر نمیلرزید و تردید از دلش رفته بود. با خودش آنچه قرار بود به امام بگوید، مرور میکرد: «به نزد امام میروم و شکایت فقر و نیازمندیام را به محضرش میبرم و از او میپرسم چرا | نویسنده در بخشی از فصل سرچشمه نعمت مینویسد: از خانه بیرون آمد. رنگ زرد فرزندانش و پرسو جوهای همسرش کلافهاش کرده بود. چند روزی میشد که غذای درستوحسابی نخورده بودند و گرسنگی تابوتوانشان را برده بود. در این سالها، فقر امانش را بریده بود. انجام کارهای سخت هم او را بینیاز نمیکرد. دستمزدی که روزانه میگرفت، خیلی کمتر از مخارج زندگیاش بود. دلش میخواست به خدا شکوِه کند از بار سنگین مشکلاتش، از گرسنگی فرزندانش و از خواستههای همسرش که قدرت اجابتش را نداشت..... نسیمی معطر قلبش را نواخت. سرش را بالا آورد. نزدیک خانۀ ولیّ خدا بود. لبخندی زد: «آب در خانه و ما گرد جهان میگردیم...!» چه باک از دست نیازی که بهسوی امامش دراز شود؟! قدمهایش دیگر نمیلرزید و تردید از دلش رفته بود. با خودش آنچه قرار بود به امام بگوید، مرور میکرد: «به نزد امام میروم و شکایت فقر و نیازمندیام را به محضرش میبرم و از او میپرسم چرا خداوند درِ نعمتش را به رویم نمیگشاید؟!» | ||
اذن دخول گرفت و داخل شد. سلامی کرد و در مقابل علی بن محمد(ع) زانو زد. با چشمهایش شروع به عبادت کرد. | |||
چه قامتی! چه صورتی! دلش باز شد و غم از دلش بیرون رفت. یادش رفته بود برای چه خدمت مولایش آمده است. از خودش میپرسد: «چه میخواستی؟ چه عرضی داشتی؟» که صدای زیبای حضرت به خودش آورد: «ابوهاشم!» | |||
لکنت گرفته بود:«مولای من!» | |||
- کدامیک از نعمتهای خدا را که به تو عطا کرده، میتوانی شکر گویی؟ اسیر سؤال فرزند رسول خدا(ص) شده بود. راه پسوپیش نداشت. حیران مانده بود تا چه پاسخ گوید! یادش میآمد که برای چه آمده است. ضعف و ناتوانیاش را بهیاد آورد که دوباره مولایش فرمود:«او ایمان را روزیِ تو کرد و بهسبب آن آتش را بر تو حرام ساخت.» | |||
دلش قرص شد. یادش آمد که چقدر مولایش امامهادی(ع) را دوست میدارد و اجداد او را نیز چون او! | |||
...آری، چه نعمتی است محبت مولایش که بهشت را برایش تضمین میکند. بازهم آقایش نعمت میشمرَد: | |||
و تو را عافیت داد بر طاعت خود و به تو قناعت عطا کرد تا تو را از ریختن آبرویت حفظ کند... . ای ابوهشام! دیدم قصد شکایت داری، خواستم نعمتهایت را بهیادت آورم. حالا این صد دینار را بگیر و فرزندانت را سیر کن. <ref> ر.ک: متن کتاب، ص9-10</ref> | |||
قابل توجه این که در هر بخش از کتاب منابع هر یک از سخنان و جریاناتی که در کتاب آمده در پاورقی آمده است. | |||