۴۲۵٬۲۲۵
ویرایش
جز (جایگزینی متن - 'افسهگانه' به 'افسانه') |
|||
خط ۴۸: | خط ۴۸: | ||
مولوى پس از فوت پدر، در سن 24 سالگى به تدريس و وعظ پرداخت و سپس، سيد برهانالدين محقق ترمذى كه از شاگردان و مريدان سلطانالعلماء بود، به قونيه آمد و مولوى شاگرد و مريد وى گشت و بر اثر اين ارادت، با معارف و علوم عرفانى مأنوس شد و پس از آن نيز با سفر به حلب و دمشق، مطالعات خود را گسترش داد. گفته شده است كه برهان محقق، پس از آنكه به تربيت مولوى پرداخت و او را كامل و تمام عيار ديد، دست از تدريس برداشت و گوشهگيرى كرد و سرانجام در سال 638 درگذشت. زندگى مولوى از همين جا رنگى ديگر به خود گرفت. استادى كه مولوى از چشمه دانش او جرعهها نوشيد، وفات يافت و مولوى پس از جستجوها و كند و كاوها، سرانجام خود را در ميان متشرعان و فقيهان و دانشمندانى كه به اندك جاه و مقام دنيا دل خوش كردهاند، تنها ديد. بيراه نيست اگر بگويم در وجود مولوى آتشى براى ديدن شخصى شعله گرفت تا درون چند توى او را به او بشناساند و اگر بگويم او در انتظار عشقى به غايت بزرگ بود تا حقيقت بر او روشن شود، باز هم به خطا نرفتهام. | مولوى پس از فوت پدر، در سن 24 سالگى به تدريس و وعظ پرداخت و سپس، سيد برهانالدين محقق ترمذى كه از شاگردان و مريدان سلطانالعلماء بود، به قونيه آمد و مولوى شاگرد و مريد وى گشت و بر اثر اين ارادت، با معارف و علوم عرفانى مأنوس شد و پس از آن نيز با سفر به حلب و دمشق، مطالعات خود را گسترش داد. گفته شده است كه برهان محقق، پس از آنكه به تربيت مولوى پرداخت و او را كامل و تمام عيار ديد، دست از تدريس برداشت و گوشهگيرى كرد و سرانجام در سال 638 درگذشت. زندگى مولوى از همين جا رنگى ديگر به خود گرفت. استادى كه مولوى از چشمه دانش او جرعهها نوشيد، وفات يافت و مولوى پس از جستجوها و كند و كاوها، سرانجام خود را در ميان متشرعان و فقيهان و دانشمندانى كه به اندك جاه و مقام دنيا دل خوش كردهاند، تنها ديد. بيراه نيست اگر بگويم در وجود مولوى آتشى براى ديدن شخصى شعله گرفت تا درون چند توى او را به او بشناساند و اگر بگويم او در انتظار عشقى به غايت بزرگ بود تا حقيقت بر او روشن شود، باز هم به خطا نرفتهام. | ||
شخصيت عجيب و | شخصيت عجيب و افسانهاى شمس كه همواره بر سر زبانهاست، همان آتشى را با خود دارد كه مولوى تشنه ديدن و مبتلا شدن به آن است. نام او «شمسالدين محمد بن على بن ملكدار تبريزى» است و در شهر تبريز به دنيا آمد. ناآرامى درونش باعث شد كه وى در يك شهر ثابت نماند و مدام از شهرى به شهر ديگر رود و سرانجام به قونيه رسيد. درباره اولين ديدار بين شمس و مولوى حكايات مختلفى گفته شده است. اما مشهورترين حكايت اين است كه مولوى از راه بازار به خانه مىرفت، ناگهان از ميان جمعيت كسى فرياد برآورد: به صراف عالم معنى، محمد(ص) برتر بود يا بايزيد بسطام؟ مولوى از چنين سؤالى خشمگين شد و جواب داد: محمد(ص) سرحلقه انبياست، بايزيد بسطام را با او چه نسبت؟ اما درويش پاسخ داد پس چرا آن يك «سبحانك ما عرفناك» گفت و اين يك «سبحانك ما اعظم شأنى» بر زبان راند. بدين ترتيب آتشى در وجود مولوى شعله گرفت كه ديگر خاموشى نيافت. شمس گفته است: «وجود من كيميايى است كه بر مس ريختن حاجت نيست پيش من برابر مىافتد همه زر مىشود» و چه كيميايى! كه تمام اندوختههاى مرد دانشمند و فقيه را بر باد داد و عقل مادى و معاش را به زير سؤال برد و از طرفى شمس نيز به آنچه مدتها در انتظارش بود رسيد. چنانكه گفته است: «در من چيزى بود كه شيخم نمىديد و هيچ كس نديده بود آن چيز را خداوندگارم مولانا ديد». مصاحبت و خلوت طولانى ميان شمس و مولوى و شور و شعف و عشقى كه اين مرد بزرگ را منقلب ساخت، سبب حسادت و بدبينى مريدان و دوستداران مولوى شد. با اعتراض و بدخواهى گفتند: (اگر او نبودى، با ما خوش بودى). شمس بر اثر اين بدگويىها روز پنجشنبه 21 شوال 643ق از قوينه مىرود. مولوى اندوهگين و مأيوس، چنان در خود فرومىرود كه با هيچكس سخن نمىگويد. زيرا مىدانست دليل رفتن شمس، سخنان و بدگويىهاى اطرافيان است. پس از مدتى انتظار، شمس براى مولانا نامه فرستاد و از سوى مولانا نيز، براى شمس نامهها فرستاده شد.بالاخره شمس باز مىگردد و پس از پانزده ماه فراق، شاعر شوريده را دوباره به رقص و سماع و شعر ناب مىكشاند. اين بار جلالالدين براى نگاه داشتن شمس، يكى از دختران خود را به نكاح شمس در مىآورد. شمس شيفته كيميا مىگردد. اما پس از آن تهديدها و بدگويى آغاز شد و شمس بار ديگر مورد آزار مريدان و طالبان علم قرار گرفت. شمس در سال 645 ناپديد شد. اگر خود عزم سفر كرد، روشن نيست و اگر توسط معاندان كشته شد، با قاطعيت نمىتوان درباره آن صحبت كرد. اما مولوى احساس مىكرد كه علاءالدين (فرزندش) در قتل شمس دست داشته است، به همين دليل پس از آن با فرزندش سخن نمىگفت و حتى گفته شده است كه در مراسم تشييع و تدفين او شركت نكرده است. پس از آن مولوى تا مدتها در جستجوى شمس بود. دوباره به دمشق رفت، اما پس از تلاش بسيار، مأيوس و نوميد، فراق و دورى شمس را پذيرفت. اما اين بار خود شمسى شد تابان و فروزنده كه تمام عالم را روشن ساخت، چنانچه مولوى در ديوان شمس، نام شمس را به گونهاى به كار مىبرد كه گويى او و شمس يكى شده و مبدل به يك وجود گشتهاند. | ||
پس از غيبت شمس تبريزى، مولوى دردها و اندوههايش را با صلاحالدين فراموش ساخت، صلاحالدين مرد سادهدلى بود و معروف است كه قفل را قلف و مبتلا را مفتلا مىگفته است. اين بار توجه مولوى به صلاحالدين، حسادت ديگران را برانگيخت؛ اما مولوى خود چنان شيفته صلاحالدين گشته بود كه به اين سخنان توجه نكرد. صلاحالدين در سال 657 درگذشت. | پس از غيبت شمس تبريزى، مولوى دردها و اندوههايش را با صلاحالدين فراموش ساخت، صلاحالدين مرد سادهدلى بود و معروف است كه قفل را قلف و مبتلا را مفتلا مىگفته است. اين بار توجه مولوى به صلاحالدين، حسادت ديگران را برانگيخت؛ اما مولوى خود چنان شيفته صلاحالدين گشته بود كه به اين سخنان توجه نكرد. صلاحالدين در سال 657 درگذشت. |
ویرایش