پرش به محتوا

خسرونامه شیخ فریدالدین عطار نیشابوری: تفاوت میان نسخه‌ها

هیچ تغییری در اندازه به وجود نیامده‌ است. ،  ‏۱۸ دسامبر ۲۰۱۸
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۲۳: خط ۲۳:
}}
}}


'''خسرونامه'''؛ شيخ [[عطار، محمد بن ابراهیم|فريدالدين عطّار نيشابورى]]، تنها منظومه‌اى از نویسنده است كه از ماجراى عشق دو دلداده و داستان زندگانى دو شاهزاده سخن مى‌گويد. اصل اين داستان، چنانكه خود شيخ در آغاز كتاب بدان اشاره كرده، افسانه‌اى باستانى است به قلم «بدر اهوازى» كه احوالش مانند بسيارى از داستان نويسان مجهول است.
'''خسرونامه'''؛ شیخ [[عطار، محمد بن ابراهیم|فریدالدین عطّار نیشابورى]]، تنها منظومه‌اى از نویسنده است که از ماجراى عشق دو دلداده و داستان زندگانى دو شاهزاده سخن مى‌گوید. اصل این داستان، چنانکه خود شیخ در آغاز کتاب بدان اشاره کرده، افسانه‌اى باستانى است به قلم «بدر اهوازى» که احوالش مانند بسیارى از داستان نویسان مجهول است.


در ابتدای این اثر فرشید اقبال مقدمه ای بر کتاب افزوده است.
در ابتدای این اثر فرشید اقبال مقدمه ای بر کتاب افزوده است.


== نویسنده خسرونامه کیست؟ ==
== نویسنده خسرونامه کیست؟ ==
داستان خسرونامه بعد از عطّار به نام «گل و هرمز» و «خسرو و گل» معروف شده و اكنون چنان است كه ارباب دانش نام اصلى آن را كمتر مى‌دانند و برخى هم خسرونامه و گل و هرمز را به اشتباه دو مثنوى دانسته‌اند. بعضى اين مثنوى را از شيخ عطّار نمى‌دانند. از جمله كسانى كه در صحّت انتساب خسرونامه به عطّار ترديد كرده‌اند، مى‌توان سه تن را نام برد. مرحوم استاد [[نفیسی، سعید|سعيد نفيسى]] در كتاب «جستجو در احوال و آثار عطّار» كه خسرونامه را از «عطّار تونى» شاعر شيعه‌ى قرن نهم دانسته‌اند،
داستان خسرونامه بعد از عطّار به نام «گل و هرمز» و «خسرو و گل» معروف شده و اکنون چنان است که ارباب دانش نام اصلى آن را کمتر مى‌دانند و برخى هم خسرونامه و گل و هرمز را به اشتباه دو مثنوى دانسته‌اند. بعضى این مثنوى را از شیخ عطّار نمى‌دانند. از جمله کسانى که در صحّت انتساب خسرونامه به عطّار تردید کرده‌اند، مى‌توان سه تن را نام برد. مرحوم استاد [[نفیسی، سعید|سعید نفیسى]] در کتاب «جستجو در احوال و آثار عطّار» که خسرونامه را از «عطّار تونى» شاعر شیعه‌ى قرن نهم دانسته‌اند،


آقاى دكتر محمّدرضا [[شفیعی کدکنی، محمدرضا|شفيعى كدكنى]] در مقدّمه‌ى كتاب مختارنامه، استاد [[زرین‌کوب، عبدالحسین|عبدالحسين زرّين كوب]] در كتاب «جستجو در تصوّف ايران» دليل [[شفیعی کدکنی، محمدرضا|دكتر شفيعى]] بر رد انتساب خسرونامه به عطّار، وجود برخى ابيات مشترك و مشابه در «گلشن راز» [[شبستری، محمود|شبسترى]] و خسرونامه است. استاد زرين كوب فرموده‌اند: «در باب خسرونامه يا خسرو و گل كه گه گاه محققان، ذكر آثار ديگر عطّار را در آن مستند و ملاك تميز صحت و قبول انتساب آن آثار تلقى كرده‌اند، هم در باب يقين ممدوح و مخاطب آن (سعدالدين ابن الربيب) جاى بحث است و هم در اين نكته كه شاعر بعد از نظم آثارى چون اسرارنامه و مصيبت نامه و مقامات طيور به نظم كردن يك قصّه بزمى ساده پرداخته باشد، غرابتى هست. ذكر آثار عطّار و اشارت به احوال او هم در طى مقدّمه‌ى خسرونامه طورى است كه روى هم رفته نمى‌توان آن را به طور قطع جزء آثار اوايل عمر شاعر شمرد و اگر جزء آخرين آثارش باشد، ديگر سلوك روحانى و عرفانى شاعر چندان صميمانه و قابل توجيه نخواهد بود». البته محققانى هستند كه انتساب كتاب را به عطّار قطعى دانسته ودلايل [[شفیعی کدکنی، محمدرضا|شفيعى كدكنى]] و زرين كوب و نفيسى را ناصواب مى‌دانند.
آقاى دکتر محمّدرضا [[شفیعی کدکنی، محمدرضا|شفیعى کدکنى]] در مقدّمه‌ى کتاب مختارنامه، استاد [[زرین‌کوب، عبدالحسین|عبدالحسین زرّین کوب]] در کتاب «جستجو در تصوّف ایران» دلیل [[شفیعی کدکنی، محمدرضا|دکتر شفیعى]] بر رد انتساب خسرونامه به عطّار، وجود برخى ابیات مشترک و مشابه در «گلشن راز» [[شبستری، محمود|شبسترى]] و خسرونامه است. استاد زرین کوب فرموده‌اند: «در باب خسرونامه یا خسرو و گل که گه گاه محققان، ذکر آثار دیگر عطّار را در آن مستند و ملاک تمیز صحت و قبول انتساب آن آثار تلقى کرده‌اند، هم در باب یقین ممدوح و مخاطب آن (سعدالدین ابن الربیب) جاى بحث است و هم در این نکته که شاعر بعد از نظم آثارى چون اسرارنامه و مصیبت نامه و مقامات طیور به نظم کردن یک قصّه بزمى ساده پرداخته باشد، غرابتى هست. ذکر آثار عطّار و اشارت به احوال او هم در طى مقدّمه‌ى خسرونامه طورى است که روى هم رفته نمى‌توان آن را به طور قطع جزء آثار اوایل عمر شاعر شمرد و اگر جزء آخرین آثارش باشد، دیگر سلوک روحانى و عرفانى شاعر چندان صمیمانه و قابل توجیه نخواهد بود». البته محققانى هستند که انتساب کتاب را به عطّار قطعى دانسته ودلایل [[شفیعی کدکنی، محمدرضا|شفیعى کدکنى]] و زرین کوب و نفیسى را ناصواب مى‌دانند.


== انگیزه تألیف ==
== انگیزه تألیف ==
یک نفر از شيخ خواهش كرده است كه این داستان عاشقانه را به نظم درآورد. وى نخست به عذر اين‌كه خسرونامه افسانه‌اى عشقى است، خواهش آن دوست را رد كرد؛ ولى وى سخت پايدارى نمود و بعدها شيخ خواهش او را پذيرفت و اين داستان را دستاويز بيان حقايق معارف و عرفان كرد و به سلك نظم كشيد.  
یک نفر از شیخ خواهش کرده است که این داستان عاشقانه را به نظم درآورد. وى نخست به عذر این‌که خسرونامه افسانه‌اى عشقى است، خواهش آن دوست را رد کرد؛ ولى وى سخت پایدارى نمود و بعدها شیخ خواهش او را پذیرفت و این داستان را دستاویز بیان حقایق معارف و عرفان کرد و به سلک نظم کشید.  


==ساختار==
==ساختار==
كتاب در وزن هزج مسدس مقصور سروده شده است و همانند «ويس و رامين» فخر گرگانى و «خسروشيرين» و «ليلى و مجنون» حكيم نظامى درباره عشق دو شاهزاده سخن مى‌گويد. كتاب بعد از حمد حضرت حق و نعت سيدالمرسلين(ص) آغاز مى‌شود و بعد از مدح ائمّه‌ى دين به ترتيبى خاص درباره وقايعى چون ديدن گل هرمز را در باغ و عاشق شدن، خطاب به حقيقت جان در معنى زارى كردن گلرخ، گفتار در رخصت دادن دايه گلرخ را در عشق هرمز و حيله ساختن، پاسخ دادن هرمز دايه را، رفتن دايه پيش هرمز، آغاز عشق نامه خسرو و گل، خواستگارى شاه اصفهان از گل، طلب كردن قيصر باج و خراج از پادشاه خوزستان و رفتن هرمز به رسولى، نامه نوشتن گل به خسرو در فراق و ناخوشى، رفتن خسرو به طبيبى بر بالين گلرخ، لشكر كشيدن قيصر و خسرو به طرف اصفهان، رفتن خسرو به دريا به طلب گل، آمدن فرّخ به تركستان به طلب گل، رزم خسرو با شاپور، رسيدن خسرو و گل با هم و رفتن به روم، سپرى شدن كار خسرو، در وفات قيصر و پادشاهى جهانگير داستان سرايى كرده و دقائق است.
کتاب در وزن هزج مسدس مقصور سروده شده است و همانند «ویس و رامین» فخر گرگانى و «خسروشیرین» و «لیلى و مجنون» حکیم نظامى درباره عشق دو شاهزاده سخن مى‌گوید. کتاب بعد از حمد حضرت حق و نعت سیدالمرسلین(ص) آغاز مى‌شود و بعد از مدح ائمّه‌ى دین به ترتیبى خاص درباره وقایعى چون دیدن گل هرمز را در باغ و عاشق شدن، خطاب به حقیقت جان در معنى زارى کردن گلرخ، گفتار در رخصت دادن دایه گلرخ را در عشق هرمز و حیله ساختن، پاسخ دادن هرمز دایه را، رفتن دایه پیش هرمز، آغاز عشق نامه خسرو و گل، خواستگارى شاه اصفهان از گل، طلب کردن قیصر باج و خراج از پادشاه خوزستان و رفتن هرمز به رسولى، نامه نوشتن گل به خسرو در فراق و ناخوشى، رفتن خسرو به طبیبى بر بالین گلرخ، لشکر کشیدن قیصر و خسرو به طرف اصفهان، رفتن خسرو به دریا به طلب گل، آمدن فرّخ به ترکستان به طلب گل، رزم خسرو با شاپور، رسیدن خسرو و گل با هم و رفتن به روم، سپرى شدن کار خسرو، در وفات قیصر و پادشاهى جهانگیر داستان سرایى کرده و دقائق است.


== گزارش محتوا==
== گزارش محتوا==
خسرونامه يا داستان هرمز و گل (گلرخ)، در قالب يك داستان شورانگيز و پرماجرا به نظم آورده شده است. وى در مقاطع گوناگون داستان، اسرار عرفانى را به زيباترين شكل بيان فرموده است. داستان از اين قرار است كه قيصر روم سالها در آرزوى فرزندى بود؛ ولى متأسفانه از زن همسر وى فرزندى متولد نمى‌شد:
خسرونامه یا داستان هرمز و گل (گلرخ)، در قالب یک داستان شورانگیز و پرماجرا به نظم آورده شده است. وى در مقاطع گوناگون داستان، اسرار عرفانى را به زیباترین شکل بیان فرموده است. داستان از این قرار است که قیصر روم سالها در آرزوى فرزندى بود؛ ولى متأسفانه از زن همسر وى فرزندى متولد نمى‌شد:
{{شعر}}{{ب|''شه آزاده چون دلداده‌اى بود''|2=''نبودش پيشگه را شهريارى''}}{{ب|''كه جانش بسته شهزاده‌اى بود''|2=''كه تا بودى پس از وى يادگارى''}}{{پایان شعر}}
{{شعر}}{{ب|''شه آزاده چون دلداده‌اى بود''|2=''نبودش پیشگه را شهریارى''}}{{ب|''که جانش بسته شهزاده‌اى بود''|2=''که تا بودى پس از وى یادگارى''}}{{پایان شعر}}




در قصر پادشاه، كنيزى بود كه بسيار زيبا بود. عطّار در وصف وى چنين مى‌گويد:
در قصر پادشاه، کنیزى بود که بسیار زیبا بود. عطّار در وصف وى چنین مى‌گوید:
{{شعر}}{{ب|''كنيزى بود قيصر را در ايوان''|2=''نبودى آدمى در روم و بغداد''}}{{ب|''لبش جان داروى دلبستگان بود''|2='' كه بودش مشترى هندوى دربان''}}{{ب|''به زيبايى آن حور پرى زاد''|2='' مفرح نامه دلخستگان بود''}}{{پایان شعر}}
{{شعر}}{{ب|''کنیزى بود قیصر را در ایوان''|2=''نبودى آدمى در روم و بغداد''}}{{ب|''لبش جان داروى دلبستگان بود''|2='' که بودش مشترى هندوى دربان''}}{{ب|''به زیبایى آن حور پرى زاد''|2='' مفرح نامه دلخستگان بود''}}{{پایان شعر}}


سرانجام قيصر از اين كنيز صاحب پسرى مى‌شود و زن قيصر از روى حسد، كنيز ديگرى را مأمور مى‌كند تا با خوراندن دارو فرزند آن را سقط كند:
سرانجام قیصر از این کنیز صاحب پسرى مى‌شود و زن قیصر از روى حسد، کنیز دیگرى را مأمور مى‌کند تا با خوراندن دارو فرزند آن را سقط کند:
{{شعر}}{{ب|''شه قيصر يكى خاتون زنى داشت''|2=''كنيزى را بر خود خواند بانو''}}{{ب|''به حلوا كن همى داروى اين درد''|2=''مگر زين دارو آن مرغ سبک دل''}}{{ب|''كه دل از رشك او ناروشنى داشت''|2='' كه درمانى بساز و گير دارو''}}{{ب|''شكر لب را بده حلوا و برگرد''|2='' بيندازد بچه چون مرغ بسمل''}}{{پایان شعر}}
{{شعر}}{{ب|''شه قیصر یکى خاتون زنى داشت''|2=''کنیزى را بر خود خواند بانو''}}{{ب|''به حلوا کن همى داروى این درد''|2=''مگر زین دارو آن مرغ سبک دل''}}{{ب|''که دل از رشک او ناروشنى داشت''|2='' که درمانى بساز و گیر دارو''}}{{ب|''شکر لب را بده حلوا و برگرد''|2='' بیندازد بچه چون مرغ بسمل''}}{{پایان شعر}}


كنيز از بيم قيصر سر مى‌تابد و كنيز آبستن را به خانه خود برده و طشتى پر خون را كه نشان از سقط فرزند دارد به زن قيصر نشان مى‌دهد.{{شعر}}{{ب|''كنيزك برد او را سوى خانه''|2=''در آن خانه پر از خون كرد طاسى''}}{{ب|''يكى معجون برآميخت از بهانه''|2='' نهاد اين كار را بر خون اساسى''}}{{پایان شعر}}
کنیز از بیم قیصر سر مى‌تابد و کنیز آبستن را به خانه خود برده و طشتى پر خون را که نشان از سقط فرزند دارد به زن قیصر نشان مى‌دهد.{{شعر}}{{ب|''کنیزک برد او را سوى خانه''|2=''در آن خانه پر از خون کرد طاسى''}}{{ب|''یکى معجون برآمیخت از بهانه''|2='' نهاد این کار را بر خون اساسى''}}{{پایان شعر}}






سرانجام كنيز صاحب پسرى مى‌شود كه او را خسرو مى‌نامد و همراه با دايه‌اى به ديار ديگر روانه مى‌كند. دزدان به كاروان آنها مى‌تازد و دايه و كودك را با خود برده و در نزدیکى خوزستان رها مى‌كنند.
سرانجام کنیز صاحب پسرى مى‌شود که او را خسرو مى‌نامد و همراه با دایه‌اى به دیار دیگر روانه مى‌کند. دزدان به کاروان آنها مى‌تازد و دایه و کودک را با خود برده و در نزدیکى خوزستان رها مى‌کنند.
{{شعر}}{{ب|''كنيزك ماند با آن بچه خرد''|2=''گرسنه بى سر و سامان بمانده''}}{{ب|''طمع ببريد از دور جوانى''|2=''به زارى چشم بر صحرا نهاده''}}{{ب|''برهنه پاى و سر بر دست مى‌برد''|2='' زجان سير آمده حيران بمانده''}}{{ب|''چو پيرى نااميد از زندگانى''|2=''وزو فرياد در صحرا فتاده''}}{{پایان شعر}}
{{شعر}}{{ب|''کنیزک ماند با آن بچه خرد''|2=''گرسنه بى سر و سامان بمانده''}}{{ب|''طمع ببرید از دور جوانى''|2=''به زارى چشم بر صحرا نهاده''}}{{ب|''برهنه پاى و سر بر دست مى‌برد''|2='' زجان سیر آمده حیران بمانده''}}{{ب|''چو پیرى ناامید از زندگانى''|2=''وزو فریاد در صحرا فتاده''}}{{پایان شعر}}


دايه خود را به ديوار باغ پادشاه خوزستان مى‌رساند. باغبانِ پادشاه همراه همسرش به كمك آن دو مى‌آيند و از آن‌ها پرستارى مى‌كنند. دايه در زمان مرگ، داستان خسرو را براى باغبان و همسرش باز مى‌گويد و از دنيا مى‌رود. زن باغبان كه به تازگى فرزندى را از دست داده بود، خسرو را به فرزندى قبول كرده و هرمز مى‌نامد.هرمز همبازى و هم مكتب شاه خوزستان گشت و در انواع هنر سرآمد جوانان شد. بهرام را خواهرى بود، بنام گلرخ كه صيت زيبايى و نيكويى او به گوش پادشاهان نزدیک و دور رسيده بود.  
دایه خود را به دیوار باغ پادشاه خوزستان مى‌رساند. باغبانِ پادشاه همراه همسرش به کمک آن دو مى‌آیند و از آن‌ها پرستارى مى‌کنند. دایه در زمان مرگ، داستان خسرو را براى باغبان و همسرش باز مى‌گوید و از دنیا مى‌رود. زن باغبان که به تازگى فرزندى را از دست داده بود، خسرو را به فرزندى قبول کرده و هرمز مى‌نامد.هرمز همبازى و هم مکتب شاه خوزستان گشت و در انواع هنر سرآمد جوانان شد. بهرام را خواهرى بود، بنام گلرخ که صیت زیبایى و نیکویى او به گوش پادشاهان نزدیک و دور رسیده بود.  


شاه اصفهان خواستگار او شد و پدر دختر اين دامادى را قبول كرد و ليكن يك سالى مهلت خواست. در اين مدت يك روز گلرخ از بالاى بام هرمز را كه در سايه درختى خفته بود ديد و عاشق و شيفته او گرديد و كارش به زارى و بى‌قرارى كشيد و به زودى نالان و بيمار گشت. دايه‌ى او از راز او آگاه شد و به باغ رفته با هرمز سخن گفت. هرمز عفاف و تقوى و نام و ننگ را مانع اين چنين كارى خواند و سر به دام او فرو نياورد. گلرخ از شنيدن اين خبر در جوش و خروش آمده از دايه به التماس درخواست كه بار ديگر بكوشد، باشد كه هرمز را نرم سازد. شبى دايه به باغ رفته هرمز را در كنار حوضى نشسته مى‌بيند و با او از همان مقوله سخن گفتن آغاز مى‌كند. هرمز بهانه مى‌آورد كه من مرد عشقبازى نيستم و چون دايه اصرار مى‌ورزد، وى خشمگين گشته [[جامی، عبدالرحمن|جامى]] از آن مى كه مى‌نوشيد بر روى او مى‌ريزد و يكسر به جامه‌ى خواب خود مى‌رود. چون گلرخ از افسون دايه نوميد گرديد، ناله و زارى از سر گرفت و به بام رفته بود و در عشق هرمز سرودخوانى مى‌كرد كه هرمز از قضا او را ديد. به يك نگاه ديوانه‌ى عشق و بسته‌ى زنجير مهر او گرديد. از آن پس دو عاشق همواره به ديدار و مى‌گسارى خوش بودند و چون چندى بر اين منوال گذشت، قاصدى از اصفهان رسيد كه گلرخ را بايد فرستاد. امّا گلرخ تن به اين وصلت در نداد و شاه خوزستان نامه‌اى در جواب شاه اصفهان نوشت. شاه اصفهان سپاهى به خوزستان گسيل كرد و جنگى ميان دو لشكر در گرفت و شاه خوزستان شكست خورده به شهر خويش گريخت و آماده جنگ در روز بعد گرديد. در نبرد دوم هنگامى كه نزدیک بود بار ديگر سپاه خوزستان شكسته شود، هرمز بانگى بركشيد و لشكر از بانگ او در خروش آمدند و خود او با پهلوان اصفهانيان روبرو گرديد و او را بى‌جان ساخت. اهل خوزستان نيرو يافتند و هزيمت در سپاه اصفهان افكنده ايشان را از ميدان بدر كردند و شاه خوزستان سپهدارى كشور خويش را به هرمز داد. در اين هنگام نامه‌اى از قيصر روم به شاه خوزستان رسيد كه در آن قيصر از او باج طلب كرده بود. بزرگى از رهنمايان شاه راى زد كه هرمز را براى گفتگو به دربار قيصر روم فرستد، چون هرمز در سخن گفتن ماهر و صاحب فنون مختلف است. شاه هرمز را روانه‌ى ديار قيصر كرد، و چون هرمز نزد قيصر رسيد، قيصر از ديدار او گريان شد و هرمز را نيز دل بجنبيد. مادر هرمز نيز او را از منظر ديد و شير از پستان او فرو دويد و اشك از ديدگانش روان گرديد و بى هوش بر زمين غلطيد. چون بهوش آمد دانست كه آن برنا فرزند اوست. خروش و زارى برآورد. قيصر آواز او را شنيد، نزدیک منظر آمد، كنيزك را ديد و از ماجرا پرسيد. كنيزك داستان گذشته را باز گفت. قيصر از هرمز خواست كه از زاد و بوم خويش خبر باز گويد. هرمز گفت من در خانه باغبان شاه خوزستان پرورده گشته‌ام و ليكن هيچ گاه دلم با او سازگار نبوده است. قيصر او را فرمود تن را برهنه كرده به او بنمايد. آن نشان را در بازوى هرمز ديد. او را در كنار گرفت و مادرش را به درون خواند و بدين مژده شادى‌ها كردند، و او انگشترى يادگار آن كنيزك را كه نزد او بود، پيش قيصر نهاد و شك از ميان برخاست. پس از شش ماه كه در روم مانده بود، هرمز را هواى گلرخ بسر زد و از عشق او بيمار شد. پيش پدر بهانه آورد كه بايد حق نعمت شاه خوزستان را بگزارم. پس با مهمرد از روم بازگشت خوزستان را خراب ديد. خبر پرسيد، گفتند سپهدار اصفهان لشكرى آورد و پس از يك هفته جنگ شهر را بدست آوردند و گلرخ را اسير كردند و به اصفهان بردند. هرمز ناله و زارى سر داد. بعد از يك ماه پيك نامه‌اى از طرف گلرخ براى خسرو مى‌آورد. خسرو بشدت گريه و زارى مى‌كند و براى نجات گلرخ با لباس پزشکان به اصفهان مى‌رود. در همان اوان گلرخ بيمار است و پادشاه اصفهان با شنيدن ورود پزشکى به اصفهان از او مى‌خواهد كه گلرخ را مداوا كند. با حاضر شدن خسرو بر بالين گلرخ، گلرخ او را مى‌شناسد و خسرو با حيلتى او را مى‌ربايد و به روم مى‌برد. اما فرستادگان پادشاه اصفهان گلرخ را از روم مى‌ربايند و در صندوقى حبس كرده و با كشتى راهى اصفهان مى‌شوند. دريا طوفانى مى‌شود و صندوق به دريا مى‌افتد و امواج آن را به تركستان مى‌برد. ماهى‌گيرى صندوق را مى‌يابد و با ديدن گلرخ، عاشق او مى‌شود. ولى گلرخ سختى مى‌كند و او را مى‌كشد و لباس ماهيگيرى را بر تن مى‌كند و به شهر مى‌آيد و در كنار باغ پادشاه چين به خواب مى‌رود. دختر پادشاه چين با ديدن گلرخ و به گمان آن كه مرد زيبارويى است، عاشق او مى‌شود و چون گلرخ پاسخ مثبت نمى‌دهد او را به اتّهام خيانت مى‌برند تا بسوزانند و گلرخ سينه مى‌گشايد و مى‌گويد كه زن است. پادشاه چين گلرخ را به حمّام مى‌فرستد و خواستار او مى‌گردد. گلرخ با سرسختى سر مى‌تابد و او را به زندان مى‌برند. از آنجا براى خسرو نامه‌اى مى‌فرستد. خسرو كه نامه را دريافت مى‌كند، خشمگين شده و مى‌خواهد كه به چين برود كه فرخزاد از او مى‌خوهد كه اين كار را به او بسپارد. فرخزاد با درايتى خاص گلرخ را از چين مى‌ربايد و عزم نيشابور مى‌كنند. در نيشابور رازشان فاش مى‌گردد و پادشاه نيشابور گلرخ را دستگير كرده؛ ولى فرخزاد مى‌گريزد و خبر به خسرو مى‌برد. خسرو به نيشابور لشكر مى‌كشد و گلرخ را نجات داده، به روم مى‌برد. پس از چندى گلرخ براى ديدن خويشان با خسرو به خوزستان مى‌روند و آگاه مى‌شوند كه پدر گلرخ درگذشته و بهرام بر تخت نشسته و دشمنى به خوزستان حمله كرده و بهرام را در بند كشيده است. خسرو بهرام را نجات داده، او را بر تخت پادشاهى خوزستان باز مى‌نشاند و با گلرخ به روم باز مى‌گردند و براى سى سال در كنار يكديگر به شادى زندگى مى‌كنند. سرانجام خسرو به نيش افعى كشته مى‌شود و گلرخ بر سر خاک او آن قدر مى‌ماند تا از اندوه جان مى‌سپارد.
شاه اصفهان خواستگار او شد و پدر دختر این دامادى را قبول کرد و لیکن یک سالى مهلت خواست. در این مدت یک روز گلرخ از بالاى بام هرمز را که در سایه درختى خفته بود دید و عاشق و شیفته او گردید و کارش به زارى و بى‌قرارى کشید و به زودى نالان و بیمار گشت. دایه‌ى او از راز او آگاه شد و به باغ رفته با هرمز سخن گفت. هرمز عفاف و تقوى و نام و ننگ را مانع این چنین کارى خواند و سر به دام او فرو نیاورد. گلرخ از شنیدن این خبر در جوش و خروش آمده از دایه به التماس درخواست که بار دیگر بکوشد، باشد که هرمز را نرم سازد. شبى دایه به باغ رفته هرمز را در کنار حوضى نشسته مى‌بیند و با او از همان مقوله سخن گفتن آغاز مى‌کند. هرمز بهانه مى‌آورد که من مرد عشقبازى نیستم و چون دایه اصرار مى‌ورزد، وى خشمگین گشته [[جامی، عبدالرحمن|جامى]] از آن مى که مى‌نوشید بر روى او مى‌ریزد و یکسر به جامه‌ى خواب خود مى‌رود. چون گلرخ از افسون دایه نومید گردید، ناله و زارى از سر گرفت و به بام رفته بود و در عشق هرمز سرودخوانى مى‌کرد که هرمز از قضا او را دید. به یک نگاه دیوانه‌ى عشق و بسته‌ى زنجیر مهر او گردید. از آن پس دو عاشق همواره به دیدار و مى‌گسارى خوش بودند و چون چندى بر این منوال گذشت، قاصدى از اصفهان رسید که گلرخ را باید فرستاد. امّا گلرخ تن به این وصلت در نداد و شاه خوزستان نامه‌اى در جواب شاه اصفهان نوشت. شاه اصفهان سپاهى به خوزستان گسیل کرد و جنگى میان دو لشکر در گرفت و شاه خوزستان شکست خورده به شهر خویش گریخت و آماده جنگ در روز بعد گردید. در نبرد دوم هنگامى که نزدیک بود بار دیگر سپاه خوزستان شکسته شود، هرمز بانگى برکشید و لشکر از بانگ او در خروش آمدند و خود او با پهلوان اصفهانیان روبرو گردید و او را بى‌جان ساخت. اهل خوزستان نیرو یافتند و هزیمت در سپاه اصفهان افکنده ایشان را از میدان بدر کردند و شاه خوزستان سپهدارى کشور خویش را به هرمز داد. در این هنگام نامه‌اى از قیصر روم به شاه خوزستان رسید که در آن قیصر از او باج طلب کرده بود. بزرگى از رهنمایان شاه راى زد که هرمز را براى گفتگو به دربار قیصر روم فرستد، چون هرمز در سخن گفتن ماهر و صاحب فنون مختلف است. شاه هرمز را روانه‌ى دیار قیصر کرد، و چون هرمز نزد قیصر رسید، قیصر از دیدار او گریان شد و هرمز را نیز دل بجنبید. مادر هرمز نیز او را از منظر دید و شیر از پستان او فرو دوید و اشک از دیدگانش روان گردید و بى هوش بر زمین غلطید. چون بهوش آمد دانست که آن برنا فرزند اوست. خروش و زارى برآورد. قیصر آواز او را شنید، نزدیک منظر آمد، کنیزک را دید و از ماجرا پرسید. کنیزک داستان گذشته را باز گفت. قیصر از هرمز خواست که از زاد و بوم خویش خبر باز گوید. هرمز گفت من در خانه باغبان شاه خوزستان پرورده گشته‌ام و لیکن هیچ گاه دلم با او سازگار نبوده است. قیصر او را فرمود تن را برهنه کرده به او بنماید. آن نشان را در بازوى هرمز دید. او را در کنار گرفت و مادرش را به درون خواند و بدین مژده شادى‌ها کردند، و او انگشترى یادگار آن کنیزک را که نزد او بود، پیش قیصر نهاد و شک از میان برخاست. پس از شش ماه که در روم مانده بود، هرمز را هواى گلرخ بسر زد و از عشق او بیمار شد. پیش پدر بهانه آورد که باید حق نعمت شاه خوزستان را بگزارم. پس با مهمرد از روم بازگشت خوزستان را خراب دید. خبر پرسید، گفتند سپهدار اصفهان لشکرى آورد و پس از یک هفته جنگ شهر را بدست آوردند و گلرخ را اسیر کردند و به اصفهان بردند. هرمز ناله و زارى سر داد. بعد از یک ماه پیک نامه‌اى از طرف گلرخ براى خسرو مى‌آورد. خسرو بشدت گریه و زارى مى‌کند و براى نجات گلرخ با لباس پزشکان به اصفهان مى‌رود. در همان اوان گلرخ بیمار است و پادشاه اصفهان با شنیدن ورود پزشکى به اصفهان از او مى‌خواهد که گلرخ را مداوا کند. با حاضر شدن خسرو بر بالین گلرخ، گلرخ او را مى‌شناسد و خسرو با حیلتى او را مى‌رباید و به روم مى‌برد. اما فرستادگان پادشاه اصفهان گلرخ را از روم مى‌ربایند و در صندوقى حبس کرده و با کشتى راهى اصفهان مى‌شوند. دریا طوفانى مى‌شود و صندوق به دریا مى‌افتد و امواج آن را به ترکستان مى‌برد. ماهى‌گیرى صندوق را مى‌یابد و با دیدن گلرخ، عاشق او مى‌شود. ولى گلرخ سختى مى‌کند و او را مى‌کشد و لباس ماهیگیرى را بر تن مى‌کند و به شهر مى‌آید و در کنار باغ پادشاه چین به خواب مى‌رود. دختر پادشاه چین با دیدن گلرخ و به گمان آن که مرد زیبارویى است، عاشق او مى‌شود و چون گلرخ پاسخ مثبت نمى‌دهد او را به اتّهام خیانت مى‌برند تا بسوزانند و گلرخ سینه مى‌گشاید و مى‌گوید که زن است. پادشاه چین گلرخ را به حمّام مى‌فرستد و خواستار او مى‌گردد. گلرخ با سرسختى سر مى‌تابد و او را به زندان مى‌برند. از آنجا براى خسرو نامه‌اى مى‌فرستد. خسرو که نامه را دریافت مى‌کند، خشمگین شده و مى‌خواهد که به چین برود که فرخزاد از او مى‌خوهد که این کار را به او بسپارد. فرخزاد با درایتى خاص گلرخ را از چین مى‌رباید و عزم نیشابور مى‌کنند. در نیشابور رازشان فاش مى‌گردد و پادشاه نیشابور گلرخ را دستگیر کرده؛ ولى فرخزاد مى‌گریزد و خبر به خسرو مى‌برد. خسرو به نیشابور لشکر مى‌کشد و گلرخ را نجات داده، به روم مى‌برد. پس از چندى گلرخ براى دیدن خویشان با خسرو به خوزستان مى‌روند و آگاه مى‌شوند که پدر گلرخ درگذشته و بهرام بر تخت نشسته و دشمنى به خوزستان حمله کرده و بهرام را در بند کشیده است. خسرو بهرام را نجات داده، او را بر تخت پادشاهى خوزستان باز مى‌نشاند و با گلرخ به روم باز مى‌گردند و براى سى سال در کنار یکدیگر به شادى زندگى مى‌کنند. سرانجام خسرو به نیش افعى کشته مى‌شود و گلرخ بر سر خاک او آن قدر مى‌ماند تا از اندوه جان مى‌سپارد.


[[رده:کتاب‌شناسی]]
[[رده:کتاب‌شناسی]]
۶۱٬۱۸۹

ویرایش