۱۲۰٬۷۶۳
ویرایش
Hbaghizadeh (بحث | مشارکتها) جز (جایگزینی متن - 'میانه ی ' به 'میانهی ') |
Hbaghizadeh (بحث | مشارکتها) جز (جایگزینی متن - 'می شد' به 'میشد') |
||
خط ۵۹: | خط ۵۹: | ||
ملّای جوان، وارد اتاق آقای مدرس شد، سلام کرد، قدری خمید و همان جا پای در نشست- که سوز برف بود و درزهای دهان گشوده ی در. آقای مدرس، ملّا را به اندازه ی سه بار دیدن میشناخت. اما نه به اسم و رسم.برادرش، حاج آقا مرتضی پسندیده را که در مدرسهی سپهسالار طلاب جوان، به حاج آقا روحالله، بد نگاه کردند…. | ملّای جوان، وارد اتاق آقای مدرس شد، سلام کرد، قدری خمید و همان جا پای در نشست- که سوز برف بود و درزهای دهان گشوده ی در. آقای مدرس، ملّا را به اندازه ی سه بار دیدن میشناخت. اما نه به اسم و رسم.برادرش، حاج آقا مرتضی پسندیده را که در مدرسهی سپهسالار طلاب جوان، به حاج آقا روحالله، بد نگاه کردند…. | ||
روحالله، خیلی دلش باز | روحالله، خیلی دلش باز میشد و مثل دیگران، شانه به شانه ی دوست به دیدن مدرس می آمد. | ||
شما، به اعتقاد این بنده ی ناچیز، این جنگ را نخواهید باخت و رضاخان به هر عنوان خواهد ماند و بساط قلدریاش را پهن خواهد کرد، و ما را بار دیگر، چنان که ماه قبل فرمودید، از چاله به چاه خواهد انداخت،شاید به این دلیل که آقای مدرس، تنهای تنها هستند…. | شما، به اعتقاد این بنده ی ناچیز، این جنگ را نخواهید باخت و رضاخان به هر عنوان خواهد ماند و بساط قلدریاش را پهن خواهد کرد، و ما را بار دیگر، چنان که ماه قبل فرمودید، از چاله به چاه خواهد انداخت،شاید به این دلیل که آقای مدرس، تنهای تنها هستند…. | ||
خط ۷۳: | خط ۷۳: | ||
برادر! چرا پدرمان همچو قَسَمی خورد و پای آن هم ایستاد؟ مگر پدر نمیدانست که مردم سالیان سال در خواب و کاهلی مانده، باید ابتدا بیدار شوند، برانگیخته شوند، حرکت داده شوند، | برادر! چرا پدرمان همچو قَسَمی خورد و پای آن هم ایستاد؟ مگر پدر نمیدانست که مردم سالیان سال در خواب و کاهلی مانده، باید ابتدا بیدار شوند، برانگیخته شوند، حرکت داده شوند، | ||
روحالله هر قدر که به گذشته ها بیشتر سفر میکرد و در باب کشته شدن پدر- مغز او را میکوبیدند یا قلبش را- می اندیشید، خطوط ارتباط عینی و ملموسش با زمان حال کمرنگ تر | روحالله هر قدر که به گذشته ها بیشتر سفر میکرد و در باب کشته شدن پدر- مغز او را میکوبیدند یا قلبش را- می اندیشید، خطوط ارتباط عینی و ملموسش با زمان حال کمرنگ تر میشد. | ||
این ستمان مرتضی و نورالدین کار مشکل روحالله را مشکلتر می کرد، او را خلوت گزین و گریزان تر. تناقض تناض- همه چیز پوشیده. | این ستمان مرتضی و نورالدین کار مشکل روحالله را مشکلتر می کرد، او را خلوت گزین و گریزان تر. تناقض تناض- همه چیز پوشیده. | ||
خط ۱۳۲: | خط ۱۳۲: | ||
کودکیهایت را چه کردی برادر؟ روح الله، هیچ خاطره یی را از پدر در کوله بار تخیلات خود ندارد. فقط دو قطعه عکس محو، لای مقدا، در یک بقچه ی ترمه هست که آن را هم مادرم به آسانی رو نمیکند.... | کودکیهایت را چه کردی برادر؟ روح الله، هیچ خاطره یی را از پدر در کوله بار تخیلات خود ندارد. فقط دو قطعه عکس محو، لای مقدا، در یک بقچه ی ترمه هست که آن را هم مادرم به آسانی رو نمیکند.... | ||
روح الله سکوت میکرد و درون خویش، به اندوهی سنگین میگفت: «آه پدر... آه پدر... مگر چه | روح الله سکوت میکرد و درون خویش، به اندوهی سنگین میگفت: «آه پدر... آه پدر... مگر چه میشد اگر کمی دیرتر میرفتی؟ مگر چه میشد؟ به دنبال دیدار سوم: از پی آن شوم ترین حادثه | ||
و باز حاج آقا روح الله، که پیوسته مستقل از حضرت بروجردی و دیگر علمای قم می اندیشید، این لحظه ی تاریخی منحصر را فرو نمیگذارد؛ چرا که ادراک اعتبار لحظه ها، حرفه ی او است و میداند که لحظهها بازگشتنی نیستند. | و باز حاج آقا روح الله، که پیوسته مستقل از حضرت بروجردی و دیگر علمای قم می اندیشید، این لحظه ی تاریخی منحصر را فرو نمیگذارد؛ چرا که ادراک اعتبار لحظه ها، حرفه ی او است و میداند که لحظهها بازگشتنی نیستند. |