۱۴۶٬۷۳۳
ویرایش
Hbaghizadeh (بحث | مشارکتها) بدون خلاصۀ ویرایش |
Hbaghizadeh (بحث | مشارکتها) جز (جایگزینی متن - 'ه های' به 'ههای') برچسبها: ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه |
||
| خط ۳۱: | خط ۳۱: | ||
پیوندد. اولی پیری است که طریق حق می پیماید. دومی کودکی روح الله است. پرده سوم دیدار با [[مدرس، سید حسن|آیتالله مدرس]] و شکل گیری شخصیت مبارزاتی امام است. | پیوندد. اولی پیری است که طریق حق می پیماید. دومی کودکی روح الله است. پرده سوم دیدار با [[مدرس، سید حسن|آیتالله مدرس]] و شکل گیری شخصیت مبارزاتی امام است. | ||
پس، در کلبه ام را کوفت- به استحکام- و پا به درون کلبهام نهاد و نور کورم کرد و گفت، مردم حقیر را که خرسندانه از | پس، در کلبه ام را کوفت- به استحکام- و پا به درون کلبهام نهاد و نور کورم کرد و گفت، مردم حقیر را که خرسندانه از دریچههای محقر به جهان می نگرند دوست ندارم، این خیانتی است بزدلانه به چشم، به حق رؤیت که نه توان شناگری دیدن. | ||
پس همان گاه که دانستم او- آن مرد از دریا برآمده- برای ویران کردن آمده است و اندیشیدم که من، نخستین مُرید او خواهم بود،مسئله من، دگرگون شدن جهان است نه مقامی منیع در این دگرگونی داشتن…. | پس همان گاه که دانستم او- آن مرد از دریا برآمده- برای ویران کردن آمده است و اندیشیدم که من، نخستین مُرید او خواهم بود،مسئله من، دگرگون شدن جهان است نه مقامی منیع در این دگرگونی داشتن…. | ||
| خط ۵۵: | خط ۵۵: | ||
ملّای جوان، در آن سرمای کشنده که در تهران هیچ پیشینه نداشت، برف بلند را میکوبید و پیش می رفت. حاج آقا روح الله از میدان مخبرالدوله که گذشت، بخشی از شاه آباد را طی کرده به کوچه ی مسجد به در خانه ی حاج آقا مدرس رسید و ایستاد، در گشوده نبود،اما کلون هم نبود، حاج آقا، در را قدری فشار داد، در گشوده شد. ملّای جوان پا به درون آن حیاط محقر گذاشت و به خود گفت: «خوب است که نمی ترسد…». | ملّای جوان، در آن سرمای کشنده که در تهران هیچ پیشینه نداشت، برف بلند را میکوبید و پیش می رفت. حاج آقا روح الله از میدان مخبرالدوله که گذشت، بخشی از شاه آباد را طی کرده به کوچه ی مسجد به در خانه ی حاج آقا مدرس رسید و ایستاد، در گشوده نبود،اما کلون هم نبود، حاج آقا، در را قدری فشار داد، در گشوده شد. ملّای جوان پا به درون آن حیاط محقر گذاشت و به خود گفت: «خوب است که نمی ترسد…». | ||
ملّا روح الله جوان دلش نمیخواست منبر برود، اما دلش میخواست حرفهایش را بزند. همیشه گرفتار انتخاب بود. «در ماه مبارک رمضان،یا در محرم و صفر، آیا برای تبلیغ بروم؟ باز گردم به خمین؟ از | ملّا روح الله جوان دلش نمیخواست منبر برود، اما دلش میخواست حرفهایش را بزند. همیشه گرفتار انتخاب بود. «در ماه مبارک رمضان،یا در محرم و صفر، آیا برای تبلیغ بروم؟ باز گردم به خمین؟ از پلههای منبری که حاج آقا مصطفی بالا میرفت، بالا بروم؟ | ||
ملّای جوان، وارد اتاق آقای مدرس شد، سلام کرد، قدری خمید و همان جا پای در نشست- که سوز برف بود و درزهای دهان گشوده ی در. آقای مدرس، ملّا را به اندازه ی سه بار دیدن میشناخت. اما نه به اسم و رسم.برادرش، حاج آقا مرتضی پسندیده را که در مدرسهی سپهسالار طلاب جوان، به حاج آقا روحالله، بد نگاه کردند…. | ملّای جوان، وارد اتاق آقای مدرس شد، سلام کرد، قدری خمید و همان جا پای در نشست- که سوز برف بود و درزهای دهان گشوده ی در. آقای مدرس، ملّا را به اندازه ی سه بار دیدن میشناخت. اما نه به اسم و رسم.برادرش، حاج آقا مرتضی پسندیده را که در مدرسهی سپهسالار طلاب جوان، به حاج آقا روحالله، بد نگاه کردند…. | ||