پرش به محتوا

سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می‌آمد: تفاوت میان نسخه‌ها

جز
جایگزینی متن - 'ه های' به 'ه‌های'
بدون خلاصۀ ویرایش
جز (جایگزینی متن - 'ه های' به 'ه‌های')
برچسب‌ها: ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه
خط ۳۱: خط ۳۱:
پیوندد. اولی پیری است که طریق حق می پیماید. دومی کودکی روح الله است. پرده سوم دیدار با [[مدرس، سید حسن|آیت‌الله مدرس]] و شکل گیری شخصیت مبارزاتی امام است.
پیوندد. اولی پیری است که طریق حق می پیماید. دومی کودکی روح الله است. پرده سوم دیدار با [[مدرس، سید حسن|آیت‌الله مدرس]] و شکل گیری شخصیت مبارزاتی امام است.


پس، در کلبه ام را کوفت- به استحکام- و پا به درون  کلبهام نهاد و نور کورم کرد و گفت، مردم حقیر را که خرسندانه از دریچه های محقر به جهان می نگرند دوست ندارم، این خیانتی است بزدلانه به چشم، به حق رؤیت که نه توان شناگری دیدن.
پس، در کلبه ام را کوفت- به استحکام- و پا به درون  کلبهام نهاد و نور کورم کرد و گفت، مردم حقیر را که خرسندانه از دریچه‌های محقر به جهان می نگرند دوست ندارم، این خیانتی است بزدلانه به چشم، به حق رؤیت که نه توان شناگری دیدن.


پس همان گاه که دانستم او- آن مرد از دریا برآمده- برای ویران کردن آمده است و اندیشیدم که من، نخستین مُرید او خواهم بود،مسئله من، دگرگون شدن جهان است نه مقامی منیع در این دگرگونی داشتن….  
پس همان گاه که دانستم او- آن مرد از دریا برآمده- برای ویران کردن آمده است و اندیشیدم که من، نخستین مُرید او خواهم بود،مسئله من، دگرگون شدن جهان است نه مقامی منیع در این دگرگونی داشتن….  
خط ۵۵: خط ۵۵:
ملّای جوان، در آن سرمای کشنده که در تهران هیچ پیشینه نداشت، برف بلند را  میکوبید و پیش می رفت.  حاج آقا روح الله از میدان مخبرالدوله که گذشت،  بخشی از شاه آباد را طی کرده به کوچه ی مسجد به در خانه ی حاج آقا مدرس رسید و ایستاد، در گشوده نبود،اما کلون هم نبود، حاج آقا، در را قدری فشار داد، در گشوده شد. ملّای جوان پا به درون آن حیاط محقر گذاشت و به خود گفت: «خوب است که نمی ترسد…».  
ملّای جوان، در آن سرمای کشنده که در تهران هیچ پیشینه نداشت، برف بلند را  میکوبید و پیش می رفت.  حاج آقا روح الله از میدان مخبرالدوله که گذشت،  بخشی از شاه آباد را طی کرده به کوچه ی مسجد به در خانه ی حاج آقا مدرس رسید و ایستاد، در گشوده نبود،اما کلون هم نبود، حاج آقا، در را قدری فشار داد، در گشوده شد. ملّای جوان پا به درون آن حیاط محقر گذاشت و به خود گفت: «خوب است که نمی ترسد…».  


ملّا روح الله جوان دلش نمی‌خواست منبر برود، اما دلش می‌خواست  حرفهایش را بزند. همیشه گرفتار انتخاب بود. «در ماه مبارک رمضان،یا در محرم و صفر، آیا برای تبلیغ بروم؟ باز گردم به خمین؟ از پله های منبری که حاج آقا مصطفی بالا  میرفت، بالا بروم؟  
ملّا روح الله جوان دلش نمی‌خواست منبر برود، اما دلش می‌خواست  حرفهایش را بزند. همیشه گرفتار انتخاب بود. «در ماه مبارک رمضان،یا در محرم و صفر، آیا برای تبلیغ بروم؟ باز گردم به خمین؟ از پله‌های منبری که حاج آقا مصطفی بالا  میرفت، بالا بروم؟  


ملّای جوان، وارد اتاق آقای مدرس شد، سلام کرد، قدری خمید و همان جا پای در نشست- که سوز برف بود و درزهای دهان گشوده ی در. آقای مدرس، ملّا را به اندازه ی سه بار دیدن  میشناخت. اما نه به اسم و رسم.برادرش، حاج آقا مرتضی پسندیده را که در  مدرسهی سپهسالار طلاب جوان، به حاج آقا  روح‌الله، بد نگاه کردند….  
ملّای جوان، وارد اتاق آقای مدرس شد، سلام کرد، قدری خمید و همان جا پای در نشست- که سوز برف بود و درزهای دهان گشوده ی در. آقای مدرس، ملّا را به اندازه ی سه بار دیدن  میشناخت. اما نه به اسم و رسم.برادرش، حاج آقا مرتضی پسندیده را که در  مدرسهی سپهسالار طلاب جوان، به حاج آقا  روح‌الله، بد نگاه کردند….