پرش به محتوا

خون دلی که لعل شد: تفاوت میان نسخه‌ها

جز (+)
خط ۲۶: خط ۲۶:
| پیش از =  
| پیش از =  
}}
}}
 
[[ پرونده: حدیث ولایت.png|بندانگشتی|265px| ‏[[نرم‌افزار حدیث ولایت]] ]]
'''خون دلی که لعل شد'''، ترجمه فارسی کتاب [[إن مع الصبر نصراً]] نوشته [[خامنه‌ای، سید علی|مقام معظم رهبری]] شامل 15 فصل و خاطرات دوره‌‌‌هایی از زندگی ایشان (وقایع دستگیرى و حبس و تبعید در دوران مبارزات ملّت مسلمان ایران به رهبرى [[موسوی خمینی، سید روح‌الله | امام خمینى]] با رژیم ستم‌شاهى) است.  
'''خون دلی که لعل شد'''، ترجمه فارسی کتاب [[إن مع الصبر نصراً]] نوشته [[خامنه‌ای، سید علی|مقام معظم رهبری]] شامل 15 فصل و خاطرات دوره‌‌‌هایی از زندگی ایشان (وقایع دستگیرى و حبس و تبعید در دوران مبارزات ملّت مسلمان ایران به رهبرى [[موسوی خمینی، سید روح‌الله | امام خمینى]] با رژیم ستم‌شاهى) است.  


خط ۵۶: خط ۵۶:


==نمونه‌ها==
==نمونه‌ها==
# علاقه‌مندى‌هاى من: از شش سال تحصیل در حوزه‌ى مشهد خاطرات بسیارى دارم که یک مورد آن را ذکر می‌کنم و آن عبارت بود از شیفتگى شدید من به مطالعه‌ى کتاب‌هاى داستان و رمان‌هاى مشهور جهانى و ایرانى. شاید من همه‌ى داستان‌هاى «میشل زواگو» را که ده‌تا است، خوانده‌ام. داستان‌هاى «الکساندر دوما»ى پدر و پسر را هم خوانده‌ام. همچنین تمامى یا بیشتر داستان‌هاى ایرانى را نیز خوانده‌ام. خواندن این داستان‌ها و رمان‌ها تأثیر محسوسى در ذهن و شیوه‌ى نگارش انسان دارد. سال 1336 چند ماه به عراق سفر کردم؛ برخى کتاب‌هایى را هم که به آنها خیلى علاقه داشتم، به‌همراه خود بردم. بعد به کتابخانه‌ى شوشتریه‌ى نجف اشرف رفتم که اتّفاقاً بسیارى از کتاب‌هاى عمویم - سید محمّد - در این کتابخانه هست و موقوفه‌ى آنجا است. در آنجا کتاب‌هایى را استنساخ کردم. سپس به‌همراه خانواده از طریق بصره به ایران بازگشتیم و از خرّمشهر با قطار به تهران آمدیم. در تهران کتاب‌ها را به‌همراه چند شناسنامه گم کردم. همه‌ جا را زیرورو کردم و هر جایى را گشتم، به انبارهاى راه ‌آهن رفتم و مدّت‌ها در آنجا جستجو کردم، امّا نتیجه‌اى نداشت. پریشان و اندوهگین و افسوسمند به مشهد بازگشتم. دو سال بعد نامه‌اى از یک راننده‌ى تاکسى به دستم رسید که نوشته بود: من بسته‌اى را که در اتومبیلم جا مانده بود، پیدا کردم، آن را باز کردم، امّا هیچ نشانى از صاحبش در آن نیافتم؛ فقط چند کتاب و شناسنامه در آن بود. دیدم صاحب شناسنامه، معمّم است؛ لذا از فردى معمّم در تهران پرس‌وجو کردم و او نشانى مسجد مشهد را به من داد. به این ترتیب کتاب‌ها به من بازگشت<ref>[https://noorlib.ir/book/view/86193?sectionNumber=2&pageNumber=29&viewType=htmlر.ک: همان، ص29-30]</ref>.
*علاقه‌مندى‌هاى من: از شش سال تحصیل در حوزه‌ى مشهد خاطرات بسیارى دارم که یک مورد آن را ذکر می‌کنم و آن عبارت بود از شیفتگى شدید من به مطالعه‌ى کتاب‌هاى داستان و رمان‌هاى مشهور جهانى و ایرانى. شاید من همه‌ى داستان‌هاى «میشل زواگو» را که ده‌تا است، خوانده‌ام. داستان‌هاى «الکساندر دوما»ى پدر و پسر را هم خوانده‌ام. همچنین تمامى یا بیشتر داستان‌هاى ایرانى را نیز خوانده‌ام. خواندن این داستان‌ها و رمان‌ها تأثیر محسوسى در ذهن و شیوه‌ى نگارش انسان دارد. سال 1336 چند ماه به عراق سفر کردم؛ برخى کتاب‌هایى را هم که به آنها خیلى علاقه داشتم، به‌همراه خود بردم. بعد به کتابخانه‌ى شوشتریه‌ى نجف اشرف رفتم که اتّفاقاً بسیارى از کتاب‌هاى عمویم - سید محمّد - در این کتابخانه هست و موقوفه‌ى آنجا است. در آنجا کتاب‌هایى را استنساخ کردم. سپس به‌همراه خانواده از طریق بصره به ایران بازگشتیم و از خرّمشهر با قطار به تهران آمدیم. در تهران کتاب‌ها را به‌همراه چند شناسنامه گم کردم. همه‌ جا را زیرورو کردم و هر جایى را گشتم، به انبارهاى راه ‌آهن رفتم و مدّت‌ها در آنجا جستجو کردم، امّا نتیجه‌اى نداشت. پریشان و اندوهگین و افسوسمند به مشهد بازگشتم. دو سال بعد نامه‌اى از یک راننده‌ى تاکسى به دستم رسید که نوشته بود: من بسته‌اى را که در اتومبیلم جا مانده بود، پیدا کردم، آن را باز کردم، امّا هیچ نشانى از صاحبش در آن نیافتم؛ فقط چند کتاب و شناسنامه در آن بود. دیدم صاحب شناسنامه، معمّم است؛ لذا از فردى معمّم در تهران پرس‌وجو کردم و او نشانى مسجد مشهد را به من داد. به این ترتیب کتاب‌ها به من بازگشت<ref>[https://noorlib.ir/book/view/86193?sectionNumber=2&pageNumber=29&viewType=htmlر.ک: همان، ص29-30]</ref>.
# شعاع نور... یک روز، روشنى اندکى که توانسته بود از همه‌ى تیرگى‌ها و غبارهاى بالاى روزنه‌ى سلّول بگذرد و به داخل سلّول نفوذ کند، توجّهم را جلب کرد. از شادى نتوانستم خودم را کنترل کنم. فریاد زدم: آهاى... مژده... آفتاب... آفتاب...! چشم‌هاى ما به این نور که ما را با گستره‌ى فضاى آزاد و رها پیوند می‌داد، دوخته شد. به مدّت نیم ساعت یا کمتر، همچنان با خوشحالى به آن نگاه می‌کردیم تا اینکه ناپدید شد. روز بعد این شعاع نور بیشتر شد و مدّت بیشترى دوام آورد. چند هفته وضع به همین منوال بود تا آنکه خورشید در زاویه‌اى قرار گرفت که دیگر این عطیه‌ى ناچیزش به ما نمی‌رسید<ref>[https://noorlib.ir/book/view/86193?sectionNumber=2&pageNumber=251&viewType=html ر.ک: همان، ص251-254]</ref>.
*شعاع نور... یک روز، روشنى اندکى که توانسته بود از همه‌ى تیرگى‌ها و غبارهاى بالاى روزنه‌ى سلّول بگذرد و به داخل سلّول نفوذ کند، توجّهم را جلب کرد. از شادى نتوانستم خودم را کنترل کنم. فریاد زدم: آهاى... مژده... آفتاب... آفتاب...! چشم‌هاى ما به این نور که ما را با گستره‌ى فضاى آزاد و رها پیوند می‌داد، دوخته شد. به مدّت نیم ساعت یا کمتر، همچنان با خوشحالى به آن نگاه می‌کردیم تا اینکه ناپدید شد. روز بعد این شعاع نور بیشتر شد و مدّت بیشترى دوام آورد. چند هفته وضع به همین منوال بود تا آنکه خورشید در زاویه‌اى قرار گرفت که دیگر این عطیه‌ى ناچیزش به ما نمی‌رسید<ref>[https://noorlib.ir/book/view/86193?sectionNumber=2&pageNumber=251&viewType=html ر.ک: همان، ص251-254]</ref>.


==پانویس==
==پانویس==
۸٬۳۶۱

ویرایش