آنگاه که اهلبیت را شناختم: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
Hbaghizadeh (بحث | مشارکتها) جز (جایگزینی متن - 'اهل بیت' به 'اهلبیت') |
||
(۷۰ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۹ کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۱: | خط ۱: | ||
{{جعبه اطلاعات کتاب | |||
| تصویر =NUR18468J1.jpg | |||
| عنوان =آنگاه که اهلبیت را شناختم | |||
| عنوانهای دیگر = | |||
| | | پدیدآوران = | ||
[[باقر شیخانی، علی]] (نویسنده) | |||
| | | زبان =فارسی | ||
| کد کنگره = | |||
| | | موضوع = | ||
| ناشر = | |||
مشعر | |||
| مکان نشر =تهران - ایران | |||
| سال نشر =1388 ش | |||
|زبان | | کد اتوماسیون =AUTOMATIONCODE18468AUTOMATIONCODE | ||
| چاپ =1 | |||
| شابک =978-964-540-182-3 | |||
|کد کنگره | | تعداد جلد =1 | ||
| کتابخانۀ دیجیتال نور =18468 | |||
| کتابخوان همراه نور =18468 | |||
|موضوع | | کد پدیدآور = | ||
| پس از = | |||
| پیش از = | |||
|ناشر | }} | ||
'''آنگاه كه اهلبيت(ع) را شناختم'''، تأليف [[على باقر شيخانى]]، سرگذشت سفر به سرزمین وحى و نقد افكار و اعتقادات وهابيت در قالبى داستانوار است. | |||
|- | |||
| | |||
| | |||
|- | |||
| | |||
| | |||
| | |||
|کد | |||
| | |||
==ساختار== | |||
نویسنده، مطالب کتاب را در قالبى توصيفى و داستانى با انتخاب عناوینى، كه گاه چندان هم گویا نيست، نوشته است. | |||
«نگارنده كوشيده تا موضعگیرى لجوجانه و مبارزه غير منطقى تندروهاى سلفىمسلك را در قالبى جديد برای حقپویان به تصویر در آورد. البته اسامى موجود در این داستان - به جهت مصالحى - مستعار است».<ref>[http://www.noorlib.ir/view/fa/book/bookview/text/19340/1/9 مقدمه، ص9-8]</ref> | |||
==گزارش محتوا== | |||
نویسنده در مقدمه کتاب، وهابيان سلفىمسلك را نمونه بارز تندروها و افراطيون در عصر حاضر دانسته است كه با اتهام شرك و بدعت و كفر خودساخته، همه مسلمانان، جز خود را كافر و مشرك مىدانند و به مبارزه با عقايد مسلمانان پرداختهاند. آنان بهویژه به مبارزه آشكار و پنهان با عقايد برگرفته از اهلبيت(ع) - كه توسط شیعیان پاس داشته مىشود - برخاستهاند... آنان در این صحنه، «عرض خود برده، زحمت ما مىدارند» و بنا بر مثل معروف كه «عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد»، سبب توجه عموم مسلمانان حتى خود وهابيان جوان، بهسوى مكتب حياتبخش تشيع و گرايش بهسوى مكتب اهلبيت(ع) گرديدهاند.<ref>[http://www.noorlib.ir/view/fa/book/bookview/text/19340/1/8|مقدمه، همان، ص8]</ref> | |||
سفر مؤلف با توصيف روحيات مردم در سالن انتظار فرودگاه آغاز شده است: «مردم گروروه با چهرههاى متفاوت، پير و جوان، شاد و غمگین، شهرى و روستایى وارد سالن انتظار مىشدند؛ اما در گوشهاى از سالن، عدهاى با شكل و شمايل خاصى دور هم جمع شده بودند، شور و شوق فراوانى در چشمان آنان موج مىزد. لحظهشمارى میكردند تا زمان پرواز اعلام شود. لحظهها بهكندى مىگذشت، اما سرانجام انتظار به پایان رسيد و با اعلام شماره پرواز، همه مسافران با شتاب خود را به هواپيما نزدیک كردند. هركس سعى مىكرد از ديگرى پيشى بگیرد. از بس كه مشتاق بودند، در كوتاهترين زمان ممكن، وارد هواپيما شدند و روى صندلىهاى خود قرار گرفتند».<ref>[http://www.noorlib.ir/view/fa/book/bookview/text/19340/1/11|متن متن کتاب، ص11]</ref> | |||
نویسنده، حركت كاروان جوانان برای زيارت حرم پيامبر(ص) و لحظه ورود به حرم را به زيبايى توصيف كرده است: «كاروان جوانان به طرف حرم نبوى به حركت درآمد. دلها در سينهها به تپش افتاد؛ لحظه به لحظه از شوق ديدار بر تپش آن افزوده مىشد.{{شعر}}{{ب|''لحظه وصل چون شود نزدیک ''|2=''آتش شوق تيزتر گردد ''}}{{پایان شعر}} | |||
ديگر حتى ثانيهها و دقايق بهكندى مىگذشت. هركسى در دل، شوقى، در ذهن، انديشهاى و در زبان، ذكرى داشت؛ در این فكر بود كه از میان انبوه نيازهاى مادى و معنوى، در اولین ملاقات با رسول خدا(ص) چه بخواهد و چه بگوید. در این حال و هوا بودند كه صداى آقاى شهيدى آنان را به خود آورد: عزيزان، هماكنون در حضور رسول خداييم... بغض راه گلویش را بسته بود، هقهق گريه نگذاشت تا سخنش را ادامه دهد؛ اما آنچه را مىبايست بگوید همگان فهمیدند...».<ref>[http://www.noorlib.ir/view/fa/book/bookview/text/19340/1/19|همان، همان، ص19]</ref> | |||
«بهسوى بقيع»، تصویرى است از فضاى غمآلود بقيع كه خواننده را تحت تأثير قرار مىدهد: «سكوتى كاروان را فراگرفته بود. آنان آرامآرام و با ذكر «الله أكبر» و «لا إله إلا الله» و «سبحان الله» و... بهسوى قبرستان بقيع گام برمىداشتند. از ديدگان برخى از آنان اشك جارى بود؛ يا اشك غم بود كه از غربت شهر پيامبر(ص) و اهلبيت(ع) حكايت داشت و يا اشك شوق ديدار مزار امامان مظلوم بقيع(ع) و يا دلتنگى از گم بودن قبر فاطمه(ع)؛ خدا مىداند. هركس زمزمهاى داشت، تا آنكه كنار قبرستان بقيع رسيدند. شايد تصورى كه همگان از سفرهاى زيارتى خود داشتند، رفتن به مكانى مجلل با ساختمان و گنبد و بارگاه و خادم و... بود، اما حالا به پشت ديوارى از سنگ و نردههاى آهنى با درهاى بسته روبهرو شدند كه پر از قبرهاى بىقواره و سنگ و كلوخهایى بود كه از هر سو به چشم مىخورد...».<ref>همان، [http://www.noorlib.ir/view/fa/book/bookview/text/19340/1/41|همان، ص41]</ref> | |||
ذكر داستان هدايت شدن دو وهابى از ديگر بخشهاى زيباى کتاب است. در بخشى از این داستان مىخوانيم: «ابوخالد گفت: مدتها در حيرانى و سرگردانى عقيدتى بوديم. من خود را معلّق بين زمین و آسمان مىديدم و همچون صخرهپيمايى بودم كه میخهاى صخرهاش یک به یک درآمده و تنها به یک میخ بين زمین و آسمان بند است. راه صعود به بالا نداشتم، زير پايم نيز درهاى هولناك بود. بين شك و ترديد در عقيده دست و پا مىزدم... در یکى از جنگها كه به مقرّ نيروهاى شيعه حمله كرديم، به مقدارى از وسايل غنيمتى دست يافتيم؛ در میان وسايل بهجامانده و غنيمتى آنان علاوه بر قرآن، کتاب «نهجالبلاغة» و «صحيفه سجاديه على بن الحسين» را پيدا كرديم و چون ما پيش از اين، نام آن دو کتاب را از فداحسين شنيده بوديم، آنها را با خود به مقر آورديم. | |||
ابوزيد گفت: روزنهاى بهسوى روشنايى و راه نجاتى برای ما پيدا شد؛ بهدور از چشم همراهان دو نفرى به مطالعه «نهجالبلاغة» پرداختيم و راه علاج بيمارىهاى درونى خود را در آن يافتيم. دنيايى جديد بهسوى ما گشوده شده بود. با سخنانى آشنا شده بوديم كه تا آن زمان به گوش ما نخورده بود... در ابتدا در شك و ترديد بوديم؛ اما وقتى سخنان محمد عبده - از عالمان ديار مصر - در شرح كلمات آن حضرت را مطالعه كرديم، شك و ترديد ما برطرف شد و به يقين رسيديم».<ref>[https://noorlib.ir/book/view/18468?pageNumber=122&viewType=html همان، ص122]</ref> | |||
از جمله آخرين عبارات کتاب، تجربه زيباى روبهرو شدن با كعبه است: «هنگامى كه وارد بيتالله الحرام شدند، آقاى شهيدى گفت: سرها را بلند نماييد. یکباره همه چشمها مات و مبهوت به طرف كعبه دوخته شد؛ اما مگر این لحظه قابل توصيف بود؛ بيشتر آنان با حالتى مدهوش برای سجد شكر بر روى زمین افتادند؛ حال و احساس خوشى به بعضىها دست داده بود كه آن حالت قابل وصف نبود. احساسى كه نمىتوان آن را به ديگران انتقال داد و توصيفش كرد. لحظاتى با این احساس و تجربه معنوى گذشت، زمزمه «إلهي العفو» بر زبانها جارى بود، هر كسى در خلوت خود با خداى خود نجوايى داشت؛ هقهق گريه از هر گوشه وكنارى به گوش مىرسيد و...».<ref>[http://www.noorlib.ir/view/fa/book/bookview/text/19340/1/143|همان، همان، ص143]</ref> | |||
==وضعيت کتاب== | |||
فهرست مطالب در ابتداى کتاب و آدرس آيات و روايات در پاورقىها ذكر شده است. | |||
== | ==پانویس== | ||
<references /> | <references /> | ||
==منابع مقاله== | |||
مقدمه و متن کتاب. | |||
== | ==وابستهها== | ||
[ | {{وابستهها}} | ||
[[ثم اهتديت]] | |||
[[آنگاه هدایت شدم]] | |||
[[رده:کتابشناسی]] | [[رده:کتابشناسی]] | ||
[[رده:اسلام، عرفان، غیره]] | |||
[[رده:کلام و عقاید]] | |||
[[رده:آثار کلی (مناظرات کلامی، مذاهب کلامی)]] | |||
[[رده:امام علی(ع)]] |
نسخهٔ کنونی تا ۲۳ ژوئیهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۲:۰۱
آنگاه که اهلبیت را شناختم | |
---|---|
پدیدآوران | باقر شیخانی، علی (نویسنده) |
ناشر | مشعر |
مکان نشر | تهران - ایران |
سال نشر | 1388 ش |
چاپ | 1 |
شابک | 978-964-540-182-3 |
زبان | فارسی |
تعداد جلد | 1 |
نورلایب | مطالعه و دانلود pdf |
آنگاه كه اهلبيت(ع) را شناختم، تأليف على باقر شيخانى، سرگذشت سفر به سرزمین وحى و نقد افكار و اعتقادات وهابيت در قالبى داستانوار است.
ساختار
نویسنده، مطالب کتاب را در قالبى توصيفى و داستانى با انتخاب عناوینى، كه گاه چندان هم گویا نيست، نوشته است. «نگارنده كوشيده تا موضعگیرى لجوجانه و مبارزه غير منطقى تندروهاى سلفىمسلك را در قالبى جديد برای حقپویان به تصویر در آورد. البته اسامى موجود در این داستان - به جهت مصالحى - مستعار است».[۱]
گزارش محتوا
نویسنده در مقدمه کتاب، وهابيان سلفىمسلك را نمونه بارز تندروها و افراطيون در عصر حاضر دانسته است كه با اتهام شرك و بدعت و كفر خودساخته، همه مسلمانان، جز خود را كافر و مشرك مىدانند و به مبارزه با عقايد مسلمانان پرداختهاند. آنان بهویژه به مبارزه آشكار و پنهان با عقايد برگرفته از اهلبيت(ع) - كه توسط شیعیان پاس داشته مىشود - برخاستهاند... آنان در این صحنه، «عرض خود برده، زحمت ما مىدارند» و بنا بر مثل معروف كه «عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد»، سبب توجه عموم مسلمانان حتى خود وهابيان جوان، بهسوى مكتب حياتبخش تشيع و گرايش بهسوى مكتب اهلبيت(ع) گرديدهاند.[۲] سفر مؤلف با توصيف روحيات مردم در سالن انتظار فرودگاه آغاز شده است: «مردم گروروه با چهرههاى متفاوت، پير و جوان، شاد و غمگین، شهرى و روستایى وارد سالن انتظار مىشدند؛ اما در گوشهاى از سالن، عدهاى با شكل و شمايل خاصى دور هم جمع شده بودند، شور و شوق فراوانى در چشمان آنان موج مىزد. لحظهشمارى میكردند تا زمان پرواز اعلام شود. لحظهها بهكندى مىگذشت، اما سرانجام انتظار به پایان رسيد و با اعلام شماره پرواز، همه مسافران با شتاب خود را به هواپيما نزدیک كردند. هركس سعى مىكرد از ديگرى پيشى بگیرد. از بس كه مشتاق بودند، در كوتاهترين زمان ممكن، وارد هواپيما شدند و روى صندلىهاى خود قرار گرفتند».[۳]
نویسنده، حركت كاروان جوانان برای زيارت حرم پيامبر(ص) و لحظه ورود به حرم را به زيبايى توصيف كرده است: «كاروان جوانان به طرف حرم نبوى به حركت درآمد. دلها در سينهها به تپش افتاد؛ لحظه به لحظه از شوق ديدار بر تپش آن افزوده مىشد.
لحظه وصل چون شود نزدیک | آتش شوق تيزتر گردد |
ديگر حتى ثانيهها و دقايق بهكندى مىگذشت. هركسى در دل، شوقى، در ذهن، انديشهاى و در زبان، ذكرى داشت؛ در این فكر بود كه از میان انبوه نيازهاى مادى و معنوى، در اولین ملاقات با رسول خدا(ص) چه بخواهد و چه بگوید. در این حال و هوا بودند كه صداى آقاى شهيدى آنان را به خود آورد: عزيزان، هماكنون در حضور رسول خداييم... بغض راه گلویش را بسته بود، هقهق گريه نگذاشت تا سخنش را ادامه دهد؛ اما آنچه را مىبايست بگوید همگان فهمیدند...».[۴] «بهسوى بقيع»، تصویرى است از فضاى غمآلود بقيع كه خواننده را تحت تأثير قرار مىدهد: «سكوتى كاروان را فراگرفته بود. آنان آرامآرام و با ذكر «الله أكبر» و «لا إله إلا الله» و «سبحان الله» و... بهسوى قبرستان بقيع گام برمىداشتند. از ديدگان برخى از آنان اشك جارى بود؛ يا اشك غم بود كه از غربت شهر پيامبر(ص) و اهلبيت(ع) حكايت داشت و يا اشك شوق ديدار مزار امامان مظلوم بقيع(ع) و يا دلتنگى از گم بودن قبر فاطمه(ع)؛ خدا مىداند. هركس زمزمهاى داشت، تا آنكه كنار قبرستان بقيع رسيدند. شايد تصورى كه همگان از سفرهاى زيارتى خود داشتند، رفتن به مكانى مجلل با ساختمان و گنبد و بارگاه و خادم و... بود، اما حالا به پشت ديوارى از سنگ و نردههاى آهنى با درهاى بسته روبهرو شدند كه پر از قبرهاى بىقواره و سنگ و كلوخهایى بود كه از هر سو به چشم مىخورد...».[۵] ذكر داستان هدايت شدن دو وهابى از ديگر بخشهاى زيباى کتاب است. در بخشى از این داستان مىخوانيم: «ابوخالد گفت: مدتها در حيرانى و سرگردانى عقيدتى بوديم. من خود را معلّق بين زمین و آسمان مىديدم و همچون صخرهپيمايى بودم كه میخهاى صخرهاش یک به یک درآمده و تنها به یک میخ بين زمین و آسمان بند است. راه صعود به بالا نداشتم، زير پايم نيز درهاى هولناك بود. بين شك و ترديد در عقيده دست و پا مىزدم... در یکى از جنگها كه به مقرّ نيروهاى شيعه حمله كرديم، به مقدارى از وسايل غنيمتى دست يافتيم؛ در میان وسايل بهجامانده و غنيمتى آنان علاوه بر قرآن، کتاب «نهجالبلاغة» و «صحيفه سجاديه على بن الحسين» را پيدا كرديم و چون ما پيش از اين، نام آن دو کتاب را از فداحسين شنيده بوديم، آنها را با خود به مقر آورديم. ابوزيد گفت: روزنهاى بهسوى روشنايى و راه نجاتى برای ما پيدا شد؛ بهدور از چشم همراهان دو نفرى به مطالعه «نهجالبلاغة» پرداختيم و راه علاج بيمارىهاى درونى خود را در آن يافتيم. دنيايى جديد بهسوى ما گشوده شده بود. با سخنانى آشنا شده بوديم كه تا آن زمان به گوش ما نخورده بود... در ابتدا در شك و ترديد بوديم؛ اما وقتى سخنان محمد عبده - از عالمان ديار مصر - در شرح كلمات آن حضرت را مطالعه كرديم، شك و ترديد ما برطرف شد و به يقين رسيديم».[۶] از جمله آخرين عبارات کتاب، تجربه زيباى روبهرو شدن با كعبه است: «هنگامى كه وارد بيتالله الحرام شدند، آقاى شهيدى گفت: سرها را بلند نماييد. یکباره همه چشمها مات و مبهوت به طرف كعبه دوخته شد؛ اما مگر این لحظه قابل توصيف بود؛ بيشتر آنان با حالتى مدهوش برای سجد شكر بر روى زمین افتادند؛ حال و احساس خوشى به بعضىها دست داده بود كه آن حالت قابل وصف نبود. احساسى كه نمىتوان آن را به ديگران انتقال داد و توصيفش كرد. لحظاتى با این احساس و تجربه معنوى گذشت، زمزمه «إلهي العفو» بر زبانها جارى بود، هر كسى در خلوت خود با خداى خود نجوايى داشت؛ هقهق گريه از هر گوشه وكنارى به گوش مىرسيد و...».[۷]
وضعيت کتاب
فهرست مطالب در ابتداى کتاب و آدرس آيات و روايات در پاورقىها ذكر شده است.
پانویس
- ↑ مقدمه، ص9-8
- ↑ همان، ص8
- ↑ متن کتاب، ص11
- ↑ همان، ص19
- ↑ همان، ص41
- ↑ همان، ص122
- ↑ همان، ص143
منابع مقاله
مقدمه و متن کتاب.