۱۱۲٬۹۶۵
ویرایش
Hbaghizadeh (بحث | مشارکتها) بدون خلاصۀ ویرایش |
Hbaghizadeh (بحث | مشارکتها) جز (جایگزینی متن - ' .' به '.') |
||
خط ۳۷: | خط ۳۷: | ||
زمان دقیق تولد و مرگ نویسنده معلوم نیست؛ ولی با توجه به اینکه وی در اواخر عمر و در روزگار پیری به گلپایگان آمده و این کتاب را در همانجا تألیف کرده و در این کتاب وقتی از شاه صفی نام میبرد از او با عناوین «رضوانمکان عیشآشیان» و دعای «نورالله مرقده» یاد میکند، تاریخ درگذشت وی باید بعد از 1052 قمری باشد و باید در گلپایگان نیز درگذشته و مدفون شده باشد. | زمان دقیق تولد و مرگ نویسنده معلوم نیست؛ ولی با توجه به اینکه وی در اواخر عمر و در روزگار پیری به گلپایگان آمده و این کتاب را در همانجا تألیف کرده و در این کتاب وقتی از شاه صفی نام میبرد از او با عناوین «رضوانمکان عیشآشیان» و دعای «نورالله مرقده» یاد میکند، تاریخ درگذشت وی باید بعد از 1052 قمری باشد و باید در گلپایگان نیز درگذشته و مدفون شده باشد. | ||
در این داستان که آن را بابا یوسف برای محمدمهدی جربادقانی در طول یک شب گفته، دو برادر بازرگان نیشابوری که بسیار متمول و معتبر بودهاند، تصمیم میگیرند تا میان دو فرزند خود وصلتی ایجاد کنند تا اموال موروثی آنها از خانواده بیرون نرود و نامشان «به وسیلۀ فرزندان ایشان بر صفحۀ روزگار باقی بماند». یک طرف این وصلت «بدیعالزمان» پسر برادر بزرگتر است و طرف دیگر دختر برادر کوچکتر است که نویسنده نامش را ذکر نکرده و نقش مهمی در این داستان ندارد. برادر کوچکتر خواستگاری را میپذیرد، ولی میگوید بدیعالزمان تجربۀ لازم برای تجارت و تحویلگرفتن اموال و دارایی آنها را ندارد و بهتر است او را برای کسب تجربه قبل از ازدواج به سفری برای تجارت بفرستیم تا در آن دیار «با فروختن متاع این دیار و خریدن اجناس آن مملکت مراجعه نماید» و پس از اینکه «ریاضت ایام سفر که سوهانزن ناهمواریهای نفس است، درشتیهای طبیعتش را که لازمۀ فصل شباب است هموار ساخت» بساط ازدواج او را فراهم میکنیم». برادر بزرگتر میپذیرد و بدیعالزمان به همراه «شصت هزار تومان جواهر لطیفه و اقمشۀ نفیسه با چهارصد شتر ... و چهارصد غلام» به مقصد بغداد عازم میشود ..... . | در این داستان که آن را بابا یوسف برای محمدمهدی جربادقانی در طول یک شب گفته، دو برادر بازرگان نیشابوری که بسیار متمول و معتبر بودهاند، تصمیم میگیرند تا میان دو فرزند خود وصلتی ایجاد کنند تا اموال موروثی آنها از خانواده بیرون نرود و نامشان «به وسیلۀ فرزندان ایشان بر صفحۀ روزگار باقی بماند». یک طرف این وصلت «بدیعالزمان» پسر برادر بزرگتر است و طرف دیگر دختر برادر کوچکتر است که نویسنده نامش را ذکر نکرده و نقش مهمی در این داستان ندارد. برادر کوچکتر خواستگاری را میپذیرد، ولی میگوید بدیعالزمان تجربۀ لازم برای تجارت و تحویلگرفتن اموال و دارایی آنها را ندارد و بهتر است او را برای کسب تجربه قبل از ازدواج به سفری برای تجارت بفرستیم تا در آن دیار «با فروختن متاع این دیار و خریدن اجناس آن مملکت مراجعه نماید» و پس از اینکه «ریاضت ایام سفر که سوهانزن ناهمواریهای نفس است، درشتیهای طبیعتش را که لازمۀ فصل شباب است هموار ساخت» بساط ازدواج او را فراهم میکنیم». برادر بزرگتر میپذیرد و بدیعالزمان به همراه «شصت هزار تومان جواهر لطیفه و اقمشۀ نفیسه با چهارصد شتر... و چهارصد غلام» به مقصد بغداد عازم میشود...... | ||
نویسنده در حین گزارش وقایع و توصیف آنها، گاهی اطلاعاتی مهم را بیان میکند؛ از جمله ذکر مراسم آتشبازی، بازیگری، خیالبازی و قصهخوانی در هنگام برگزاری جشنهای دربار خاقان و نیز آیینبندی و چراغانیکردن خیابان، کوه و درخت و دشت برای به پیشواز و استقبالرفتن که قطعاً پرداختۀ ذهن مؤلف است و آنها را از تجربیات و دیدههای خود در دربار صفویه به داستانش منتقل کرده است. | نویسنده در حین گزارش وقایع و توصیف آنها، گاهی اطلاعاتی مهم را بیان میکند؛ از جمله ذکر مراسم آتشبازی، بازیگری، خیالبازی و قصهخوانی در هنگام برگزاری جشنهای دربار خاقان و نیز آیینبندی و چراغانیکردن خیابان، کوه و درخت و دشت برای به پیشواز و استقبالرفتن که قطعاً پرداختۀ ذهن مؤلف است و آنها را از تجربیات و دیدههای خود در دربار صفویه به داستانش منتقل کرده است. |