پرش به محتوا

ابن حزم، علی بن احمد: تفاوت میان نسخه‌ها

هیچ تغییری در اندازه به وجود نیامده‌ است. ،  ‏۳۱ اکتبر ۲۰۱۶
جز
جایگزینی متن - 'كتاب' به 'کتاب'
جز (جایگزینی متن - 'نفح الطيب' به 'نفح الطيب')
جز (جایگزینی متن - 'كتاب' به 'کتاب')
خط ۴۷: خط ۴۷:
اين سفر همزمان با روى كار آمدن عبد الرحمن چهارم بود. عبد الرحمن بن محمد بن عبد اللّه بن الناصر، ملقب به المرتضى در 407 ق1016/ م در شرق اندلس قيام كرد و در رمضان /408فوريۀ 1018 مردم با وى بيعت كردند. ابن حزم به وى پيوست و وزارت او را بر عهده گرفت و در نبرد وى با قاسم بن حمود برادر على بن حمود، شركت كرد. اما المرتضى در اين نبرد شكست خورد و در راه گريز در 408 ق كشته شد. در نتيجه ابن حزم اسير گرديد، اما پس از چندى آزاد شد و در شوال /409فوريۀ 1019 به قرطبه بازگشت (نك‍: ابن عذارى، 121/3، 127؛دوزى، 318-316.  II ؛ابن حزم، طوق الحمامة، 208، 217-218).
اين سفر همزمان با روى كار آمدن عبد الرحمن چهارم بود. عبد الرحمن بن محمد بن عبد اللّه بن الناصر، ملقب به المرتضى در 407 ق1016/ م در شرق اندلس قيام كرد و در رمضان /408فوريۀ 1018 مردم با وى بيعت كردند. ابن حزم به وى پيوست و وزارت او را بر عهده گرفت و در نبرد وى با قاسم بن حمود برادر على بن حمود، شركت كرد. اما المرتضى در اين نبرد شكست خورد و در راه گريز در 408 ق كشته شد. در نتيجه ابن حزم اسير گرديد، اما پس از چندى آزاد شد و در شوال /409فوريۀ 1019 به قرطبه بازگشت (نك‍: ابن عذارى، 121/3، 127؛دوزى، 318-316.  II ؛ابن حزم، طوق الحمامة، 208، 217-218).


از اين پس تا 414 ق1023/ م گزارشى دربارۀ زندگى و سرگذشت ابن حزم در دست نيست، اما در اين سال است كه ما در پى رويداد سياسى ديگرى با ابن حزم رو به رو مى‌شويم. در اين سال مردم قرطبه كه به تازگى بار ديگر استقلال خود را به دست آورده بودند، تصميم گرفتند كه يكى از امويان را بر تخت فرمانروايى بنشانند. وزيران و اعيان شهر، سه تن را نامزد كردند كه يكى از ايشان عبد الرحمن بن هشام بود و سرانجام همگان عبد الرحمن بن هشام، برادر المهدى را با لقب المستظهر بالله به خلافت برگزيدند. المستظهر در اين هنگام ابن حزم را كه از دوستان بسيار نزديك او بود به عنوان «حاجب» يا وزير بزرگ خويش برگزيد و عبد الوهاب بن حزم پسر عموى ابن حزم و نيز ابو عامر بن شهيد را به وزارت گمارد. اما از سوى ديگر نابسامانى اوضاع اقتصادى و دشواريهاى مالى و بيكارى، بر دوش عامۀ مردم سنگينى مى‌كرد و برآتش ناخشنودى ايشان از حكومت دامن مى‌زد. در اين ميان مردى از امويان به نام محمد بن عبد الرحمن بن عبيد الله النّاصرى كه پيش از آن اميد داشته بود كه به جاى عبد الرحمن المستظهر به خلافت برگزيده شود، از آن اوضاع آشفته بهره‌بردارى كرد. وى مردى بود بى فرهنگ و كم استعداد و شكمبار، و شهوتران. اما توانسته بود نفوذ خود را در ميان كارگردان قرطبه گسترش دهد و توانست شورشى را بر ضد المستظهر برانگيزد كه به پيروزى انجاميد. وى المستظهر را از خلافت بر كنار كرد و پس از رسيدن به خلافت خود را المستكفى بالله خواند (414 ق1024/ م). نخستين اقدام وى اين بود كه ابن حزم و عموزاده‌اش را دستگير كرد و به زندان افكند. ابن حزم خود در كتاب التقريب لحدّ المنطق (صص 199-200) به اين رويداد اشاره مى‌كند (ابن عذارى، 135/3-139، 140-142؛ابن بسام، 1 (1) 34/-39، به ويژه 382). زندگى سياسى ابن حزم در دوران خلافت آخرين فرمانرواى اموى در اندلس، يعنى هشام بن محمد المعتدّ باللّه (خلافت: 422/418 ق1027/-1031 م) پايان يافت. گفته مى‌شود كه ابن حزم وزير او بوده است (ابن عذارى، 145/3-146، 152؛دوزى، -/338 II  346؛ياقوت، 237/12). بنابر گزارشهاى تاريخ نگاران، ابن حزم از اين زمان به بعد، يكباره از همۀ امور سياسى روى گردانيد و به آموختن دانشها روى آورد. با توجه به رويدادهاى سياسى و دگرگونيهاى بنيادى در اوضاع زندگى در اندلس، و به ويژه در قرطبه، به آسانى مى‌توان بيزارى و روى گردانى ابن حزم را از سياست توجيه كرد. از سوى ديگر، بنابر گزارش تاريخ نگاران، ابن حزم دربارۀ بنى اميه و فرمانروايان ايشان، از گذشتگان و معاصران سخت تعصب مى‌ورزيده و از دل و جان هوادار و مدافع حاكميت آنان بوده است و ايشان را بر ديگر وابستگان به قريش برترى مى‌داده است (ابن بسام، 1 (1) 142/؛ياقوت، 250/12).
از اين پس تا 414 ق1023/ م گزارشى دربارۀ زندگى و سرگذشت ابن حزم در دست نيست، اما در اين سال است كه ما در پى رويداد سياسى ديگرى با ابن حزم رو به رو مى‌شويم. در اين سال مردم قرطبه كه به تازگى بار ديگر استقلال خود را به دست آورده بودند، تصميم گرفتند كه يكى از امويان را بر تخت فرمانروايى بنشانند. وزيران و اعيان شهر، سه تن را نامزد كردند كه يكى از ايشان عبد الرحمن بن هشام بود و سرانجام همگان عبد الرحمن بن هشام، برادر المهدى را با لقب المستظهر بالله به خلافت برگزيدند. المستظهر در اين هنگام ابن حزم را كه از دوستان بسيار نزديك او بود به عنوان «حاجب» يا وزير بزرگ خويش برگزيد و عبد الوهاب بن حزم پسر عموى ابن حزم و نيز ابو عامر بن شهيد را به وزارت گمارد. اما از سوى ديگر نابسامانى اوضاع اقتصادى و دشواريهاى مالى و بيكارى، بر دوش عامۀ مردم سنگينى مى‌كرد و برآتش ناخشنودى ايشان از حكومت دامن مى‌زد. در اين ميان مردى از امويان به نام محمد بن عبد الرحمن بن عبيد الله النّاصرى كه پيش از آن اميد داشته بود كه به جاى عبد الرحمن المستظهر به خلافت برگزيده شود، از آن اوضاع آشفته بهره‌بردارى كرد. وى مردى بود بى فرهنگ و كم استعداد و شكمبار، و شهوتران. اما توانسته بود نفوذ خود را در ميان كارگردان قرطبه گسترش دهد و توانست شورشى را بر ضد المستظهر برانگيزد كه به پيروزى انجاميد. وى المستظهر را از خلافت بر كنار كرد و پس از رسيدن به خلافت خود را المستكفى بالله خواند (414 ق1024/ م). نخستين اقدام وى اين بود كه ابن حزم و عموزاده‌اش را دستگير كرد و به زندان افكند. ابن حزم خود در کتاب التقريب لحدّ المنطق (صص 199-200) به اين رويداد اشاره مى‌كند (ابن عذارى، 135/3-139، 140-142؛ابن بسام، 1 (1) 34/-39، به ويژه 382). زندگى سياسى ابن حزم در دوران خلافت آخرين فرمانرواى اموى در اندلس، يعنى هشام بن محمد المعتدّ باللّه (خلافت: 422/418 ق1027/-1031 م) پايان يافت. گفته مى‌شود كه ابن حزم وزير او بوده است (ابن عذارى، 145/3-146، 152؛دوزى، -/338 II  346؛ياقوت، 237/12). بنابر گزارشهاى تاريخ نگاران، ابن حزم از اين زمان به بعد، يكباره از همۀ امور سياسى روى گردانيد و به آموختن دانشها روى آورد. با توجه به رويدادهاى سياسى و دگرگونيهاى بنيادى در اوضاع زندگى در اندلس، و به ويژه در قرطبه، به آسانى مى‌توان بيزارى و روى گردانى ابن حزم را از سياست توجيه كرد. از سوى ديگر، بنابر گزارش تاريخ نگاران، ابن حزم دربارۀ بنى اميه و فرمانروايان ايشان، از گذشتگان و معاصران سخت تعصب مى‌ورزيده و از دل و جان هوادار و مدافع حاكميت آنان بوده است و ايشان را بر ديگر وابستگان به قريش برترى مى‌داده است (ابن بسام، 1 (1) 142/؛ياقوت، 250/12).


==تحصيلات ابن حزم==
==تحصيلات ابن حزم==




نام چند تن از استادان ابن حزم در منابع از جمله در برخى از نوشته‌هاى خود وى آمده است: در اين ميان نخستين استاد وى در فقه ابو عبد اللّه بن دحّون (د 431 ق1040/ م)، در حديث احمد بن محمد بن الجسور، در منطق و فلسفه ابو عبد اللّه محمد بن الحسن المذحجى و در كلام و جدل ابو القاسم عبد الرحمن بن ابى يزيد الازدى بوده‌اند (ابن حزم، طوق الحمامة، 216؛حميدى، 290؛ ياقوت، 241/12، 242؛[[ذهبى]]، 185/18؛مقرى، 175/3). ابن حزم، گويا تا سن 26 سالگى از احكام شرعى و مبانى فقهى آگاهى نداشته است و چنانكه از خود او نقل مى‌شود برخى از آداب نماز را نيز نمى‌دانسته است و در پى يك رويداد در مسجدى، از نا آگاهى خود بر آيين نماز آزرده خاطر مى‌شود، پس نزد ابن دحّون مى‌رود و خواندن كتاب موطّأ مالك بن انس را نزد وى آغاز مى‌كند و سه سال نزد او و ديگران فقه و حديث مى‌آموزد (ياقوت، 240/12-242).
نام چند تن از استادان ابن حزم در منابع از جمله در برخى از نوشته‌هاى خود وى آمده است: در اين ميان نخستين استاد وى در فقه ابو عبد اللّه بن دحّون (د 431 ق1040/ م)، در حديث احمد بن محمد بن الجسور، در منطق و فلسفه ابو عبد اللّه محمد بن الحسن المذحجى و در كلام و جدل ابو القاسم عبد الرحمن بن ابى يزيد الازدى بوده‌اند (ابن حزم، طوق الحمامة، 216؛حميدى، 290؛ ياقوت، 241/12، 242؛[[ذهبى]]، 185/18؛مقرى، 175/3). ابن حزم، گويا تا سن 26 سالگى از احكام شرعى و مبانى فقهى آگاهى نداشته است و چنانكه از خود او نقل مى‌شود برخى از آداب نماز را نيز نمى‌دانسته است و در پى يك رويداد در مسجدى، از نا آگاهى خود بر آيين نماز آزرده خاطر مى‌شود، پس نزد ابن دحّون مى‌رود و خواندن کتاب موطّأ مالك بن انس را نزد وى آغاز مى‌كند و سه سال نزد او و ديگران فقه و حديث مى‌آموزد (ياقوت، 240/12-242).


ابن حزم، بقيۀ سالهاى زندگى خود را در ناحيۀ لبله به سر آورد و به تأليف و تعليم پرداخت و سرانجام در سن 71 سالگى در همانجا درگذشت (ابن صاعد، 77؛ابن بسام، 1 (1) 141/؛ياقوت، 240/12: 457).
ابن حزم، بقيۀ سالهاى زندگى خود را در ناحيۀ لبله به سر آورد و به تأليف و تعليم پرداخت و سرانجام در سن 71 سالگى در همانجا درگذشت (ابن صاعد، 77؛ابن بسام، 1 (1) 141/؛ياقوت، 240/12: 457).
خط ۵۹: خط ۵۹:




عناوين كتابها و رسائل ابن حزم گواه بر اين است كه وى نويسنده‌اى بسيار پركار بوده است. گزارشهاى تاريخ نگاران نيز نشان مى‌دهد كه نوشته‌هاى وى به شمار شگفت‌انگيزى مى‌رسيده است. مثلا از پسرش ابو رافع فضل (د 479 ق1086/ م) نقل مى‌شود كه شمار نوشته‌هاى پدرش در فقه، حديث، اصول، نحو و لغت، ملل و نحل، تاريخ و نيز ردّيّه‌هايى كه بر مخالفان نوشته به حدود 400 مجلد مى‌رسيده و نزديك به 80000 برگ را در بر مى‌گرفته است، بدين سان وى را از لحاظ كثرت نوشته‌هايش با محمد بن جرير طبرى نويسندۀ تاريخ مشهور مقايسه كرده‌اند (ابن صاعد، 76-77)، اما از همۀ اين نوشته‌ها اكنون جز چند كتاب و تعدادى رساله باقى نمانده است. ما در اينجا عنوانهاى كتب و رسايلى را مى‌آوريم كه دست نوشته‌هايى از آنها بر جاى مانده و تاكنون چاپ و منتشر شده‌اند (براى عناوين ديگر نوشته‌هاى او نك‍: [[ذهبى]]، 193/18-197) :
عناوين کتابها و رسائل ابن حزم گواه بر اين است كه وى نويسنده‌اى بسيار پركار بوده است. گزارشهاى تاريخ نگاران نيز نشان مى‌دهد كه نوشته‌هاى وى به شمار شگفت‌انگيزى مى‌رسيده است. مثلا از پسرش ابو رافع فضل (د 479 ق1086/ م) نقل مى‌شود كه شمار نوشته‌هاى پدرش در فقه، حديث، اصول، نحو و لغت، ملل و نحل، تاريخ و نيز ردّيّه‌هايى كه بر مخالفان نوشته به حدود 400 مجلد مى‌رسيده و نزديك به 80000 برگ را در بر مى‌گرفته است، بدين سان وى را از لحاظ كثرت نوشته‌هايش با محمد بن جرير طبرى نويسندۀ تاريخ مشهور مقايسه كرده‌اند (ابن صاعد، 76-77)، اما از همۀ اين نوشته‌ها اكنون جز چند کتاب و تعدادى رساله باقى نمانده است. ما در اينجا عنوانهاى كتب و رسايلى را مى‌آوريم كه دست نوشته‌هايى از آنها بر جاى مانده و تاكنون چاپ و منتشر شده‌اند (براى عناوين ديگر نوشته‌هاى او نك‍: [[ذهبى]]، 193/18-197) :


1. طوق الحمامة فى الألفة و الالاّف، دربارۀ عشق و عاشقان. تنها يك دست نوشته از آن در كتابخانۀ دانشگاه ليدن هلند موجود است. نخستين بار د. ك. پترف  D.k.petrof  اين كتاب را بر پايۀ همان يگانه دست نوشته در 1914 م در ليدن منتشر كرد. بار ديگر همين چاپ در 1934 م در دمشق و در 1950 م به كوشش حسن كامل الصيرفى در قاهره منتشر شد. سپس در 1949 م برشه Bercher  متن آن را همراه با ترجمۀ فرانسوى در الجزيره منتشر كرد. آخرين چاپ آن با مقدمه، تصحيحات و زيرنويسها به كوشش صلاح الدين القاسمى در 1985 م در تونس منتشر شده است. اين كتاب دوبار به زبان انگليسى و نيز زبانهاى روسى، آلمانى، ايتاليايى، فرانسوى و اسپانيايى و جز آن ترجمه شده است.
1. طوق الحمامة فى الألفة و الالاّف، دربارۀ عشق و عاشقان. تنها يك دست نوشته از آن در کتابخانۀ دانشگاه ليدن هلند موجود است. نخستين بار د. ك. پترف  D.k.petrof  اين کتاب را بر پايۀ همان يگانه دست نوشته در 1914 م در ليدن منتشر كرد. بار ديگر همين چاپ در 1934 م در دمشق و در 1950 م به كوشش حسن كامل الصيرفى در قاهره منتشر شد. سپس در 1949 م برشه Bercher  متن آن را همراه با ترجمۀ فرانسوى در الجزيره منتشر كرد. آخرين چاپ آن با مقدمه، تصحيحات و زيرنويسها به كوشش صلاح الدين القاسمى در 1985 م در تونس منتشر شده است. اين کتاب دوبار به زبان انگليسى و نيز زبانهاى روسى، آلمانى، ايتاليايى، فرانسوى و اسپانيايى و جز آن ترجمه شده است.


2. «رسالة فى فضل الاندلس» كه متن آن را مقرى در [[نفح الطیب من غصن الأندلس الرطیب|نفح الطيب]] (158/3-179) آورده است. اين رساله زير عنوان فضائل الاندلس و اهلها با دو رسالۀ ديگر به كوشش صلاح الدين منجد در 1968 م در بيروت، منتشر شده است، همچنين در رسائل ابن حزم، مجموعۀ دوم، به كوشش احسان عباس، يافت مى‌شود.
2. «رسالة فى فضل الاندلس» كه متن آن را مقرى در [[نفح الطیب من غصن الأندلس الرطیب|نفح الطيب]] (158/3-179) آورده است. اين رساله زير عنوان فضائل الاندلس و اهلها با دو رسالۀ ديگر به كوشش صلاح الدين منجد در 1968 م در بيروت، منتشر شده است، همچنين در رسائل ابن حزم، مجموعۀ دوم، به كوشش احسان عباس، يافت مى‌شود.
خط ۶۷: خط ۶۷:
3. الاحكام فى اصول الاحكام، نخستين بار در سالهاى 1345- 1348 ق به كوشش احمد شاكر در قاهره، سپس در 8 جزء در دو جلد، به كوشش زكريا على يوسف در 1970 م در قاهره، و بار ديگر در 1980 م.با مقدمۀ احسان عباس در بيروت منتشر شده است.
3. الاحكام فى اصول الاحكام، نخستين بار در سالهاى 1345- 1348 ق به كوشش احمد شاكر در قاهره، سپس در 8 جزء در دو جلد، به كوشش زكريا على يوسف در 1970 م در قاهره، و بار ديگر در 1980 م.با مقدمۀ احسان عباس در بيروت منتشر شده است.


4. المحلّى فى شرح المجلّى، ابن حزم اين كتاب را بر پايۀ فقه شافعى و پيش از گرايش به مذهب ظاهريه تأليف كرده بود كه شرحى است بر المجلّى نوشتۀ ديگر خودش. متن آن نخست به كوشش احمد شاكر در 11 جلد در سالهاى 1347-1352 ق1928/-1933 م و سپس به كوشش محمد منير الدمشقى همچنان در 11 جلد در بيروت منتشر شده است.
4. المحلّى فى شرح المجلّى، ابن حزم اين کتاب را بر پايۀ فقه شافعى و پيش از گرايش به مذهب ظاهريه تأليف كرده بود كه شرحى است بر المجلّى نوشتۀ ديگر خودش. متن آن نخست به كوشش احمد شاكر در 11 جلد در سالهاى 1347-1352 ق1928/-1933 م و سپس به كوشش محمد منير الدمشقى همچنان در 11 جلد در بيروت منتشر شده است.


5. ابطال القياس و الرّأى و الاستحسان و التقليد و التعليل كه نخستين بار گولد تسيهر  Goldziber  پاره‌هاى مهم آن را در ملحقات كتاب خود زير عنوان «ظاهريان»  Die Zaheriten  در لايپزيك (1884 م) منتشر كرد. اين كتاب بار ديگر زير عنوان تلخيص ابطال القياس... به كوشش سعيد الافغانى در 1379 ق1960/ م در دمشق انتشار يافته است.
5. ابطال القياس و الرّأى و الاستحسان و التقليد و التعليل كه نخستين بار گولد تسيهر  Goldziber  پاره‌هاى مهم آن را در ملحقات کتاب خود زير عنوان «ظاهريان»  Die Zaheriten  در لايپزيك (1884 م) منتشر كرد. اين کتاب بار ديگر زير عنوان تلخيص ابطال القياس... به كوشش سعيد الافغانى در 1379 ق1960/ م در دمشق انتشار يافته است.


6. الاصول و الفروع، در دو جلد، در قاهره (1978 م) منتشر شده است.
6. الاصول و الفروع، در دو جلد، در قاهره (1978 م) منتشر شده است.
خط ۸۱: خط ۸۱:
9. حجة الوداع، به كوشش ممدوح حقى، دمشق، 1956 م.
9. حجة الوداع، به كوشش ممدوح حقى، دمشق، 1956 م.


10. الاخلاق و السير، اين كتاب همان رسالة فى مداواة النفوس و تهذيب الاخلاق است كه به كوشش احسان عباس در مجموعۀ يكم رسائل ابن حزم الاندلسى منتشر شده است. اين اثر بار ديگر با ترجمۀ فرانسوى به كوشش ن. توميش N .Tomiche  با عنوان الاخلاق و السّير در بيروت (1961 م) انتشار يافت.
10. الاخلاق و السير، اين کتاب همان رسالة فى مداواة النفوس و تهذيب الاخلاق است كه به كوشش احسان عباس در مجموعۀ يكم رسائل ابن حزم الاندلسى منتشر شده است. اين اثر بار ديگر با ترجمۀ فرانسوى به كوشش ن. توميش N .Tomiche  با عنوان الاخلاق و السّير در بيروت (1961 م) انتشار يافت.


11. التّقريب لحد المنطق و المدخل اليه كه به كوشش احسان عباس از روى تنها دست نوشتۀ موجود آن در مكتبة الاحمديۀ جامع زيتونيۀ تونس (شم‍ 6814) در بيروت (1959 م) منتشر شده است.
11. التّقريب لحد المنطق و المدخل اليه كه به كوشش احسان عباس از روى تنها دست نوشتۀ موجود آن در مكتبة الاحمديۀ جامع زيتونيۀ تونس (شم‍ 6814) در بيروت (1959 م) منتشر شده است.
خط ۹۳: خط ۹۳:
15. «رسالة فى امّهات الخلفاء»، به كوشش صلاح الدين منجّد، در مجلة المجمع العلمى بدمشق، مجلد 34، 1959 م.
15. «رسالة فى امّهات الخلفاء»، به كوشش صلاح الدين منجّد، در مجلة المجمع العلمى بدمشق، مجلد 34، 1959 م.


16. كتاب السياسة كه بخشهايى از آن را ابراهيم الكتانى در مجله تطوان (مغرب، شم‍ 5، 1960 م) منتشر كرده است.
16. کتاب السياسة كه بخشهايى از آن را ابراهيم الكتانى در مجله تطوان (مغرب، شم‍ 5، 1960 م) منتشر كرده است.


17. جمهرة أنساب العرب كه نخستين بار به كوشش لوى پرورانسال، در قاهره (1948 م) و بار دوم به كوشش عبد السلام هارون، در قاهره (1962 م) و بار سوم در بيروت (دار الكتب العلمية) منتشر شده است.
17. جمهرة أنساب العرب كه نخستين بار به كوشش لوى پرورانسال، در قاهره (1948 م) و بار دوم به كوشش عبد السلام هارون، در قاهره (1962 م) و بار سوم در بيروت (دار الكتب العلمية) منتشر شده است.
خط ۱۱۰: خط ۱۱۰:
بدين سان شگفتى ندارد كه گفته‌اند وى در تبليغ عقايد و نظريات خود و دفاع از آنها سخت بى‌پروا بوده و از اين رهگذر دشمن تراشى مى‌كرده و رنجهاى فراوان متحمل مى‌شده است. با توجه به خصلت وفادارى وى مى‌توان هوادارى استوار و حتى تعصب آميز او را در برابر فرمانروايان اموى توجيه كرد، و از همين جاست ناگواريها، رنجها، تبعيدها و در به دريهايى كه در آن دوران آشفتگى و فروپاشى سياسى-اجتماعى اندلس نصيب وى شده بود.
بدين سان شگفتى ندارد كه گفته‌اند وى در تبليغ عقايد و نظريات خود و دفاع از آنها سخت بى‌پروا بوده و از اين رهگذر دشمن تراشى مى‌كرده و رنجهاى فراوان متحمل مى‌شده است. با توجه به خصلت وفادارى وى مى‌توان هوادارى استوار و حتى تعصب آميز او را در برابر فرمانروايان اموى توجيه كرد، و از همين جاست ناگواريها، رنجها، تبعيدها و در به دريهايى كه در آن دوران آشفتگى و فروپاشى سياسى-اجتماعى اندلس نصيب وى شده بود.


بسيارى از فقيهان و عالمانى كه مخالف عقايد و نظريات ابن حزم بوده‌اند، در آزار او و تحريك فرمانروايان بر ضد وى مى‌كوشيده‌اند، و ايشان و عوام را عليه وى برمى‌انگيخته‌اند تا بدانجا كه در زمان حكومت ابو عمرو عبّاد بن محمد المعتضد بالله (433-461 ق1042/-1069 م) كتابهاى وى را در اشبيليه سوزاندند و برخى را نيز در ملأ عام پاره پاره كردند. نويسندگان سرگذشت وى مى‌گويند كه:بزرگ ترين عيب وى[به گمان ايشان از ديدگاه منصفان]نا آگاهى او از سياست علم بوده است كه دشوارتر از تكميل آن است (ابن بسام، 1 (1) 141/-142؛قس: ياقوت، 247/12-249؛[[ذهبى]]، 200/18- 201، سوزاندن كتابهايش: 205).
بسيارى از فقيهان و عالمانى كه مخالف عقايد و نظريات ابن حزم بوده‌اند، در آزار او و تحريك فرمانروايان بر ضد وى مى‌كوشيده‌اند، و ايشان و عوام را عليه وى برمى‌انگيخته‌اند تا بدانجا كه در زمان حكومت ابو عمرو عبّاد بن محمد المعتضد بالله (433-461 ق1042/-1069 م) کتابهاى وى را در اشبيليه سوزاندند و برخى را نيز در ملأ عام پاره پاره كردند. نويسندگان سرگذشت وى مى‌گويند كه:بزرگ ترين عيب وى[به گمان ايشان از ديدگاه منصفان]نا آگاهى او از سياست علم بوده است كه دشوارتر از تكميل آن است (ابن بسام، 1 (1) 141/-142؛قس: ياقوت، 247/12-249؛[[ذهبى]]، 200/18- 201، سوزاندن کتابهايش: 205).


ابن حزم بنا بر گفتۀ خودش بسيارى از كتابهايش را در زمانهايى نوشته است كه از وطن و بستگان و فرزندان دور بوده و از ستم و عدوان ديگران به خود هراسان بوده است (التقريب، 200). وى دربارۀ موقعيت خودش در زمانش و ميان هموطنانش مى‌گويد «اما سرزمين خودمان، حكم دربارۀ آن همان مثل سائر است. » خود در اين باره به اين مثل سائر استشهاد مى‌كند كه «ازهد الناس فى عالم اهله» (روى گردان‌ترين كسان از مرد دانشمند، بستگان و همشهريان اويند) و مى‌افزايد كه در انجيل خوانده است: عيسى (ع) گفت: پيامبر حرمتش را جز در شهر خويش از دست نمى‌دهد. آنگاه ابن حزم از حسدورزى اندلسيان در برابر دانشمندان و بدرفتارى با آنان سخن مى‌گويد (نك‍: «رسالة فى فضل»، 166/3؛قس، /798 E , III  كه نويسنده «عالم» را در مثل مذكور «عالم» خوانده و در ترجمه دچار اشتباه شده است).
ابن حزم بنا بر گفتۀ خودش بسيارى از کتابهايش را در زمانهايى نوشته است كه از وطن و بستگان و فرزندان دور بوده و از ستم و عدوان ديگران به خود هراسان بوده است (التقريب، 200). وى دربارۀ موقعيت خودش در زمانش و ميان هموطنانش مى‌گويد «اما سرزمين خودمان، حكم دربارۀ آن همان مثل سائر است. » خود در اين باره به اين مثل سائر استشهاد مى‌كند كه «ازهد الناس فى عالم اهله» (روى گردان‌ترين كسان از مرد دانشمند، بستگان و همشهريان اويند) و مى‌افزايد كه در انجيل خوانده است: عيسى (ع) گفت: پيامبر حرمتش را جز در شهر خويش از دست نمى‌دهد. آنگاه ابن حزم از حسدورزى اندلسيان در برابر دانشمندان و بدرفتارى با آنان سخن مى‌گويد (نك‍: «رسالة فى فضل»، 166/3؛قس، /798 E , III  كه نويسنده «عالم» را در مثل مذكور «عالم» خوانده و در ترجمه دچار اشتباه شده است).


==عقايد و نظريات==
==عقايد و نظريات==
خط ۱۱۹: خط ۱۱۹:
ابن حزم شخصيتى برجسته با چهره‌هاى گوناگون و گاه متضاد داشته و در شعر، كلام، فقه، حديث، اخلاق، انسان شناسى، تاريخ، جامعه شناسى، اديان و ملل و نحل صاحب نظر بوده است، و هر يك از اين زمينه‌ها نيازمند بحثى جداگانه است. در اينجا طرحى از كلى ترين و برجسته‌ترين عقايد، نظريات و انديشه‌هاى او عرضه مى‌شود.
ابن حزم شخصيتى برجسته با چهره‌هاى گوناگون و گاه متضاد داشته و در شعر، كلام، فقه، حديث، اخلاق، انسان شناسى، تاريخ، جامعه شناسى، اديان و ملل و نحل صاحب نظر بوده است، و هر يك از اين زمينه‌ها نيازمند بحثى جداگانه است. در اينجا طرحى از كلى ترين و برجسته‌ترين عقايد، نظريات و انديشه‌هاى او عرضه مى‌شود.


چنانكه اشاره شد، ابن حزم در دورۀ انحطاط و زوال خلافت چهار صد سالۀ امويان اندلس زاده شده و پرورش يافت. و بيشتر دورۀ زندگى وى مقارن با فرمانروايى بربرها و قبايلى بود كه از شمال و غرب افريقا به اسپانيا هجوم آورده و بر آنجا مسلط شده بودند. اسپانيا در عصر امويان در بيشتر زمينه‌ها از ميراث فرهنگى و علمى درخشانى برخوردار شده بود كه البته خاستگاه آن حوزۀ فرهنگى شرق اسلامى بود، اما به رغم پيشرفت دانشهاى گوناگون در اندلس اسلامى و درخشيدن چهره‌هاى برجستۀ علمى در اين سرزمين، در زمان ابن ابى عامر المنصور، بر اثر نفوذ فقها و محدثان بزرگ قرطبه «علوم اوائل» (منطق، فلسفه، نجوم و... ) شديدا مورد نكوهش قرار گرفت تا آنجا كه عامۀ مردم كسانى را كه به اين دانشهاى مى‌پرداختند، زنديق مى‌مردند و گاه كتابهايى را كه در اين موضوعات تأليف شده بود، به آتش مى‌كشيدند (نك‍: ابن صاعد، 66-67؛ابن عذارى، 314/2-315؛ مقرى، 220/1-222). ابن حزم در آغاز دانش پژوهشى خود، كم و بيش در چنين فضايى پرورش يافته بود. با وجود اين، وى را مى‌يابيم كه در مرحله‌اى از جوانيش پس از روى گرداندن و نوميدى از فعاليتهاى سياسى و اجتماعى، به علوم عقلى، يا به ديگر سخن به «علوم اوائل» روى مى‌آورد و در ميان دانشهاى فلسفى به منطق دلبستگى مى‌يابد. در اينجا بايد يادآور شويم كه اين دلبستگى امرى تصادفى يا نتيجۀ يك گرايش هوسناكانۀ شخصى نبوده است. ابن حزم انديشمندى است سخت متدين كه در اعتقادات دينى خود سخت استوار، و چنانكه اشاره شد، در دفاع از آنها متعصب و بى پروا بوده است. بدين سان جاى شگفتى نيست كه وى يكى از برجسته‌ترين نوشته‌هاى خود را به منطق اختصاص داد و كتاب التقريب لحد المنطق را تأليف كرد. وى در منطق ارسطو كارآترين و سودمندترين وسيله را براى اثبات عقايد و نظريات درست از ديدگاه خودش، و ابطال عقايد و آراى معارضان مى‌ديده است. اما منطق ارسطو را، آنگونه كه در ترجمه‌هاى عربى آن مى‌يافت، نمى‌پذيرفت، و چون منطق براى او وسيله بود، نه هدف، در شكل سنتى و ارسطويى آن تجديد نظر كرد. به همين سبب گزارشگران بر او خرده مى‌گيرند كه وى در برخى از اصول منطق، با ارسطو، بنيانگذار آن، مخالفت مى‌كند، زيرا مقاصد او را نفهميده و در نوشتۀ او ممارست نداشته است، و بنابراين كتابش پر از اشتباه و لغزش است (ابن صاعد، 76؛ابن بسام، 1 (1) 140/). اما چنين مى‌نمايد كه ابن حزم آگاهانه به شيوه‌اى ديگر به منطق ارسطو پرداخته است. هدف او تعليم منطق به شكل سنتى آن نبوده است. وى كوشيده است كه منطق را از قالب يك دانش تخصصى با اصطلاحات و زبان ويژۀ آن، بيرون آورد و آموختن و كاربرد آن را آسان سازد. او دشواريها و موانع خواندن و آموختن نوشته‌هاى منطقى ارسطو را بر مى‌شمارد و در حد توانايى خويش مى‌كوشد تا مفاهيم اين علم را با الفاظى آسان بيان كند و تا عوام و خواص و به تعبير خود او «دانا و نادان در فهميدن آنها يكسان باشند» (التقريب، 8). چنانكه اشاره شد، فضاى اجتماعى اندلس آماده پذيرفتن علوم عقلى، از جمله منطق، نبوده است. بنابر اين ابن حزم به دفاع از آن و توجيه آن مى‌پردازد. پيداست كه در زمان وى، به ويژه آموختن منطق بيش از پيش مهجور بوده است؛زيرا وى در آغاز كتاب مى‌گويد «گروهى دربارۀ اين كتابها (يعنى نوشته‌هايى در منطق) حكم مى‌كردند كه آنها حاوى كفر و يارى دهندۀ الحادند» (همان، 6). در چنان فضايى ابن حزم با دليرى و دلبستگى جدّى به منطق، مخالفان آن را سخت نكوهش مى‌كند و در دفاع از آن و تشويث به فرا گرفتن آن مى‌گويد كه دانستن منطق براى پرداختن به هر دانشى و فهميدن كتاب خدا و حديث پيامبر و افتاء لازم و سودمند است (نك‍: همان، 3-4، 9-10). بنابراين شگفتى ندارد كه ابن حزم در چندين جا از نوشته‌هاى ديگر خود به كتاب التقريب اشاره مى‌كند و خواننده را به آن رجوع مى‌دهد (نك‍: الفصل، 4/1، 200/5). ابن حزم به حق از اهميت اين كتاب خود، آگاه است و بر آن تكيه مى‌كند و در مهم‌ترين مباحث نظرى و استدلالى خود، در كتابهاى ديگرش (نك‍: الاحكام، 10/1، 15) به آن رجوع مى‌دهد، زيرا وى اصول روش شناسى (متدلوژى) و نظريۀ شناخت خود را در اين كتاب عرضه كرده است. از ويژگيهاى اين كتاب مثالهايى است كه وى براى توضيح مسائل منطق مى‌آورد كه در بيشتر موارد از مسائل معمولى و نيز از آيات قرآن و احاديث نبوى استفاده كرده است.
چنانكه اشاره شد، ابن حزم در دورۀ انحطاط و زوال خلافت چهار صد سالۀ امويان اندلس زاده شده و پرورش يافت. و بيشتر دورۀ زندگى وى مقارن با فرمانروايى بربرها و قبايلى بود كه از شمال و غرب افريقا به اسپانيا هجوم آورده و بر آنجا مسلط شده بودند. اسپانيا در عصر امويان در بيشتر زمينه‌ها از ميراث فرهنگى و علمى درخشانى برخوردار شده بود كه البته خاستگاه آن حوزۀ فرهنگى شرق اسلامى بود، اما به رغم پيشرفت دانشهاى گوناگون در اندلس اسلامى و درخشيدن چهره‌هاى برجستۀ علمى در اين سرزمين، در زمان ابن ابى عامر المنصور، بر اثر نفوذ فقها و محدثان بزرگ قرطبه «علوم اوائل» (منطق، فلسفه، نجوم و... ) شديدا مورد نكوهش قرار گرفت تا آنجا كه عامۀ مردم كسانى را كه به اين دانشهاى مى‌پرداختند، زنديق مى‌مردند و گاه کتابهايى را كه در اين موضوعات تأليف شده بود، به آتش مى‌كشيدند (نك‍: ابن صاعد، 66-67؛ابن عذارى، 314/2-315؛ مقرى، 220/1-222). ابن حزم در آغاز دانش پژوهشى خود، كم و بيش در چنين فضايى پرورش يافته بود. با وجود اين، وى را مى‌يابيم كه در مرحله‌اى از جوانيش پس از روى گرداندن و نوميدى از فعاليتهاى سياسى و اجتماعى، به علوم عقلى، يا به ديگر سخن به «علوم اوائل» روى مى‌آورد و در ميان دانشهاى فلسفى به منطق دلبستگى مى‌يابد. در اينجا بايد يادآور شويم كه اين دلبستگى امرى تصادفى يا نتيجۀ يك گرايش هوسناكانۀ شخصى نبوده است. ابن حزم انديشمندى است سخت متدين كه در اعتقادات دينى خود سخت استوار، و چنانكه اشاره شد، در دفاع از آنها متعصب و بى پروا بوده است. بدين سان جاى شگفتى نيست كه وى يكى از برجسته‌ترين نوشته‌هاى خود را به منطق اختصاص داد و کتاب التقريب لحد المنطق را تأليف كرد. وى در منطق ارسطو كارآترين و سودمندترين وسيله را براى اثبات عقايد و نظريات درست از ديدگاه خودش، و ابطال عقايد و آراى معارضان مى‌ديده است. اما منطق ارسطو را، آنگونه كه در ترجمه‌هاى عربى آن مى‌يافت، نمى‌پذيرفت، و چون منطق براى او وسيله بود، نه هدف، در شكل سنتى و ارسطويى آن تجديد نظر كرد. به همين سبب گزارشگران بر او خرده مى‌گيرند كه وى در برخى از اصول منطق، با ارسطو، بنيانگذار آن، مخالفت مى‌كند، زيرا مقاصد او را نفهميده و در نوشتۀ او ممارست نداشته است، و بنابراين کتابش پر از اشتباه و لغزش است (ابن صاعد، 76؛ابن بسام، 1 (1) 140/). اما چنين مى‌نمايد كه ابن حزم آگاهانه به شيوه‌اى ديگر به منطق ارسطو پرداخته است. هدف او تعليم منطق به شكل سنتى آن نبوده است. وى كوشيده است كه منطق را از قالب يك دانش تخصصى با اصطلاحات و زبان ويژۀ آن، بيرون آورد و آموختن و كاربرد آن را آسان سازد. او دشواريها و موانع خواندن و آموختن نوشته‌هاى منطقى ارسطو را بر مى‌شمارد و در حد توانايى خويش مى‌كوشد تا مفاهيم اين علم را با الفاظى آسان بيان كند و تا عوام و خواص و به تعبير خود او «دانا و نادان در فهميدن آنها يكسان باشند» (التقريب، 8). چنانكه اشاره شد، فضاى اجتماعى اندلس آماده پذيرفتن علوم عقلى، از جمله منطق، نبوده است. بنابر اين ابن حزم به دفاع از آن و توجيه آن مى‌پردازد. پيداست كه در زمان وى، به ويژه آموختن منطق بيش از پيش مهجور بوده است؛زيرا وى در آغاز کتاب مى‌گويد «گروهى دربارۀ اين کتابها (يعنى نوشته‌هايى در منطق) حكم مى‌كردند كه آنها حاوى كفر و يارى دهندۀ الحادند» (همان، 6). در چنان فضايى ابن حزم با دليرى و دلبستگى جدّى به منطق، مخالفان آن را سخت نكوهش مى‌كند و در دفاع از آن و تشويث به فرا گرفتن آن مى‌گويد كه دانستن منطق براى پرداختن به هر دانشى و فهميدن کتاب خدا و حديث پيامبر و افتاء لازم و سودمند است (نك‍: همان، 3-4، 9-10). بنابراين شگفتى ندارد كه ابن حزم در چندين جا از نوشته‌هاى ديگر خود به کتاب التقريب اشاره مى‌كند و خواننده را به آن رجوع مى‌دهد (نك‍: الفصل، 4/1، 200/5). ابن حزم به حق از اهميت اين کتاب خود، آگاه است و بر آن تكيه مى‌كند و در مهم‌ترين مباحث نظرى و استدلالى خود، در کتابهاى ديگرش (نك‍: الاحكام، 10/1، 15) به آن رجوع مى‌دهد، زيرا وى اصول روش شناسى (متدلوژى) و نظريۀ شناخت خود را در اين کتاب عرضه كرده است. از ويژگيهاى اين کتاب مثالهايى است كه وى براى توضيح مسائل منطق مى‌آورد كه در بيشتر موارد از مسائل معمولى و نيز از آيات قرآن و احاديث نبوى استفاده كرده است.


==زبان==
==زبان==
خط ۱۵۲: خط ۱۵۲:
ابن حزم نخست پيرو مذهب شافعى و مدافع سرسخت آن بود و در اين رهگذر هدف انتقاد و نكوهش بسيارى از فقيهان قرار گرفت، اما سپس از آن روى گردان شد و به مذهب ظاهريان يعنى مذهب داود بن على بن خلف اصفهانى (201-270ق816/-884 م) گرويد (ابن صاعد، 76؛ابن بسّام 1 (1) 141/).
ابن حزم نخست پيرو مذهب شافعى و مدافع سرسخت آن بود و در اين رهگذر هدف انتقاد و نكوهش بسيارى از فقيهان قرار گرفت، اما سپس از آن روى گردان شد و به مذهب ظاهريان يعنى مذهب داود بن على بن خلف اصفهانى (201-270ق816/-884 م) گرويد (ابن صاعد، 76؛ابن بسّام 1 (1) 141/).


وى در اعتقادات مذهب ظاهرى خود نيز سخت استوار بود و بى باكانه و حتى گاه گستاخانه از آنها دفاع مى‌كرد و مخالفان را زير تازيانۀ نكوهش مى‌كشيد. در اين ميان، نكتۀ توجه انگيز روشى است كه ابن حزم هنگام بررسى شيوۀ پژوهش به خوانندگان خود توصيه مى‌كند، و گويا خودش نيز مى‌كوشيده است كه در نوشته‌هايش آن را رعايت كند، اما تا چه اندازه موفق شده باشد، سخن ديگرى است. وى در اين زمينه مى‌گويد كه «حقيقت اشياء را كسى ادراك مى‌كند كه روحش را از همۀ هوسها و خواهشها پالوده سازد و به همۀ عقايد به ديده‌اى يكسان بنگرد. و به هيچ يك از آنها نگرايد، و با عقل خويش اخلاق نفس خود را وارسى كند، بدان سان كه از هوس و خواهش و تقليد چيزى را در آن بر جاى نگذارد؛سپس با عقلش راهى را كه ما در اين كتاب وصف كرده‌ايم، در پيش گيرد و از آنچه جز آن است دورى جويد. آنگاه هر كسى كه آنچه را ما گفته‌ايم به كار ببرد، ادراك حقايق در همۀ وجوه آنها، در هر مطلوبى، براى وى تضمين مى‌شود» (التقريب، 181). از سوى ديگر، انگيزۀ عقيدتى و ايمان دينى ابن حزم همواره راهنماى نظريات و انديشه‌هاى اوست. دانشها، از ديدگاه وى ارزش ذاتى ندارند، واپسين هدف دانشها نه در خودشان، بلكه فراسوى آنهاست.
وى در اعتقادات مذهب ظاهرى خود نيز سخت استوار بود و بى باكانه و حتى گاه گستاخانه از آنها دفاع مى‌كرد و مخالفان را زير تازيانۀ نكوهش مى‌كشيد. در اين ميان، نكتۀ توجه انگيز روشى است كه ابن حزم هنگام بررسى شيوۀ پژوهش به خوانندگان خود توصيه مى‌كند، و گويا خودش نيز مى‌كوشيده است كه در نوشته‌هايش آن را رعايت كند، اما تا چه اندازه موفق شده باشد، سخن ديگرى است. وى در اين زمينه مى‌گويد كه «حقيقت اشياء را كسى ادراك مى‌كند كه روحش را از همۀ هوسها و خواهشها پالوده سازد و به همۀ عقايد به ديده‌اى يكسان بنگرد. و به هيچ يك از آنها نگرايد، و با عقل خويش اخلاق نفس خود را وارسى كند، بدان سان كه از هوس و خواهش و تقليد چيزى را در آن بر جاى نگذارد؛سپس با عقلش راهى را كه ما در اين کتاب وصف كرده‌ايم، در پيش گيرد و از آنچه جز آن است دورى جويد. آنگاه هر كسى كه آنچه را ما گفته‌ايم به كار ببرد، ادراك حقايق در همۀ وجوه آنها، در هر مطلوبى، براى وى تضمين مى‌شود» (التقريب، 181). از سوى ديگر، انگيزۀ عقيدتى و ايمان دينى ابن حزم همواره راهنماى نظريات و انديشه‌هاى اوست. دانشها، از ديدگاه وى ارزش ذاتى ندارند، واپسين هدف دانشها نه در خودشان، بلكه فراسوى آنهاست.


وى اين نكته را آشكارا بيان مى‌كند و مى‌گويد: «اگر كسى بگويد كه در دانش حساب و هيأت و منطق، شناخت اشياء چنانكه هستند، نهفته است، ما مى‌گوييم اين سخنى نيكوست، اما (به شرط آنكه) قصد از آن استدلال به سازندۀ اشياء و سازندۀ آن باشد، تا از اين رهگذر به رهايى و نجات از عذاب و سختى راه ببرد، اما اگر مقصود فقط شناختن اشياء موجود، چنانكه هستند، باشد، آنگاه جوياى اين دانشها... بهتر است كه به بيهوده‌كارى و حماقت موصوف شود تا به دانش» ( «رسالة مراتب العلوم»، 74/1-75). بدين سان علم شريعت نزد ابن حزم بر همۀ دانشهاى ديگر برترى دارد؛زيرا «ما اين برهان عقلى حسّى را بيان كرديم كه: برترى دادن علم شريعت بر هر دانشى، بر كسى كه منكر معاد است يا در آن شك مى‌كند، به همان گونه واجب است كه بر كسى كه به معاد اقرار دارد» (همان، 86).
وى اين نكته را آشكارا بيان مى‌كند و مى‌گويد: «اگر كسى بگويد كه در دانش حساب و هيأت و منطق، شناخت اشياء چنانكه هستند، نهفته است، ما مى‌گوييم اين سخنى نيكوست، اما (به شرط آنكه) قصد از آن استدلال به سازندۀ اشياء و سازندۀ آن باشد، تا از اين رهگذر به رهايى و نجات از عذاب و سختى راه ببرد، اما اگر مقصود فقط شناختن اشياء موجود، چنانكه هستند، باشد، آنگاه جوياى اين دانشها... بهتر است كه به بيهوده‌كارى و حماقت موصوف شود تا به دانش» ( «رسالة مراتب العلوم»، 74/1-75). بدين سان علم شريعت نزد ابن حزم بر همۀ دانشهاى ديگر برترى دارد؛زيرا «ما اين برهان عقلى حسّى را بيان كرديم كه: برترى دادن علم شريعت بر هر دانشى، بر كسى كه منكر معاد است يا در آن شك مى‌كند، به همان گونه واجب است كه بر كسى كه به معاد اقرار دارد» (همان، 86).
خط ۱۶۰: خط ۱۶۰:
ابن حزم در دفاع از مذهب ظاهرى، رسالۀ مستقلى دارد كه در آن مبانى فقهى اهل سنت مانند قياس، رأى، استحسان را رد مى‌كند.
ابن حزم در دفاع از مذهب ظاهرى، رسالۀ مستقلى دارد كه در آن مبانى فقهى اهل سنت مانند قياس، رأى، استحسان را رد مى‌كند.


خلاصۀ نظريات ابن حزم در اين باره چنين است: رأى در سده اول هجرى، يعنى قرن صحابه، پديد آمد. حقيقت واژۀ «رأى» اين است كه مفتى در مواردى كه نصى در دست ندارد، آنچه را در تحريم، تحليل يا وجوب احوط و مناسب‌تر تشخيص مى‌دهد، بيان كند. اگر كسى چنين معنايى را براى رأى بپذيرد، بى آنكه به برهانى نياز باشد، آن را ممنوع شناخته است، چه رأى خود سخنى بى برهان است. سپس مى‌افزايد كه در سدۀ دوم هجرى قياس پديد آمد. برخى آن را پذيرفتند و برخى ديگر آن را مردود شناختند. به عقيدۀ آنان معناى واژۀ قياس اين است كه بايد در آنچه نصى براى آن در دين نيست، همانند مواردى عمل كرد كه يا داراى نصند يا بر آنها اجماع شده است. سپس مى‌نويسد كه طرفداران قياس در علت صحت آن اختلاف كردند: صاحب نظرانشان عقيده داشتند كه دليل اعتبار قياس يكى بودن علت حكم در هر دو مورد است، و بعضى ديگر مى‌گفتند كه دليل اعتبار آن گونه‌اى همانندى ميان آنهاست. ولى ابن حزم معتقد است كه قياس باطل است و همچنين استدلال مى‌كند كه اين امر از سه حال خارج نيست: نخست اينكه آنچه نصى ندارد، اصلا جزو دين نيست و دين كلا منصوص است؛دوم اينكه اگر موردى يافت شود كه فاقد نص باشد، جايز نيست كه حتى بر پايۀ همانندى با موارد منصوص، براى آن حكمى صادر شود؛سوم اينكه احكام خدا نيازى به علّت ندارد و دعوى علت براى آنها فاقد برهان است. آنگاه مى‌نويسد: استحسان در قرن سوم پديد آمد و معنى آن اين است كه بدانچه نيكو مى‌پندارند فتوا دهند و اين باطل است، زيرا تابع ميل افراد است و برهانى نيز ندارد. پس از آن تقليد و تعليل در سدۀ چهارم پديد آمد. تقليد يعنى فتوا دادن مطابق فتواى علماى ديگر بدون نص، اما اين نيز باطل است، زيرا فاقد برهان است. اما تعليل از نظر وى اين است كه مفتى علت حكمى را كه براى آن نصى وارد شده است، استخراج كند، كه اين نيز يقينا باطل است، زيرا معنى اين سخن اين است كه خداوند به سبب اين علت چنين حكمى صادر كرده است، و اين دروغ بستن به خدا و خبر دادن از چيزى است كه خدا از آن خبر نداده است ( «كتاب ابطال القياس»، 167-168؛قس: الاحكام، 195/2-196، 515، 583، 593، 602).
خلاصۀ نظريات ابن حزم در اين باره چنين است: رأى در سده اول هجرى، يعنى قرن صحابه، پديد آمد. حقيقت واژۀ «رأى» اين است كه مفتى در مواردى كه نصى در دست ندارد، آنچه را در تحريم، تحليل يا وجوب احوط و مناسب‌تر تشخيص مى‌دهد، بيان كند. اگر كسى چنين معنايى را براى رأى بپذيرد، بى آنكه به برهانى نياز باشد، آن را ممنوع شناخته است، چه رأى خود سخنى بى برهان است. سپس مى‌افزايد كه در سدۀ دوم هجرى قياس پديد آمد. برخى آن را پذيرفتند و برخى ديگر آن را مردود شناختند. به عقيدۀ آنان معناى واژۀ قياس اين است كه بايد در آنچه نصى براى آن در دين نيست، همانند مواردى عمل كرد كه يا داراى نصند يا بر آنها اجماع شده است. سپس مى‌نويسد كه طرفداران قياس در علت صحت آن اختلاف كردند: صاحب نظرانشان عقيده داشتند كه دليل اعتبار قياس يكى بودن علت حكم در هر دو مورد است، و بعضى ديگر مى‌گفتند كه دليل اعتبار آن گونه‌اى همانندى ميان آنهاست. ولى ابن حزم معتقد است كه قياس باطل است و همچنين استدلال مى‌كند كه اين امر از سه حال خارج نيست: نخست اينكه آنچه نصى ندارد، اصلا جزو دين نيست و دين كلا منصوص است؛دوم اينكه اگر موردى يافت شود كه فاقد نص باشد، جايز نيست كه حتى بر پايۀ همانندى با موارد منصوص، براى آن حكمى صادر شود؛سوم اينكه احكام خدا نيازى به علّت ندارد و دعوى علت براى آنها فاقد برهان است. آنگاه مى‌نويسد: استحسان در قرن سوم پديد آمد و معنى آن اين است كه بدانچه نيكو مى‌پندارند فتوا دهند و اين باطل است، زيرا تابع ميل افراد است و برهانى نيز ندارد. پس از آن تقليد و تعليل در سدۀ چهارم پديد آمد. تقليد يعنى فتوا دادن مطابق فتواى علماى ديگر بدون نص، اما اين نيز باطل است، زيرا فاقد برهان است. اما تعليل از نظر وى اين است كه مفتى علت حكمى را كه براى آن نصى وارد شده است، استخراج كند، كه اين نيز يقينا باطل است، زيرا معنى اين سخن اين است كه خداوند به سبب اين علت چنين حكمى صادر كرده است، و اين دروغ بستن به خدا و خبر دادن از چيزى است كه خدا از آن خبر نداده است ( «کتاب ابطال القياس»، 167-168؛قس: الاحكام، 195/2-196، 515، 583، 593، 602).


ابن حزم تصريح مى‌كند: هر كه ادعا كند كه عقل چيزى را حلال يا حرام مى‌كند يا علتهاى موجبۀ همۀ افعالى را كه خداوند تعالى-از شرايع و جز آن-در اين جهان پديد آورده، در مى‌يابد، مانند اين است كه كسى عقل را به عنوان يك دليل كلا باطل بداند. كسى كه براى عقل چيزى را كه در آن نيست، ادعا كند، مانند كسى است كه آنچه را در عقل است، از آن بيرون كند... ما توضيح داده‌ايم كه حقيقت عقل فقط بازشناسى چيزهايى است كه از سوى حواس و فهم ادراك مى‌شود و نيز شناخت صفاتى از آن چيزهاست كه آن چيزها بدانها قائمند، مانند ايجاب حدوث جهان و يگانگى آفريننده و درستى پيامبرى آن كس كه دلايلى براى پيامبرى وى اقامه شده است و وجوب فرمانبردارى از كسى كه ما را در صورت ارتكاب گناه به آتش وعده داده است، و عمل كردن به آنچه كه عقل در همۀ آن امور و چيزهاى ديگرى كه در جهان موجودند-غير از شرايع-پذيرفته است. اما عقل هرگز نمى‌تواند نفيا و ايجابا حكم كند كه گوشت خوك حرام باشد يا حلال، يا نماز ظهر چهار ركعت و نماز مغرب سه ركعت باشد...
ابن حزم تصريح مى‌كند: هر كه ادعا كند كه عقل چيزى را حلال يا حرام مى‌كند يا علتهاى موجبۀ همۀ افعالى را كه خداوند تعالى-از شرايع و جز آن-در اين جهان پديد آورده، در مى‌يابد، مانند اين است كه كسى عقل را به عنوان يك دليل كلا باطل بداند. كسى كه براى عقل چيزى را كه در آن نيست، ادعا كند، مانند كسى است كه آنچه را در عقل است، از آن بيرون كند... ما توضيح داده‌ايم كه حقيقت عقل فقط بازشناسى چيزهايى است كه از سوى حواس و فهم ادراك مى‌شود و نيز شناخت صفاتى از آن چيزهاست كه آن چيزها بدانها قائمند، مانند ايجاب حدوث جهان و يگانگى آفريننده و درستى پيامبرى آن كس كه دلايلى براى پيامبرى وى اقامه شده است و وجوب فرمانبردارى از كسى كه ما را در صورت ارتكاب گناه به آتش وعده داده است، و عمل كردن به آنچه كه عقل در همۀ آن امور و چيزهاى ديگرى كه در جهان موجودند-غير از شرايع-پذيرفته است. اما عقل هرگز نمى‌تواند نفيا و ايجابا حكم كند كه گوشت خوك حرام باشد يا حلال، يا نماز ظهر چهار ركعت و نماز مغرب سه ركعت باشد...
خط ۱۷۰: خط ۱۷۰:
اما اگر علت نيز محدث مى‌بود، اين علت يا آفريدۀ خداوند مى‌بود يا غير آفريده؛اگر غير آفريده مى‌بود، با آنچه در وجوب مخلوق بودن همۀ چيزها گفتيم، تعارض مى‌داشت؛و اگر آفريده مى‌بود، ناگزير يا به واسطۀ علتى ديگر يا بدون علت آفريده شده بود؛اگر به علت ديگرى آفريده شده بود، همين امر نيز در مورد علت دوم لازم مى‌آمد و بدين سان تا بى پايان؛زيرا اين به معناى وجوب محدثهايى است كه شمار آنها را پايانى نيست، و اين نيز باطل است بنابر آنچه كه در پايانمندى عدد گفته شد. اما اگر گفته شود كه خود علت بدون علت ديگرى آفريده شده، مى‌پرسيم از كجا لازم آمد كه (خدا) اشياء را به علتى و علت را بدون علت آفريده باشد؟ (المحلى، 2/1-4، الفصل، 9/1-19). نكتۀ ديگرى كه شايان توجه است اينكه ابن حزم روح و نفس را يكى مى‌شمارد: «نفس و روح دو نامند براى يك ناميده». روح نيز مخلوق است (المحلى، 5/1). از ديدگاه ابن حزم، نفس يا روح جسم است (الفصل، 166/5-167). ابن حزم دربارۀ اخلاق، شناخت خصال انسانى (كاراكترولوژى)، روان شناسى و انسان شناسى نيز نظريات توجه انگيزى دارد.
اما اگر علت نيز محدث مى‌بود، اين علت يا آفريدۀ خداوند مى‌بود يا غير آفريده؛اگر غير آفريده مى‌بود، با آنچه در وجوب مخلوق بودن همۀ چيزها گفتيم، تعارض مى‌داشت؛و اگر آفريده مى‌بود، ناگزير يا به واسطۀ علتى ديگر يا بدون علت آفريده شده بود؛اگر به علت ديگرى آفريده شده بود، همين امر نيز در مورد علت دوم لازم مى‌آمد و بدين سان تا بى پايان؛زيرا اين به معناى وجوب محدثهايى است كه شمار آنها را پايانى نيست، و اين نيز باطل است بنابر آنچه كه در پايانمندى عدد گفته شد. اما اگر گفته شود كه خود علت بدون علت ديگرى آفريده شده، مى‌پرسيم از كجا لازم آمد كه (خدا) اشياء را به علتى و علت را بدون علت آفريده باشد؟ (المحلى، 2/1-4، الفصل، 9/1-19). نكتۀ ديگرى كه شايان توجه است اينكه ابن حزم روح و نفس را يكى مى‌شمارد: «نفس و روح دو نامند براى يك ناميده». روح نيز مخلوق است (المحلى، 5/1). از ديدگاه ابن حزم، نفس يا روح جسم است (الفصل، 166/5-167). ابن حزم دربارۀ اخلاق، شناخت خصال انسانى (كاراكترولوژى)، روان شناسى و انسان شناسى نيز نظريات توجه انگيزى دارد.


يكى از دستاوردهاى مهم ابن حزم، گردآورى عقايد، و گرايشهاى دينى و پژوهشى انتقادى دربارۀ اديان و فرقه‌هاى گوناگون اسلامى و غير اسلامى است. كتاب الفصل وى اثر برجسته‌اى در زمينۀ اين گونه پژوهشهاست. اين كتاب آكنده از اطلاعات و گزارشهاى دقيق دربارۀ عقايد و اديان است. وى در اين كتاب نيز، به شيوۀ معمول خود، مخالفان و نظريات ايشان را بى باكانه به زير تازيانۀ انتقاد مى‌كشد و از تكفير يا تفسيق آنان پروا ندارد. در الفصل گاه رساله‌هاى مستقلى دربارۀ موضوعات مستقل گنجانده شده است، و گاه نيز در آن از نوشته‌هاى ديگرش نام مى‌برد (48/5، 144). انتقادهاى ابن حزم از تورا و انجيلها به ويژه شايان توجه و نشانۀ احاطۀ او بر اعتقادات و محتواى آن كتابهاست (همان، 78/1-160، 3/2-90).
يكى از دستاوردهاى مهم ابن حزم، گردآورى عقايد، و گرايشهاى دينى و پژوهشى انتقادى دربارۀ اديان و فرقه‌هاى گوناگون اسلامى و غير اسلامى است. کتاب الفصل وى اثر برجسته‌اى در زمينۀ اين گونه پژوهشهاست. اين کتاب آكنده از اطلاعات و گزارشهاى دقيق دربارۀ عقايد و اديان است. وى در اين کتاب نيز، به شيوۀ معمول خود، مخالفان و نظريات ايشان را بى باكانه به زير تازيانۀ انتقاد مى‌كشد و از تكفير يا تفسيق آنان پروا ندارد. در الفصل گاه رساله‌هاى مستقلى دربارۀ موضوعات مستقل گنجانده شده است، و گاه نيز در آن از نوشته‌هاى ديگرش نام مى‌برد (48/5، 144). انتقادهاى ابن حزم از تورا و انجيلها به ويژه شايان توجه و نشانۀ احاطۀ او بر اعتقادات و محتواى آن کتابهاست (همان، 78/1-160، 3/2-90).


ابن حزم در برابر فرقه‌ها و نحله‌هايى كه در درون اسلام پديد آمده، حساسيت ويژه‌اى نشان مى‌دهد و پس از تشريح نظريات و باورهاى پيروان آنها، همگى را از دم تيغ انتقاد مى‌گذارند. وى فرقه‌هايى را كه به اسلام اقرار دارند، به پنج گروه تقسيم مى‌كند: اهل سنّت، معتزله، مرجئه (مرجئيّه)، شيعه و خوارج. و مى‌نويسد كه هر يك از اين فرقه‌ها شاخه شاخه شده و در درون آنها فرقه‌هاى ديگرى پديد آمده است (همان، 106/2). از ديدگاه ابن حزم همۀ اين فرقه‌ها گمراهند جز اهل سنّت كه وى ايشان را «اهل الحق» و جز ايشان را «اهل البدعة» مى‌نامد. وى صحابه و پس از آنان تابعين و سپس اصحاب حديث و فقيهان، نسل پس از نسل، و عوام پيرو ايشان در خاور و باختر را در شمار اهل سنّت مى‌آورد (همان، 107/2). وى جز اينان همۀ فرقه‌ها را «فرق الضّلالة» ( گروهاى گمراه) مى‌نامد و مى‌نويسد كه ايشان براى اسلام زيان‌آور بوده‌اند و خداوند به دست ايشان هيچ خيرى به اسلام نرسانده است، و ايشان حتى يك روستا را از سرزمينهاى كفر فتح نكرده‌اند و در هيچ جا پرچم اسلام را نيافراشته‌اند. و به مسلمانان توصيه مى‌كند كه دينشان را نگه دارند و بر قرآن و سنن پيامبر وفادار بمانند و هر «نوآورى» را به دور اندازند، زيرا هر نوآورى بدعت است و هر بدعتى گمراهى و هر گمراهى سزاوار آتش دوزخ است (همان، 70/5). ابن حزم زير عنوان «ذكر العظائم المخرجة الى الكفر... »، كه در واقع فصلى از نوشتۀ ديگر وى با عنوان النّصائح المنجية من الفضائح المخزية و القبائح المردية من اقوال اهل البدع بوده است، به تشريح عقايد معتزله، خوارج، مرجئه و شيعه و انتقاد از آنان مى‌پردازد (همان، 19/5-70). در اين ميان نكتۀ توجه‌انگيز ديگر اين است كه ابن حزم ايرانيان را باعث و مسئول گمراهى و خروج بيشتر آن گروهها از اسلام مى‌شمارد و چنين استدلال مى‌كند كه ايرانيان داراى كشورى پهناور بودند و بر همۀ ملتها و امتهاى ديگر برترى و سرورى داشتند، چنانكه خودشان را «آزادگان» و انسانهاى ديگر را «بردگان» مى‌ناميدند؛اما چون دولت ايشان به دست اعراب-يعنى كسانى كه نزد ايشان كمترين خطر را داشتند-برافتاد، سخت بر آنان گران آمد و مصيبت ايشان بالا گرفت؛از اين رو كوشيدند كه در كار اسلام حيله‌گرى و بدسگالى كنند. بارها نيز به جنگ با اسلام برخاستند، كه مى‌توان به شورش سنباد، استادسيس، مقنّع و بابك و ديگران اشاره كرد. سپس بهتر آن ديدند كه به شيوه‌اى ديگر در كار اسلام حيله‌گرى و با آن نبرد كنند، و بدين سان قومى از ايشان به مسلمانى تظاهر كردند و با اظهار مهرورزى به خاندان پيامبر و نكوهش ستمى كه به على بن ابى طالب (ع) رفته بود. به تشيّع گرويدند. ابن حزم، سپس بدعتها و گمراهيهايى را كه (به زعم وى) در درون اين گروهها پديد آمد، بر مى‌شمارد. اسماعيليان و قرمطيان را زاييدۀ آنان مى‌داند و مى‌گويد:اين دو طايفه آشكارا از اسلام بيرون شده‌اند و بر آيين مجوسيّت ناب و آيين مزدك باور دارند (همان، 108/2-109).
ابن حزم در برابر فرقه‌ها و نحله‌هايى كه در درون اسلام پديد آمده، حساسيت ويژه‌اى نشان مى‌دهد و پس از تشريح نظريات و باورهاى پيروان آنها، همگى را از دم تيغ انتقاد مى‌گذارند. وى فرقه‌هايى را كه به اسلام اقرار دارند، به پنج گروه تقسيم مى‌كند: اهل سنّت، معتزله، مرجئه (مرجئيّه)، شيعه و خوارج. و مى‌نويسد كه هر يك از اين فرقه‌ها شاخه شاخه شده و در درون آنها فرقه‌هاى ديگرى پديد آمده است (همان، 106/2). از ديدگاه ابن حزم همۀ اين فرقه‌ها گمراهند جز اهل سنّت كه وى ايشان را «اهل الحق» و جز ايشان را «اهل البدعة» مى‌نامد. وى صحابه و پس از آنان تابعين و سپس اصحاب حديث و فقيهان، نسل پس از نسل، و عوام پيرو ايشان در خاور و باختر را در شمار اهل سنّت مى‌آورد (همان، 107/2). وى جز اينان همۀ فرقه‌ها را «فرق الضّلالة» ( گروهاى گمراه) مى‌نامد و مى‌نويسد كه ايشان براى اسلام زيان‌آور بوده‌اند و خداوند به دست ايشان هيچ خيرى به اسلام نرسانده است، و ايشان حتى يك روستا را از سرزمينهاى كفر فتح نكرده‌اند و در هيچ جا پرچم اسلام را نيافراشته‌اند. و به مسلمانان توصيه مى‌كند كه دينشان را نگه دارند و بر قرآن و سنن پيامبر وفادار بمانند و هر «نوآورى» را به دور اندازند، زيرا هر نوآورى بدعت است و هر بدعتى گمراهى و هر گمراهى سزاوار آتش دوزخ است (همان، 70/5). ابن حزم زير عنوان «ذكر العظائم المخرجة الى الكفر... »، كه در واقع فصلى از نوشتۀ ديگر وى با عنوان النّصائح المنجية من الفضائح المخزية و القبائح المردية من اقوال اهل البدع بوده است، به تشريح عقايد معتزله، خوارج، مرجئه و شيعه و انتقاد از آنان مى‌پردازد (همان، 19/5-70). در اين ميان نكتۀ توجه‌انگيز ديگر اين است كه ابن حزم ايرانيان را باعث و مسئول گمراهى و خروج بيشتر آن گروهها از اسلام مى‌شمارد و چنين استدلال مى‌كند كه ايرانيان داراى كشورى پهناور بودند و بر همۀ ملتها و امتهاى ديگر برترى و سرورى داشتند، چنانكه خودشان را «آزادگان» و انسانهاى ديگر را «بردگان» مى‌ناميدند؛اما چون دولت ايشان به دست اعراب-يعنى كسانى كه نزد ايشان كمترين خطر را داشتند-برافتاد، سخت بر آنان گران آمد و مصيبت ايشان بالا گرفت؛از اين رو كوشيدند كه در كار اسلام حيله‌گرى و بدسگالى كنند. بارها نيز به جنگ با اسلام برخاستند، كه مى‌توان به شورش سنباد، استادسيس، مقنّع و بابك و ديگران اشاره كرد. سپس بهتر آن ديدند كه به شيوه‌اى ديگر در كار اسلام حيله‌گرى و با آن نبرد كنند، و بدين سان قومى از ايشان به مسلمانى تظاهر كردند و با اظهار مهرورزى به خاندان پيامبر و نكوهش ستمى كه به على بن ابى طالب (ع) رفته بود. به تشيّع گرويدند. ابن حزم، سپس بدعتها و گمراهيهايى را كه (به زعم وى) در درون اين گروهها پديد آمد، بر مى‌شمارد. اسماعيليان و قرمطيان را زاييدۀ آنان مى‌داند و مى‌گويد:اين دو طايفه آشكارا از اسلام بيرون شده‌اند و بر آيين مجوسيّت ناب و آيين مزدك باور دارند (همان، 108/2-109).
خط ۱۹۱: خط ۱۹۱:




مشهورترين نوشتۀ ابن حزم كتاب طوق الحمامة است، كتابى كوچك دربارۀ عشق و عاشقان. ابن حزم اين كتاب را در دوران جوانى خود و پس از گريز از قرطبه و رفتن به المريّه و سپس به شهر شاطبه (در 412 ق1022/ م) و يافتن آرامش و ايمنى نسبى نوشته است. نثر فنّى آن زيباست، آميخته با اشعارى از خود ابن حزم كه در استوارى و زيبائى به نثر وى نمى‌رسد. در اين نوشته، جز ايمان استوار دينى، نشانى از آن ابن حزم بعدى، آن فقيه و متكلم پرخاشگر ظاهرى مذهب، نمى‌يابيم، بلكه با شاعرى جوان، داراى طبعى بسيار حساس رو به رو مى‌شويم كه دوران كودكى و نوجوانى را در آغوش و دامن زنان و در ميان ايشان گذرانده و حتى يك بار طعم تلخ ناكامى در مرگ معشوقه را چشيده است. ابن حزم در اين كتاب دربارۀ همنشينى طولانيش با زنان و شناخت ژرفش از خصلتها و رازها و شگفتيهاى زندگى خصوصى آنان كه به گفتۀ خود او نقل آنها «عقل از سرها مى‌ربايد» (ص 228) به تفصيل سخن مى‌گويد (صص 121، 179). ابن حزم اين كتاب را پس از ديباچه به سى باب يا فصل با عنوانهاى زير تقسيم كرده: 1. ماهيت عشق، 2. نشانه‌هاى عشق، 3. عشق در خواب، 4. عشق از راه وصف معشوق، 5. عشق با يك نگاه، 6. عشق پس از همنشينى طولانى، 7. عشق به يك صفت و سپس نيكو ندانستن صفتى جز آن، 8. كنايه در سخن، 9.اشارۀ چشم، 10. نامه‌نگارى، 11. پيام آور، 12. رازدارى، 13. فاش كردن راز، 14. اطاعت، 15. مخالفت، 16. سرزنشگر، 17. برادر ياريگر، 18. رقيب، 19. تهمت زن يا بدگو، 20. وصال، 21. هجران، 22. وفادارى، 23. خيانت، 24. جدايى، 25. خرسندى، 26. لاغر و ناتوان شدن، 27. فراموشى، 28. مرگ، 29. زشتى گناه، 30.فضيلت عفت. ابن حزم در اين نوشته از منابع گوناگون الهام گرفته است. رنگ نظريات افلاطون دربارۀ عشق، به ويژه در محاورۀ فايدرس Phaidros، در آن ديده مى‌شود. وى همچنين كتاب الزّهرة اثر ابو بكر محمد بن داوود اصفهانى (د 297 ق910/ م)، پسر بنيانگذار مذهب ظاهرى را در دست داشته و در كتاب خود از وى نام برده است.
مشهورترين نوشتۀ ابن حزم کتاب طوق الحمامة است، کتابى كوچك دربارۀ عشق و عاشقان. ابن حزم اين کتاب را در دوران جوانى خود و پس از گريز از قرطبه و رفتن به المريّه و سپس به شهر شاطبه (در 412 ق1022/ م) و يافتن آرامش و ايمنى نسبى نوشته است. نثر فنّى آن زيباست، آميخته با اشعارى از خود ابن حزم كه در استوارى و زيبائى به نثر وى نمى‌رسد. در اين نوشته، جز ايمان استوار دينى، نشانى از آن ابن حزم بعدى، آن فقيه و متكلم پرخاشگر ظاهرى مذهب، نمى‌يابيم، بلكه با شاعرى جوان، داراى طبعى بسيار حساس رو به رو مى‌شويم كه دوران كودكى و نوجوانى را در آغوش و دامن زنان و در ميان ايشان گذرانده و حتى يك بار طعم تلخ ناكامى در مرگ معشوقه را چشيده است. ابن حزم در اين کتاب دربارۀ همنشينى طولانيش با زنان و شناخت ژرفش از خصلتها و رازها و شگفتيهاى زندگى خصوصى آنان كه به گفتۀ خود او نقل آنها «عقل از سرها مى‌ربايد» (ص 228) به تفصيل سخن مى‌گويد (صص 121، 179). ابن حزم اين کتاب را پس از ديباچه به سى باب يا فصل با عنوانهاى زير تقسيم كرده: 1. ماهيت عشق، 2. نشانه‌هاى عشق، 3. عشق در خواب، 4. عشق از راه وصف معشوق، 5. عشق با يك نگاه، 6. عشق پس از همنشينى طولانى، 7. عشق به يك صفت و سپس نيكو ندانستن صفتى جز آن، 8. كنايه در سخن، 9.اشارۀ چشم، 10. نامه‌نگارى، 11. پيام آور، 12. رازدارى، 13. فاش كردن راز، 14. اطاعت، 15. مخالفت، 16. سرزنشگر، 17. برادر ياريگر، 18. رقيب، 19. تهمت زن يا بدگو، 20. وصال، 21. هجران، 22. وفادارى، 23. خيانت، 24. جدايى، 25. خرسندى، 26. لاغر و ناتوان شدن، 27. فراموشى، 28. مرگ، 29. زشتى گناه، 30.فضيلت عفت. ابن حزم در اين نوشته از منابع گوناگون الهام گرفته است. رنگ نظريات افلاطون دربارۀ عشق، به ويژه در محاورۀ فايدرس Phaidros، در آن ديده مى‌شود. وى همچنين کتاب الزّهرة اثر ابو بكر محمد بن داوود اصفهانى (د 297 ق910/ م)، پسر بنيانگذار مذهب ظاهرى را در دست داشته و در کتاب خود از وى نام برده است.


ابن حزم نخستين فصل كتاب را كه در ماهيت عشق است با اين جمله آغاز مى‌كند كه «عشق آغازش شوخى و پايان جدّ است» (ص 47)، معانى آن داراى جلالتى است لطيف‌تر از آنكه به وصف آيد و حقيقت آنها را تنها با تجربۀ شخصى مى‌توان دريافت. آنگاه مى‌گويد: «دربارۀ ماهيت عشق سخن بسيار و دراز گفته شده است، اما به باور من، عشق پيوستگى ميان اجزاء پراكندۀ روحها در اين جهان، در اصل عنصر والاى آنهاست، البته نه آن گونه كه محمد بن داوود از بعضى اهل فلسفه نقل مى‌كند كه: روحها گره‌هايى دوپاره‌اند، بلكه به نظر من از رهگذر همانندى نيروهاى زيستى آنها در مقرّ جهان فرازين و همبستگى نزديك آنها در شكل ساختار آنهاست. ما مى‌دانيم كه راز به هم آميزى و جدايى در ميان آفريده‌ها همانا پيوستگى و گسستگى است، و هر شكلى در اشتياق شكل همانند خويش است و همانند به همانند مى‌گرايد. همگونگى، عملى محسوس و تأثيرى قابل مشاهده دارد، تنافر ميان اضداد و هماهنگى ميان همانندها و جاذبۀ ميان همانندها، همه چيزهايى‌اند كه در پيرامون ما روى مى‌دهند، تا چه رسد به روح كه جهانش پالوده و سبكبار و جوهر آن جوهرى صعود كننده و معتدل است» (صص 49-50). در اينجا بايد يادآور شد كه اشارۀ ابن حزم به محمد بن داوود و نقل گفتۀ او مربوط به كتاب الزّهرة اوست كه در آن آمده است: «بعضى از اهل فلسفه معتقدند كه خداوند هر روحى را در قالبى گرد، مانند يك كره آفريد و سپس آن را به دو پاره كرد. آنگاه در هر يك از دو تن انسانها نيمى از اين كره را نهاد. بدين سان هنگامى كه يك تن با تنى ديگر رو به رو مى‌شود كه آن نيم ديگر روح در آن نهاده شده است، ميان آن دو، به علت پيوند پيشينشان، عشقى سوزان پديد مى‌آيد» (ص 14).
ابن حزم نخستين فصل کتاب را كه در ماهيت عشق است با اين جمله آغاز مى‌كند كه «عشق آغازش شوخى و پايان جدّ است» (ص 47)، معانى آن داراى جلالتى است لطيف‌تر از آنكه به وصف آيد و حقيقت آنها را تنها با تجربۀ شخصى مى‌توان دريافت. آنگاه مى‌گويد: «دربارۀ ماهيت عشق سخن بسيار و دراز گفته شده است، اما به باور من، عشق پيوستگى ميان اجزاء پراكندۀ روحها در اين جهان، در اصل عنصر والاى آنهاست، البته نه آن گونه كه محمد بن داوود از بعضى اهل فلسفه نقل مى‌كند كه: روحها گره‌هايى دوپاره‌اند، بلكه به نظر من از رهگذر همانندى نيروهاى زيستى آنها در مقرّ جهان فرازين و همبستگى نزديك آنها در شكل ساختار آنهاست. ما مى‌دانيم كه راز به هم آميزى و جدايى در ميان آفريده‌ها همانا پيوستگى و گسستگى است، و هر شكلى در اشتياق شكل همانند خويش است و همانند به همانند مى‌گرايد. همگونگى، عملى محسوس و تأثيرى قابل مشاهده دارد، تنافر ميان اضداد و هماهنگى ميان همانندها و جاذبۀ ميان همانندها، همه چيزهايى‌اند كه در پيرامون ما روى مى‌دهند، تا چه رسد به روح كه جهانش پالوده و سبكبار و جوهر آن جوهرى صعود كننده و معتدل است» (صص 49-50). در اينجا بايد يادآور شد كه اشارۀ ابن حزم به محمد بن داوود و نقل گفتۀ او مربوط به کتاب الزّهرة اوست كه در آن آمده است: «بعضى از اهل فلسفه معتقدند كه خداوند هر روحى را در قالبى گرد، مانند يك كره آفريد و سپس آن را به دو پاره كرد. آنگاه در هر يك از دو تن انسانها نيمى از اين كره را نهاد. بدين سان هنگامى كه يك تن با تنى ديگر رو به رو مى‌شود كه آن نيم ديگر روح در آن نهاده شده است، ميان آن دو، به علت پيوند پيشينشان، عشقى سوزان پديد مى‌آيد» (ص 14).


ابن حزم دربارۀ انگيزۀ پيدايش عشق مى‌گويد: «اما علت اينكه عشق در بيشتر موارد به چهرۀ زيبا تعلق مى‌گيرد، آشكارا اين است كه روح خودش زيباست و به هر چيز زيبا دل مى‌بندد و به تصاوير كامل استوار گرايش دارد؛و هر گاه كه بعضى از آنها را ببيند، در آن پا برجا مى‌شود، و اگر فراسوى آن چهرۀ زيبا چيزى از گونۀ خود تشخيص دهد، به آن مى‌پيوندد، و بدين سان عشق حقيقى پديد مى‌آيد، و اگر فراسوى آن، چيزى از گونۀ خود نيابد، مهر به آن از صورت فراتر نمى‌رود، كه اين همان شهوت است» (ص 53). ابن حزم در جاى ديگرى، دربارۀ عشق مى‌گويد: «دردى درمان ناپذير است و داروى آن در خودش است، طبق شيوه‌اى كه به آن بپردازند، بيمارى لذت بخش و رنجورى دلپسندى است، هر كه از آن سالم مانده است، نمى‌خواهد كه از آن ايمن بماند، و هر كه به درد آن دچار شود، بهبودى آرزو نمى‌كند؛ هر چه انسان قبلا ناشايسته مى‌دانسته است، در چشمش زيبا مى‌شود، و چيزهايى را كه نزد وى دشوار بوده است، برايش آسان مى‌سازد، چنانكه حتى طبايع استوار و سرشتهاى مادرزاد را نيز دگرگون مى‌كند» (ص 55). از ديدگاه ابن حزم برترين نوع عشق، مهرورزى كسانى است كه يكديگر را به خاطر خداوند دوست مى‌دارند، سپس مهر خويشاوندى است و مهر آشنايى و الفت، و داشتن هدفهاى مشترك، مهر نيكى كردن به برادر، مهر زاييدۀ طمع در جاه و مقام محبوب، مهر ناشى از راز مشتركى كه هر دو بايد آن را پنهان نگه دارند، مهر به خاطر رسيدن به لذّتها و خواهشها و مهرى كه به گونۀ عشق سوزان درآمد كه علتى جز پيوستگى روحها ندارد. همۀ اين گونه‌هاى مهرورزى با از ميان رفتن انگيزه‌هايشان از ميان مى‌روند و هماهنگ با آنها كاهش و افزايش مى‌يابند، جز محبت و عشق راستين كه بر روح چيره شده است، اين همان مهرى است كه جز با مرگ از ميان نمى‌رود (ص 51).
ابن حزم دربارۀ انگيزۀ پيدايش عشق مى‌گويد: «اما علت اينكه عشق در بيشتر موارد به چهرۀ زيبا تعلق مى‌گيرد، آشكارا اين است كه روح خودش زيباست و به هر چيز زيبا دل مى‌بندد و به تصاوير كامل استوار گرايش دارد؛و هر گاه كه بعضى از آنها را ببيند، در آن پا برجا مى‌شود، و اگر فراسوى آن چهرۀ زيبا چيزى از گونۀ خود تشخيص دهد، به آن مى‌پيوندد، و بدين سان عشق حقيقى پديد مى‌آيد، و اگر فراسوى آن، چيزى از گونۀ خود نيابد، مهر به آن از صورت فراتر نمى‌رود، كه اين همان شهوت است» (ص 53). ابن حزم در جاى ديگرى، دربارۀ عشق مى‌گويد: «دردى درمان ناپذير است و داروى آن در خودش است، طبق شيوه‌اى كه به آن بپردازند، بيمارى لذت بخش و رنجورى دلپسندى است، هر كه از آن سالم مانده است، نمى‌خواهد كه از آن ايمن بماند، و هر كه به درد آن دچار شود، بهبودى آرزو نمى‌كند؛ هر چه انسان قبلا ناشايسته مى‌دانسته است، در چشمش زيبا مى‌شود، و چيزهايى را كه نزد وى دشوار بوده است، برايش آسان مى‌سازد، چنانكه حتى طبايع استوار و سرشتهاى مادرزاد را نيز دگرگون مى‌كند» (ص 55). از ديدگاه ابن حزم برترين نوع عشق، مهرورزى كسانى است كه يكديگر را به خاطر خداوند دوست مى‌دارند، سپس مهر خويشاوندى است و مهر آشنايى و الفت، و داشتن هدفهاى مشترك، مهر نيكى كردن به برادر، مهر زاييدۀ طمع در جاه و مقام محبوب، مهر ناشى از راز مشتركى كه هر دو بايد آن را پنهان نگه دارند، مهر به خاطر رسيدن به لذّتها و خواهشها و مهرى كه به گونۀ عشق سوزان درآمد كه علتى جز پيوستگى روحها ندارد. همۀ اين گونه‌هاى مهرورزى با از ميان رفتن انگيزه‌هايشان از ميان مى‌روند و هماهنگ با آنها كاهش و افزايش مى‌يابند، جز محبت و عشق راستين كه بر روح چيره شده است، اين همان مهرى است كه جز با مرگ از ميان نمى‌رود (ص 51).
خط ۲۰۲: خط ۲۰۲:




از ميان شاگردان و پيروان ابن حزم مى‌توان از ابو عبد اللّه محمد بن ابى نصر حميدى نام برد. وى فقيه، محدث، مورخى نامدار و مؤلف كتاب جذوة المقتبس است كه يكى از منابع مهم در تاريخ و رجال اندلس به شمار مى‌رود. گرايش به مذهب ظاهرى در ميان بعضى از فقيهان پس از ابن حزم نيز ديده مى‌شود. برجسته‌ترين ايشان مجد الدين عمر بن حسن مشهور به ابن دحيه است (د 633 ق/ 1235 م). دربارۀ تأثير انديشه‌ها و عقايد ابن حزم در اندلس پس از وى تنها مى‌توان به اين نكته اشاره كرد كه در دوران فرمانروايى موحدون و به ويژه در روزگار حكومت ابو يوسف يعقوب بن يوسف بن عبد المؤمن، المنصور (580-595 ق1184/-1199 م) مذهب ظاهرى ترويج مى‌شد. ابو يوسف در راه از ميان برداشتن مذهب مالكى و دعوت مردم به ظاهر قرآن و حديث كوشش بسيار كرد و در اين رهگذر حتى از سوزاندن كتابهاى مذهب مالكى دريغ نداشت (نك‍:مراكشى، 278-279).
از ميان شاگردان و پيروان ابن حزم مى‌توان از ابو عبد اللّه محمد بن ابى نصر حميدى نام برد. وى فقيه، محدث، مورخى نامدار و مؤلف کتاب جذوة المقتبس است كه يكى از منابع مهم در تاريخ و رجال اندلس به شمار مى‌رود. گرايش به مذهب ظاهرى در ميان بعضى از فقيهان پس از ابن حزم نيز ديده مى‌شود. برجسته‌ترين ايشان مجد الدين عمر بن حسن مشهور به ابن دحيه است (د 633 ق/ 1235 م). دربارۀ تأثير انديشه‌ها و عقايد ابن حزم در اندلس پس از وى تنها مى‌توان به اين نكته اشاره كرد كه در دوران فرمانروايى موحدون و به ويژه در روزگار حكومت ابو يوسف يعقوب بن يوسف بن عبد المؤمن، المنصور (580-595 ق1184/-1199 م) مذهب ظاهرى ترويج مى‌شد. ابو يوسف در راه از ميان برداشتن مذهب مالكى و دعوت مردم به ظاهر قرآن و حديث كوشش بسيار كرد و در اين رهگذر حتى از سوزاندن کتابهاى مذهب مالكى دريغ نداشت (نك‍:مراكشى، 278-279).


براى آگاهى از پژوهشهاى اروپاييان دربارۀ ابن حزم و نوشته‌هاى او و ترجمۀ آنها به كتاب‌شناسى مقالۀ «ابن حزم» در دورۀ جديد «دائرة المعارف اسلام»  EI 2 P  نوشتۀ آرنالدز مراجعه شود.
براى آگاهى از پژوهشهاى اروپاييان دربارۀ ابن حزم و نوشته‌هاى او و ترجمۀ آنها به کتاب‌شناسى مقالۀ «ابن حزم» در دورۀ جديد «دائرة المعارف اسلام»  EI 2 P  نوشتۀ آرنالدز مراجعه شود.


==مآخذ==
==مآخذ==




ابن بسام، على، الذخيرة فى محاسن اهل الجزيرة، قاهره، 1358 ق1939/ م؛ ابن حزم، على بن احمد، الاحكام فى اصول الاحكام، بيروت، 1985 م؛همو، التقريب لحد المنطق، به كوشش احسان عباس، بيروت، 1959 م؛همو، رسائل، به كوشش احسان عباس، قاهره، مكتبة الخانجى؛همو، «رسالة البيان عن حقيقة الايمان»، «رسالة التوقيف على شارع النجاة باختصار الطريق»، «رسالة فى مداواة النفوس و تهذيب الاخلاق»، «رسالة مراتب العلوم»، رسائل (نك‍: ابن حزم در همين مآخذ)، همو، «رسالة فى فضل الاندلس»، [[نفح الطیب من غصن الأندلس الرطیب|نفح الطيب]] (نك‍: مقرى در همين مآخذ) ؛همو، طوق الحمامة، به كوشش صلاح الدين قاسمى، تونس، 1985 م؛همو، الفصل، قاهره، 1347 ق؛همو، «كتاب ابطال القياس، همراه ظاهريان، نظام عقيدتى و تاريخ» (نك‍: گولدتسيهر در مآخذ لاتين)، همو، المحلى، به كوشش احمد محمد شاكر، بيروت، دار الافاق الجديدة؛ابن صاعد اندلسى، صاعد بن احمد، طبقات الامم، به كوشش لويس شيخو، بيروت، 1912 م؛ابن عذارى مراكشى، احمد بن محمد، البيان المغرب، به كوشش ج. س. كولان و لوى پرووانسال، بيروت، 1929 م؛حميدى، عبد الله بن محمد، جذوة المقتبس، به كوشش محمد بن تاويت الطنجى، قاهره، 1371 ق؛[[ذهبى]]، محمد بن احمد، سير اعلام النبلاء، به كوشش شعيب ارنووط و محمد نعيم العرقسوسى، بيروت، 1045 ق1984/ م؛قرآن كريم؛محمد بن داوود، كتاب الزهرة، به كوشش آرنولد نيكل و ابراهيم طوقان، شيكاگو، 1932 م؛ مراكشى، عبد الواحد، المعجب، به كوشش محمد سعيد العريان و محمد العربى العلمى، قاهره، 1368 ق1949/ م؛مقرى تلمسانى، احمد بن محمد، [[نفح الطیب من غصن الأندلس الرطیب|نفح الطيب]]، به كوشش احسان عباس، بيروت، 1388 ق1968/ م «؛ياقوت، ادبا، نيز:
ابن بسام، على، الذخيرة فى محاسن اهل الجزيرة، قاهره، 1358 ق1939/ م؛ ابن حزم، على بن احمد، الاحكام فى اصول الاحكام، بيروت، 1985 م؛همو، التقريب لحد المنطق، به كوشش احسان عباس، بيروت، 1959 م؛همو، رسائل، به كوشش احسان عباس، قاهره، مكتبة الخانجى؛همو، «رسالة البيان عن حقيقة الايمان»، «رسالة التوقيف على شارع النجاة باختصار الطريق»، «رسالة فى مداواة النفوس و تهذيب الاخلاق»، «رسالة مراتب العلوم»، رسائل (نك‍: ابن حزم در همين مآخذ)، همو، «رسالة فى فضل الاندلس»، [[نفح الطیب من غصن الأندلس الرطیب|نفح الطيب]] (نك‍: مقرى در همين مآخذ) ؛همو، طوق الحمامة، به كوشش صلاح الدين قاسمى، تونس، 1985 م؛همو، الفصل، قاهره، 1347 ق؛همو، «کتاب ابطال القياس، همراه ظاهريان، نظام عقيدتى و تاريخ» (نك‍: گولدتسيهر در مآخذ لاتين)، همو، المحلى، به كوشش احمد محمد شاكر، بيروت، دار الافاق الجديدة؛ابن صاعد اندلسى، صاعد بن احمد، طبقات الامم، به كوشش لويس شيخو، بيروت، 1912 م؛ابن عذارى مراكشى، احمد بن محمد، البيان المغرب، به كوشش ج. س. كولان و لوى پرووانسال، بيروت، 1929 م؛حميدى، عبد الله بن محمد، جذوة المقتبس، به كوشش محمد بن تاويت الطنجى، قاهره، 1371 ق؛[[ذهبى]]، محمد بن احمد، سير اعلام النبلاء، به كوشش شعيب ارنووط و محمد نعيم العرقسوسى، بيروت، 1045 ق1984/ م؛قرآن كريم؛محمد بن داوود، کتاب الزهرة، به كوشش آرنولد نيكل و ابراهيم طوقان، شيكاگو، 1932 م؛ مراكشى، عبد الواحد، المعجب، به كوشش محمد سعيد العريان و محمد العربى العلمى، قاهره، 1368 ق1949/ م؛مقرى تلمسانى، احمد بن محمد، [[نفح الطیب من غصن الأندلس الرطیب|نفح الطيب]]، به كوشش احسان عباس، بيروت، 1388 ق1968/ م «؛ياقوت، ادبا، نيز:


, tarihleri, ceviren CihaDtunc, Ankara, 1982.  
, tarihleri, ceviren CihaDtunc, Ankara, 1982.  
۴۲۵٬۲۲۵

ویرایش