۴۲۵٬۲۲۵
ویرایش
جز (جایگزینی متن - 'یپ' به 'یپ') |
جز (جایگزینی متن - 'به' به 'به') |
||
خط ۵۱: | خط ۵۱: | ||
در فصل سوم به توضیحاتی درباره گزنوفان، پارمنیدس، زنون ایلیایی و ملسیوس میدهد. او درباره پارمندیس(540 -؟) مینویسد: پارمنیدس در ایلیا متولد شد و گفته شده که شاگردی گزنوفان را کرد. بههرحال آنچه قطعی است این است که وی از گزنوفانس تأثیر پذیرفته و ازاینرو به وحدت وجود معتقد است. کتابش (درباره طبیعت) را به شعر نوشت. او اولین کسی است که کتاب فلسفی را به زبان شعر نوشته است. این کتاب دو قسم دارد؛ بخش اول آن درباره حقیقت (یعنی فلسفه) است و بخش دومش درباره ظن (یعنی علم طبیعی). شناخت در نظر پارمنیدس به دو نوع است؛ شناخت عقلی که ثابت و کامل است و شناخت ظنی که بر عرف و ظواهر حواس استوار است. شخص حکیم، بر شناخت اولی (عقلی) تکیه میکند و تمام تکیهاش بر آن است سپس به سراغ دومی (شناخت ظنی) میرود تا خطرات آن را بشناسد و با تمام قوا با آن به مبارزه بپردازد.<ref>ر.ک: همان، ص28</ref> | در فصل سوم به توضیحاتی درباره گزنوفان، پارمنیدس، زنون ایلیایی و ملسیوس میدهد. او درباره پارمندیس(540 -؟) مینویسد: پارمنیدس در ایلیا متولد شد و گفته شده که شاگردی گزنوفان را کرد. بههرحال آنچه قطعی است این است که وی از گزنوفانس تأثیر پذیرفته و ازاینرو به وحدت وجود معتقد است. کتابش (درباره طبیعت) را به شعر نوشت. او اولین کسی است که کتاب فلسفی را به زبان شعر نوشته است. این کتاب دو قسم دارد؛ بخش اول آن درباره حقیقت (یعنی فلسفه) است و بخش دومش درباره ظن (یعنی علم طبیعی). شناخت در نظر پارمنیدس به دو نوع است؛ شناخت عقلی که ثابت و کامل است و شناخت ظنی که بر عرف و ظواهر حواس استوار است. شخص حکیم، بر شناخت اولی (عقلی) تکیه میکند و تمام تکیهاش بر آن است سپس به سراغ دومی (شناخت ظنی) میرود تا خطرات آن را بشناسد و با تمام قوا با آن به مبارزه بپردازد.<ref>ر.ک: همان، ص28</ref> | ||
بحث فصل چهارم، بازگشت به علم طبیعی با معرفی انباذقلس(امپدوکلس) دموکریتوس و آناکساگوراس است.<ref>ر.ک: همان، ص35-43</ref> باب دوم کتاب درباره سوفسطائیان و سقراط و سقراطگرایان است، باب سوم به معرفی افلاطون و نظریات او درباره معرفت (تذکار) و وجود و نگاه او به اخلاق و سیاست نوشته شده، باب چهارم درباره ارسطو و نگاه او به منطق و طبیعت و نفس و مابعدالطبیعه و اخلاق و سیاست است و | بحث فصل چهارم، بازگشت به علم طبیعی با معرفی انباذقلس(امپدوکلس) دموکریتوس و آناکساگوراس است.<ref>ر.ک: همان، ص35-43</ref> باب دوم کتاب درباره سوفسطائیان و سقراط و سقراطگرایان است، باب سوم به معرفی افلاطون و نظریات او درباره معرفت (تذکار) و وجود و نگاه او به اخلاق و سیاست نوشته شده، باب چهارم درباره ارسطو و نگاه او به منطق و طبیعت و نفس و مابعدالطبیعه و اخلاق و سیاست است و بابهای بعدی درباره ارتباط فلسفه و اخلاق و فلسفه و دین بحث میکنند. | ||
نگارنده در خاتمه کتاب (پس از معرفی یوحنای نحوی) مینویسد: اینگونه بود که فلسفه یونان بعد از دستیابی به بزرگترین و باشکوهترین نتایج عقلی پس از یازده قرن پایان پذیرفت. البته هنوز بهعنوان فلسفه بماهو فلسفه باقی مانده است و عقول جدید شرقیان و غربیان با آن دیالوگ برقرار کرده و از این افکار اندیشههای دیگری را پدید میآورند و برخی را هم رد و نفی میکنند... بدون شک بیشترین فضیلت در فلسفه یونان از آن افلاطون و [[ارسطو]] است؛ زیرا گستردگی و همچنین عمق و رفعت مطالب آنان در حدی است که هیچیک از سابقین و لاحقین بر آنان به این قد و قواره نمیرسند. بلکه میتوان گفت اگر این دو شخصیت نبودند، اندیشههای پیشینیان در هاله ابهام میماند و همچنین شاهد پیدایش مدارس فلسفی پس از آنان هم نبودیم. این دو شخصیت موفق شدند که دو قطبیای باشند که عقل انسانی بین آنها در تردد است و گاهی به این تمایل مییابد و گاه به دیگری. شاید بتوان گفت که عقل انسانی به هر شکل و صورت و در قالب هر اندیشهای که دربیاید در یکی از این مواقف خواهد ماند و از آنها خارج نخواهد شد.<ref>ر.ک: خاتمه کتاب، ص304</ref> | نگارنده در خاتمه کتاب (پس از معرفی یوحنای نحوی) مینویسد: اینگونه بود که فلسفه یونان بعد از دستیابی به بزرگترین و باشکوهترین نتایج عقلی پس از یازده قرن پایان پذیرفت. البته هنوز بهعنوان فلسفه بماهو فلسفه باقی مانده است و عقول جدید شرقیان و غربیان با آن دیالوگ برقرار کرده و از این افکار اندیشههای دیگری را پدید میآورند و برخی را هم رد و نفی میکنند... بدون شک بیشترین فضیلت در فلسفه یونان از آن افلاطون و [[ارسطو]] است؛ زیرا گستردگی و همچنین عمق و رفعت مطالب آنان در حدی است که هیچیک از سابقین و لاحقین بر آنان به این قد و قواره نمیرسند. بلکه میتوان گفت اگر این دو شخصیت نبودند، اندیشههای پیشینیان در هاله ابهام میماند و همچنین شاهد پیدایش مدارس فلسفی پس از آنان هم نبودیم. این دو شخصیت موفق شدند که دو قطبیای باشند که عقل انسانی بین آنها در تردد است و گاهی به این تمایل مییابد و گاه به دیگری. شاید بتوان گفت که عقل انسانی به هر شکل و صورت و در قالب هر اندیشهای که دربیاید در یکی از این مواقف خواهد ماند و از آنها خارج نخواهد شد.<ref>ر.ک: خاتمه کتاب، ص304</ref> |
ویرایش