پرش به محتوا

حديث الإفك: تفاوت میان نسخه‌ها

هیچ تغییری در اندازه به وجود نیامده‌ است. ،  ‏۱۳ نوامبر ۲۰۱۸
جز
جایگزینی متن - 'مى‌كردند' به 'می‌كردند'
جز (جایگزینی متن - 'نويسنده' به 'نویسنده')
جز (جایگزینی متن - 'مى‌كردند' به 'می‌كردند')
خط ۳۹: خط ۳۹:
در مراجعت از غزوه «بنى مصطلق» هنگامى كه رسول خدا(ص) نزدیک مدينه رسيد، در منزلى فرود آمد، و پاسى از شب را در آن منزل گذراند، سپس بانگ رحيل داده شد و مردم به راه افتادند.
در مراجعت از غزوه «بنى مصطلق» هنگامى كه رسول خدا(ص) نزدیک مدينه رسيد، در منزلى فرود آمد، و پاسى از شب را در آن منزل گذراند، سپس بانگ رحيل داده شد و مردم به راه افتادند.


عايشه گويد: براى حاجتى بيرون رفته بودم، و در گردنم گردنبندى از دانه‌هاى قيمتى بود، و بى‌آنكه توجه كنم، گردنبندم گسيخته بود و چون به اردوگاه رسيدم به فكر آن افتادم و آن را نيافتم، و مردم هم آغاز به رفتن كرده بودند. پس درپى گردنبند به همانجا كه رفته بودم، بازگشتم و پس از جستجو آن را يافتم. در اين ميان مردانى كه شترم را نگهدارى مى‌كردند آمده بودند و به گمان اينكه در كجاوه نشسته‌ام آن را بالاى شتر بسته و به راه افتاده بودند، و من هنگامى به اردوگاه بازگشتم كه مردم همه رفته بودند و احدى باقى نمانده بود، پس خود را به چادر خود پيچيدم و در همانجا دراز كشيدم و يقين داشتم كه وقتى مرا نديدند در جستجوى من برخواهند گشت. در همان حالى كه دراز كشيده بودم صفوان بن معطل سلمى كه براى كارى از همراهى با لشكر باز مانده بود، بر من گذر كرد. چون مرا ديد، بالاى سر من ايستاد و(چون پيش از نزول آيه حجاب مرا ديده بود) مرا شناخت و گفت: انا لله وانا اليه راجعون، همسر رسول خداست كه تنها مانده است. سپس گفت: خداى تو را رحمت كند، چرا عقب مانده‌اى؟ اما من به وى پاسخ ندادم. سپس شترى را نزدیک آورد و گفت: سوار شو و خود دورتر ايستاد. سوار شدم و آن‌گاه صفوان نزدیک آمد و مهار شتر را گرفت و با شتاب در جستجوى اردو به راه افتاد، اما سوگند به خدا كه نه ما به مردم رسيديم و نه آنها از نبودنم در كجاوه با خبر شدند، تا بامداد فردا كه اردو در منزل ديگر پياده شدند و ما هم به همان وضعى كه داشتيم رسيديم. دروغگويان زبان به بهتان گشودند و گفتند، آنچه گفتند و اردوى اسلام متشنج شد؛ اما من به خدا قسم بى‌خبر بودم. سپس به مدينه رسيدم و چيزى نگذشت كه سخت بيمار شدم، و با آنكه رسولخدا از بهتانى كه نسبت به من گفته بودند به من چيزى نمى‌گفتند، اما مى‌فهميدم كه رسولخدا نسبت به من لطف و محبت سابق را ندارد و مانند گذشته كه هرگاه بيمار مى‌شدم، بسيار تفقد و دلجويى مى‌كرد...
عايشه گويد: براى حاجتى بيرون رفته بودم، و در گردنم گردنبندى از دانه‌هاى قيمتى بود، و بى‌آنكه توجه كنم، گردنبندم گسيخته بود و چون به اردوگاه رسيدم به فكر آن افتادم و آن را نيافتم، و مردم هم آغاز به رفتن كرده بودند. پس درپى گردنبند به همانجا كه رفته بودم، بازگشتم و پس از جستجو آن را يافتم. در اين ميان مردانى كه شترم را نگهدارى می‌كردند آمده بودند و به گمان اينكه در كجاوه نشسته‌ام آن را بالاى شتر بسته و به راه افتاده بودند، و من هنگامى به اردوگاه بازگشتم كه مردم همه رفته بودند و احدى باقى نمانده بود، پس خود را به چادر خود پيچيدم و در همانجا دراز كشيدم و يقين داشتم كه وقتى مرا نديدند در جستجوى من برخواهند گشت. در همان حالى كه دراز كشيده بودم صفوان بن معطل سلمى كه براى كارى از همراهى با لشكر باز مانده بود، بر من گذر كرد. چون مرا ديد، بالاى سر من ايستاد و(چون پيش از نزول آيه حجاب مرا ديده بود) مرا شناخت و گفت: انا لله وانا اليه راجعون، همسر رسول خداست كه تنها مانده است. سپس گفت: خداى تو را رحمت كند، چرا عقب مانده‌اى؟ اما من به وى پاسخ ندادم. سپس شترى را نزدیک آورد و گفت: سوار شو و خود دورتر ايستاد. سوار شدم و آن‌گاه صفوان نزدیک آمد و مهار شتر را گرفت و با شتاب در جستجوى اردو به راه افتاد، اما سوگند به خدا كه نه ما به مردم رسيديم و نه آنها از نبودنم در كجاوه با خبر شدند، تا بامداد فردا كه اردو در منزل ديگر پياده شدند و ما هم به همان وضعى كه داشتيم رسيديم. دروغگويان زبان به بهتان گشودند و گفتند، آنچه گفتند و اردوى اسلام متشنج شد؛ اما من به خدا قسم بى‌خبر بودم. سپس به مدينه رسيدم و چيزى نگذشت كه سخت بيمار شدم، و با آنكه رسولخدا از بهتانى كه نسبت به من گفته بودند به من چيزى نمى‌گفتند، اما مى‌فهميدم كه رسولخدا نسبت به من لطف و محبت سابق را ندارد و مانند گذشته كه هرگاه بيمار مى‌شدم، بسيار تفقد و دلجويى مى‌كرد...


تا اينكه آيه نازل شد و عايشه از اين تهمت مبرا شد.
تا اينكه آيه نازل شد و عايشه از اين تهمت مبرا شد.
۴۲۵٬۲۲۵

ویرایش