پرش به محتوا

داستان سیمرغ و کوه قاف: تفاوت میان نسخه‌ها

هیچ تغییری در اندازه به وجود نیامده‌ است. ،  ‏۱۳ نوامبر ۲۰۱۸
جز
جایگزینی متن - 'مى‌كردند' به 'می‌كردند'
جز (جایگزینی متن - 'نويسنده' به 'نویسنده')
جز (جایگزینی متن - 'مى‌كردند' به 'می‌كردند')
خط ۲۱: خط ۲۱:
| سال نشر = 1383 ش  
| سال نشر = 1383 ش  


| کد اتوماسیون =AUTOMATIONCODE1201AUTOMATIONCODE
| کد اتوماسیون =AUTOMATIONCODE01201AUTOMATIONCODE
| چاپ =2
| چاپ =2
| شابک =964-03-4992-5
| شابک =964-03-4992-5
| تعداد جلد =1
| تعداد جلد =1
| کتابخانۀ دیجیتال نور =13526
| کتابخانۀ دیجیتال نور =13526
| کتابخوان همراه نور =01201
| کد پدیدآور =
| کد پدیدآور =
| پس از =
| پس از =
خط ۳۹: خط ۴۰:
==گزارش محتوا==
==گزارش محتوا==


حق تعالى چون مصوّر است اراده فرمود كه اصل مرا به صورت بازى بيافريند و من ابتداء در جايى زندگى مى‌كردم كه مرغان ديگرى هم آنجا بودند همۀ ما در كنار هم زندگى مى‌كرديم و زبان همديگر را خوب مى‌فهميديم روزى از روزها صيّادان قضا و قدر به منطقۀ ما آمدند و دامهاى زيادى پهن كردند و دانه ريختند و بالاخره مرا اسير نمودند پس از آنجا كه آشيانه من بود به جايى ديگر بردند و هر دو چشم مرا بستند و چهار بند مختلف بر من زدند و ده نفر بر من مأمور كردند پنج‌تاى آنها از پشت و پنج‌تاى آنها از جلو مرا همراهى مى‌كردند تا مرا به عالم تجريد بردند در آنجا همه دانسته‌هاى من به باد فراموشى سپرده شد.
حق تعالى چون مصوّر است اراده فرمود كه اصل مرا به صورت بازى بيافريند و من ابتداء در جايى زندگى مى‌كردم كه مرغان ديگرى هم آنجا بودند همۀ ما در كنار هم زندگى مى‌كرديم و زبان همديگر را خوب مى‌فهميديم روزى از روزها صيّادان قضا و قدر به منطقۀ ما آمدند و دامهاى زيادى پهن كردند و دانه ريختند و بالاخره مرا اسير نمودند پس از آنجا كه آشيانه من بود به جايى ديگر بردند و هر دو چشم مرا بستند و چهار بند مختلف بر من زدند و ده نفر بر من مأمور كردند پنج‌تاى آنها از پشت و پنج‌تاى آنها از جلو مرا همراهى می‌كردند تا مرا به عالم تجريد بردند در آنجا همه دانسته‌هاى من به باد فراموشى سپرده شد.


در آن ديار هر روز مدّتى مرا بيرون آورده و مقدارى از چشم‌هاى مرا باز مى‌كردند و من چيزهايى را مى‌ديدم كه تاكنون نديده بودم تا اينكه روزى تمام چشم مرا باز كردند و من جهان را بدين صفتى كه هست مشاهده نمودم همواره به خود مى‌گفتم آيا مى‌شود كه اين موكّلان چهار بند مرا باز مى‌كردند تا من از اين قيد و بندها فارغ شده و در هوا پرواز مى‌كردم؟تا بالاخره روزى موكّلان را از خود غافل ديدم از فرصت استفاده كرده به گوشه‌اى خزيدم و با بند لنگان به طرف صحرا حركت نمودم.
در آن ديار هر روز مدّتى مرا بيرون آورده و مقدارى از چشم‌هاى مرا باز می‌كردند و من چيزهايى را مى‌ديدم كه تاكنون نديده بودم تا اينكه روزى تمام چشم مرا باز كردند و من جهان را بدين صفتى كه هست مشاهده نمودم همواره به خود مى‌گفتم آيا مى‌شود كه اين موكّلان چهار بند مرا باز می‌كردند تا من از اين قيد و بندها فارغ شده و در هوا پرواز مى‌كردم؟تا بالاخره روزى موكّلان را از خود غافل ديدم از فرصت استفاده كرده به گوشه‌اى خزيدم و با بند لنگان به طرف صحرا حركت نمودم.


در صحرا شخصى را ديدم كه به طرف من مى‌آمد، رفتم و در نهايت ادب و لطف به وى سلام كردم وى جواب سلام مرا داد چون به وى نگاه كردم ديدم محاسن و رنگ و بوى وى سرخ است فكر كردم جوان است، گفتم اى جوان از كجا مى‌آيى؟گفت اى فرزند اين نحوۀ خطاب تو اشتباه است من اوّلين فرزند آفرينشم تو مرا جوان مى‌خوانى؟  
در صحرا شخصى را ديدم كه به طرف من مى‌آمد، رفتم و در نهايت ادب و لطف به وى سلام كردم وى جواب سلام مرا داد چون به وى نگاه كردم ديدم محاسن و رنگ و بوى وى سرخ است فكر كردم جوان است، گفتم اى جوان از كجا مى‌آيى؟گفت اى فرزند اين نحوۀ خطاب تو اشتباه است من اوّلين فرزند آفرينشم تو مرا جوان مى‌خوانى؟  
۴۲۵٬۲۲۵

ویرایش