۶۱٬۱۸۹
ویرایش
جز (جایگزینی متن - 'بديع الزمان' به 'بديعالزمان') |
جز (جایگزینی متن - ' ' به ' ') |
||
خط ۱۲۶: | خط ۱۲۶: | ||
بخش نخست الفوز الاصغر در 10 فصل مربوط به اثبات صانع يا خداشناسى است. در فصل نخست، ابوعلى مسكويه اثبات آفريدگار را از سويى آسان و از سويى بس دشوار مىداند: آشكار است، چون سخت مىدرخشد، نهان است، چون چشم خرد در برابرش از كار مىافتد (ص 11). در فصل دوم، سخن در اين است كه فلاسفۀ پيشين همگى در اثبات هستى آفريدگار كوشيده و در آن سخن گفتهاند (ص 17). در فصل سوم، هر جسم طبيعى-اعم از موجود يا در حال ايجاد-را داراى حركتى مىداند ويژۀ خود او، زيرا اقوام جسم به صورت ويژۀ خود اوست و صورت ويژهاش مقوّم ذات او و ذات او همان طبيعت اوست و طبيعتش مبدأ حركت خاص او و همين است كه او را به سوى تماميت به حركت وا مىدارد. تماميت هر چيز سازگار با خود اوست. هر متحركى كه به سوى تماميت خود در حركت است، حركتش به سبب شوق است و آنچه به شوق مىآيد، معلول مشوّق خويش است. چون علت طبعا مقدم بر معلول است. از اين رو استدلال به حركت، بهترين استدلال بر وجود آفريدگار است (ص 20-21). در فصل چهارم، مسكويه با اين استدلال كه هر جنبندهاى به جنبانندهاى نيازمند است و در نهايت جنبانندهاى است كه خود جنبنده نيست، به اثبات ذاتى بودن وجود براى آفريدگار مىپردازد و نتيجه مىگيرد كه مبدع نخستين، عدم پذير نيست و وجود او واجب است (ص 22-23). | بخش نخست الفوز الاصغر در 10 فصل مربوط به اثبات صانع يا خداشناسى است. در فصل نخست، ابوعلى مسكويه اثبات آفريدگار را از سويى آسان و از سويى بس دشوار مىداند: آشكار است، چون سخت مىدرخشد، نهان است، چون چشم خرد در برابرش از كار مىافتد (ص 11). در فصل دوم، سخن در اين است كه فلاسفۀ پيشين همگى در اثبات هستى آفريدگار كوشيده و در آن سخن گفتهاند (ص 17). در فصل سوم، هر جسم طبيعى-اعم از موجود يا در حال ايجاد-را داراى حركتى مىداند ويژۀ خود او، زيرا اقوام جسم به صورت ويژۀ خود اوست و صورت ويژهاش مقوّم ذات او و ذات او همان طبيعت اوست و طبيعتش مبدأ حركت خاص او و همين است كه او را به سوى تماميت به حركت وا مىدارد. تماميت هر چيز سازگار با خود اوست. هر متحركى كه به سوى تماميت خود در حركت است، حركتش به سبب شوق است و آنچه به شوق مىآيد، معلول مشوّق خويش است. چون علت طبعا مقدم بر معلول است. از اين رو استدلال به حركت، بهترين استدلال بر وجود آفريدگار است (ص 20-21). در فصل چهارم، مسكويه با اين استدلال كه هر جنبندهاى به جنبانندهاى نيازمند است و در نهايت جنبانندهاى است كه خود جنبنده نيست، به اثبات ذاتى بودن وجود براى آفريدگار مىپردازد و نتيجه مىگيرد كه مبدع نخستين، عدم پذير نيست و وجود او واجب است (ص 22-23). | ||
فصل پنجم به اثبات يگانگى خدا اختصاص دارد (ص 25). فصل ششم تا هشتم در نفى جسمانيت خدا و اثبات ازليّت اوست و اينكه خدا به روش سلبى و برهان خلف شناخته مىشود، نه به روش ايجابى و برهان مستقيم، زيرا سخن نه از چيزى است كه در اوست، بل از چيزى است كه در او نيست (ص 27-31). فصل نهم در اين است كه نخستين وجود صادر از مبدأ، عقل اول است كه هم به گفتۀ او عقل فعال ناميده مىشود، باقى و تغيير ناپذير است، زيرا بى هيچ واسطهاى، فيض از خدا مىگيرد. سپس نفس فلكى است كه به واسطۀ عقل اول پديد آمده و از همين رو وجودش تمام نيست و براى آنكه به تماميت خويش رسد، نياز به حركت دارد (ص 32). در فصل دهم گويد: خداوند اشيا را آفريد، اما نه از چيزى. در اين فصل سخن اسكندر افروديسى را-در رد نظر [[جالینوس]] | فصل پنجم به اثبات يگانگى خدا اختصاص دارد (ص 25). فصل ششم تا هشتم در نفى جسمانيت خدا و اثبات ازليّت اوست و اينكه خدا به روش سلبى و برهان خلف شناخته مىشود، نه به روش ايجابى و برهان مستقيم، زيرا سخن نه از چيزى است كه در اوست، بل از چيزى است كه در او نيست (ص 27-31). فصل نهم در اين است كه نخستين وجود صادر از مبدأ، عقل اول است كه هم به گفتۀ او عقل فعال ناميده مىشود، باقى و تغيير ناپذير است، زيرا بى هيچ واسطهاى، فيض از خدا مىگيرد. سپس نفس فلكى است كه به واسطۀ عقل اول پديد آمده و از همين رو وجودش تمام نيست و براى آنكه به تماميت خويش رسد، نياز به حركت دارد (ص 32). در فصل دهم گويد: خداوند اشيا را آفريد، اما نه از چيزى. در اين فصل سخن اسكندر افروديسى را-در رد نظر [[جالینوس]] كه گويد: «هر چيز از چيز ديگرى پديد مىشود» -تأييد مىكند (ص 35). | ||
بخش دوم اين كتاب نيز در 10 فصل كوتاه و در شناخت نفس و معاد است. فصل نخست در تجرد نفس است. مسكويه در مقدمۀ تهذيب نيز اين مسأله را با استدلالهاى مشابهى اثبات كرده است (ص 3-5). | بخش دوم اين كتاب نيز در 10 فصل كوتاه و در شناخت نفس و معاد است. فصل نخست در تجرد نفس است. مسكويه در مقدمۀ تهذيب نيز اين مسأله را با استدلالهاى مشابهى اثبات كرده است (ص 3-5). | ||
در اينجا مىگويد جسم اگر صورتى پذيرد، صورت ديگرى را پذيرا نمىشود. سيم اگر جام شود، ديگر صراحى نتواند بود. اگر نقشى بر موم زنند، نقش ديگرى بر آن نتوان زد. زيرا پذيرفتن نقش ديگر، نابودى نقش نخست را همراه دارد؛ اما نفس در پذيرفتن صور معقول چنين نيست: آنها را همزمان مىپذيرد و اين نشانۀ تجرد اوست (الفوز، 37-38). فصل دوم در اين باب است كه نفس، اشيا را از غايب و حاضر و معقول و محسوس ادراك مىكند (ص 40). فصل سوم پاسخ به پرسش دربارۀ چگونگى ادراك نفس است. آيا نفس داراى بخشهاى بى شمارى است كه هر كدام ويژۀ ادراك چيزى است؟ آيا نفس در ادراك اشياء گوناگون داراى شيوههاى گوناگون است؟ آيا همچند اشياء مركب مدركاتى در كار است؟ (ص 43). فصل چهارم در فرق ميان جهتى است كه نفس بدان تعقل مىكند و جهتى كه بدان احساس مىكند. وى گويد: هر دو جهت انفعاليند و انفعال نفس بر عكس چيزهاى ديگر اكمال اوست (ص 47). جهت عاقلۀ نفس در ادراك معقولات نياز به ابزار ندارد، بر خلاف جهت حسى نفس كه تا محسوسى نباشد، احساسى در كار نيست و نيز فرقهاى ديگر... (ص 50). فصل پنجم در اين است كه نفس جوهرى است زنده و جاويد كه نه مرگ مىپذيرد و نه نابودى. يعنى نفس نه عين زندگى، بلكه زندگى- بخش هر چيزى است كه خود در آن است. نفس ناطقه داراى حركتى است ويژۀ خود او كه در آن نياز به ابزار جسمانى ندارد. تن آنگاه مرده است كه نفس از آن جدايى گيرد. نفس بطلان پذير نيست، زيرا نه جسم است و نه عرض، بلكه جوهرى است بسيط كه او را ضدى نيست تا باطل شود، و نه مركّب است كه منحل گردد (ص 53، 55). فصل ششم را به نقل مذهب افلاطون، پروكلوس (برقلس) و [[جالینوس]] | در اينجا مىگويد جسم اگر صورتى پذيرد، صورت ديگرى را پذيرا نمىشود. سيم اگر جام شود، ديگر صراحى نتواند بود. اگر نقشى بر موم زنند، نقش ديگرى بر آن نتوان زد. زيرا پذيرفتن نقش ديگر، نابودى نقش نخست را همراه دارد؛ اما نفس در پذيرفتن صور معقول چنين نيست: آنها را همزمان مىپذيرد و اين نشانۀ تجرد اوست (الفوز، 37-38). فصل دوم در اين باب است كه نفس، اشيا را از غايب و حاضر و معقول و محسوس ادراك مىكند (ص 40). فصل سوم پاسخ به پرسش دربارۀ چگونگى ادراك نفس است. آيا نفس داراى بخشهاى بى شمارى است كه هر كدام ويژۀ ادراك چيزى است؟ آيا نفس در ادراك اشياء گوناگون داراى شيوههاى گوناگون است؟ آيا همچند اشياء مركب مدركاتى در كار است؟ (ص 43). فصل چهارم در فرق ميان جهتى است كه نفس بدان تعقل مىكند و جهتى كه بدان احساس مىكند. وى گويد: هر دو جهت انفعاليند و انفعال نفس بر عكس چيزهاى ديگر اكمال اوست (ص 47). جهت عاقلۀ نفس در ادراك معقولات نياز به ابزار ندارد، بر خلاف جهت حسى نفس كه تا محسوسى نباشد، احساسى در كار نيست و نيز فرقهاى ديگر... (ص 50). فصل پنجم در اين است كه نفس جوهرى است زنده و جاويد كه نه مرگ مىپذيرد و نه نابودى. يعنى نفس نه عين زندگى، بلكه زندگى- بخش هر چيزى است كه خود در آن است. نفس ناطقه داراى حركتى است ويژۀ خود او كه در آن نياز به ابزار جسمانى ندارد. تن آنگاه مرده است كه نفس از آن جدايى گيرد. نفس بطلان پذير نيست، زيرا نه جسم است و نه عرض، بلكه جوهرى است بسيط كه او را ضدى نيست تا باطل شود، و نه مركّب است كه منحل گردد (ص 53، 55). فصل ششم را به نقل مذهب افلاطون، پروكلوس (برقلس) و [[جالینوس]] در مسألۀ بقاى نفس اختصاص داده است (ص 56-58). فصل هفتم در ماهيت نفس است. حركت نفس، حركتى دورانى و جولانى است و هيچ گاه نفس را خالى از اين حركت نمىتوان يافت. اين حركت از آن جهت كه جسمانى نيست، نه مكانى است و نه بيرون از ذات نفس. از اين روى افلاطون گويد: گوهر نفس همان حركت است و اين حركت زندگى نفس است و از آنجا كه در ذات نفس است، پس حيات نيز نفس را ذاتى است. پس هر كس كه اين حركت را بدان گونه كه در ذات نفس، ثابت و دائمى و بيرون از مقولۀ زمان و محرك ذات نفس باشد، در نظر آرد، به راستى كه گوهر نفس را در نظر آورده است (ص 59-60). | ||
فصل هشتم در اين باب است كه نفس را حالتى است از كمال كه آن را سعادت نامند و حالتى است از نقصان كه آن را شقاوت گويند. حركت نفس داراى دو جهت است: يكى به سوى خويشتن كه آن را سوى عقل اول-نخستين آفريدۀ خدا-مىراند؛ دوم حركتى است به سوى بيرون از ذات خويشتن. حكيمان پيشين اين دو جهت را «علو و سفل» ناميدهاند. به گفتۀ مسكويه اين از تنگناى تعبير است، زيرا جز اين نمىتوانستند گفت؛ اما شريعت از آن دو به «يمين و شمال» تعبير كرده است. حركت نخست، نفس را به آفريدگارش نزديك مىكند: «سعادت». | فصل هشتم در اين باب است كه نفس را حالتى است از كمال كه آن را سعادت نامند و حالتى است از نقصان كه آن را شقاوت گويند. حركت نفس داراى دو جهت است: يكى به سوى خويشتن كه آن را سوى عقل اول-نخستين آفريدۀ خدا-مىراند؛ دوم حركتى است به سوى بيرون از ذات خويشتن. حكيمان پيشين اين دو جهت را «علو و سفل» ناميدهاند. به گفتۀ مسكويه اين از تنگناى تعبير است، زيرا جز اين نمىتوانستند گفت؛ اما شريعت از آن دو به «يمين و شمال» تعبير كرده است. حركت نخست، نفس را به آفريدگارش نزديك مىكند: «سعادت». | ||
خط ۱۴۶: | خط ۱۴۶: | ||
اما در حكمت عملى، ابوعلى داراى 3 اثر مهم است: تهذيب الاخلاق، ترتيب السعادات و جاويدان خرد. بنا بر تهذيب الاخلاق، غرض از تهذيب، رسيدن به خوبى است كه به يارى آن كردار آدمى نيكو شود و ملكۀ او گردد كه اين جز به آموزش منظم ميسّر نيست. | اما در حكمت عملى، ابوعلى داراى 3 اثر مهم است: تهذيب الاخلاق، ترتيب السعادات و جاويدان خرد. بنا بر تهذيب الاخلاق، غرض از تهذيب، رسيدن به خوبى است كه به يارى آن كردار آدمى نيكو شود و ملكۀ او گردد كه اين جز به آموزش منظم ميسّر نيست. | ||
شرط اول شناخت روان است (ص 1). روان در تن آدمى براى وصول به كمال و سعادت فرجامين است. پس بايد نيروها و تواناييهاى مثبت او را باز شناسیم و درست به كار گيريم تا به پايۀ برين انسانى دست يابيم و از نيروهاى منفى آن كه ما را از رسيدن بدان پايه باز مىدارند، آگاه گرديم (مقدمۀ تهذيب). ابوعلى در تهذيب و شناخت كمال نفس نظر رواقيان و ادلّۀ [[جالینوس]] | شرط اول شناخت روان است (ص 1). روان در تن آدمى براى وصول به كمال و سعادت فرجامين است. پس بايد نيروها و تواناييهاى مثبت او را باز شناسیم و درست به كار گيريم تا به پايۀ برين انسانى دست يابيم و از نيروهاى منفى آن كه ما را از رسيدن بدان پايه باز مىدارند، آگاه گرديم (مقدمۀ تهذيب). ابوعلى در تهذيب و شناخت كمال نفس نظر رواقيان و ادلّۀ [[جالینوس]] و نظر [[ارسطو]] را در باب نيكى و بدى كه آيا به سرشت است، يا به تربيت، يا به هر دو، نقد كرده و سرانجام پذيرفته است كه آدمى به بركت پيرايش خوى خويش مىتواند نيكو شود و به كمال رسد (همان، 31 به بعد). او براى نيل به كمال، تربيت بر پايۀ شرع را، به ويژه در كودكى، شرط نخستين مىداند و مىافزايد كه آنگاه آدمى بايد در كتب استدلالى اخلاق بنگرد تا ادب در نفس او به برهان استوار شود؛به آموزش رياضيات پردازد و به سخن و برهان درست خوى گيرد. سپس به ترتيب و به تدريج به علو مىپردازد كه در «ترتيب السعادات»، ترتيب و منزلت آنها را بيان داشته است (ص 49). | ||
در آن كتاب درجات سعادت را بر حسب مكتب [[ارسطو]] باز نموده است. | در آن كتاب درجات سعادت را بر حسب مكتب [[ارسطو]] باز نموده است. |
ویرایش