پرش به محتوا

مرعشی، سید شهاب‌الدین: تفاوت میان نسخه‌ها

جز
جایگزینی متن - 'شيخ‌الشريعه' به 'شيخ‌الشريعه '
جز (جایگزینی متن - 'عروة الوثقى' به 'العروة الوثقی ')
جز (جایگزینی متن - 'شيخ‌الشريعه' به 'شيخ‌الشريعه ')
خط ۹۷: خط ۹۷:
آيت‌الله مرعشى در دوران جوانى كه در حوزه علميه نجف مشغول تحصيل بود، به گردآورى كتب خطى پرداخت. وى كه شاهد به غارت رفتن منابع اسلامى و نسخ خطى بود، تاب نياورد و با شهريه ناچيز طلبگى به خريد كتب خطى پرداخت، تا اين ميراث فرهنگى را از دستبرد بيگانگان حفظ نمايد. گاه شب‌ها در يك كارگاه برنج‌كوبى كار مى‌كرد، روزها روزه استيجارى مى‌گرفت و نماز استيجارى مى‌خواند، تا هزينه خريد كتب را تهيه نمايد. ايشان در خاطره‌اى مى‌فرمايد:
آيت‌الله مرعشى در دوران جوانى كه در حوزه علميه نجف مشغول تحصيل بود، به گردآورى كتب خطى پرداخت. وى كه شاهد به غارت رفتن منابع اسلامى و نسخ خطى بود، تاب نياورد و با شهريه ناچيز طلبگى به خريد كتب خطى پرداخت، تا اين ميراث فرهنگى را از دستبرد بيگانگان حفظ نمايد. گاه شب‌ها در يك كارگاه برنج‌كوبى كار مى‌كرد، روزها روزه استيجارى مى‌گرفت و نماز استيجارى مى‌خواند، تا هزينه خريد كتب را تهيه نمايد. ايشان در خاطره‌اى مى‌فرمايد:


«يك روز از مدرسه، به قصد بازار - كه جنب صحن علوى بود - حركت كردم. در ابتداى بازار ناگهان چشمم به زنى تخم‌مرغ‌فروش افتاد كه در كنار ديوار نسشته بود و از زير چادر وى گوشه كتاب پيدا بود. حس كنجكاوى من تحريك شد، به‌طورى‌‌كه مدتى خيره به كتاب نگاه كردم. طاقت نياوردم، پرسيدم اين چيست؟ گفت: كتاب و فروشى است. كتاب را گرفتم و با حيرت متوجه شدم كه نسخه‌اى ناياب از كتاب «[[رياض العلماء و حياض الفضلاء|رياض العلماء]]» علامه عبدالله افندى است كه احدى آن را در اختيار ندارد. مثل يعقوبى كه يوسف خود را پيدا كرده باشد، با شور و شعفى وصف‌ناشدنى به زن گفتم: اين را چند مى‌فروشى؟ گفت: پنج روپيه. من كه از شوق سر از پا نمى‌شناختم، گفتم: دارايى من صد روپيه است و حاضرم همه آن را بدهم و كتاب را از شما بگيرم. آن زن با خوشحالى پذيرفت. در اين هنگام سر و كله كاظم دجيلى، كه دلال خريد كتاب براى انگليسي‌ها بود، پيدا شد. او نسخه‌‌هاى كمياب، نادر و كتاب‌هاى قديمى را به هر طريقى به چنگ مى‌آورد و توسط حاكم انگليسى نجف اشرف كه گويا اسمش و يا عنوانش «ميجر سرگرد» بود، به كتابخانه لندن مى‌فرستاد. كاظم دلال كتاب را به زور از دست من گرفت و به آن زن گفت: من آن را بيشتر مى‌خرم و مبلغى بالاتر از آنچه من به آن زن گفته بودم، پيشنهاد كرد. در آن هنگام من اندوهگين رو به سمت حرم شريف اميرالمؤ منين(ع) كردم و آهسته گفتم: آقا جان من مى‌خواهم با خريد اين كتاب به شما خدمت كنم، پس راضى نباشيد اين كتاب از دست من خارج شود. هنوز كلامم تمام نشده بود كه زن تخم‌مرغ‌فروش رو كرد به دلال و گفت: اين كتاب را به ايشان فروخته‌ام و به شما نمى‌فروشم. كاظم دجيلى شكست خورد و عصبانى از آنجا دور شد... بيشتر از بيست روپيه نداشتم؛ ازاين‌رو تمام لباس‌هاى كهنه و قديمى را با ساعتى كه داشتم به فروش رساندم تا پول كتاب فراهم شد... طولى نكشيد كه كاظم دلال همراه چند شرطه (پليس) به مدرسه حمله كردند. مرا دستگير نموده و پيش حاكم انگليسى (ميجر) بردند. او نخست مرا به سرقت كتاب متهم كرد و بسيار عربده كشيد... دستور داد مرا زندانى كردند. آن شب در زندان مدام با خدا راز و نياز مى‌كردم كه كتاب در مخفیگاهش محفوظ بماند. روز بعد مرجع بزرگ آن وقت، آيت‌‌الله ميرزا فتح‌الله نمازى اصفهانى معروف به شيخ‌الشريعه، فرزند مرحوم [[آخوند خراسانی، محمدکاظم بن حسین|آخوند خراسانى]] را به نام ميرزا مهدى، با جماعتى براى آزادى من به نزد حاكم شهر فرستاد. بالاخره نتيجه اين شد كه من از زندان آزاد شوم با اين شرط كه مدت يك ماه كتاب را به حاكم انگليسى تسليم كنم.
«يك روز از مدرسه، به قصد بازار - كه جنب صحن علوى بود - حركت كردم. در ابتداى بازار ناگهان چشمم به زنى تخم‌مرغ‌فروش افتاد كه در كنار ديوار نسشته بود و از زير چادر وى گوشه كتاب پيدا بود. حس كنجكاوى من تحريك شد، به‌طورى‌‌كه مدتى خيره به كتاب نگاه كردم. طاقت نياوردم، پرسيدم اين چيست؟ گفت: كتاب و فروشى است. كتاب را گرفتم و با حيرت متوجه شدم كه نسخه‌اى ناياب از كتاب «[[رياض العلماء و حياض الفضلاء|رياض العلماء]]» علامه عبدالله افندى است كه احدى آن را در اختيار ندارد. مثل يعقوبى كه يوسف خود را پيدا كرده باشد، با شور و شعفى وصف‌ناشدنى به زن گفتم: اين را چند مى‌فروشى؟ گفت: پنج روپيه. من كه از شوق سر از پا نمى‌شناختم، گفتم: دارايى من صد روپيه است و حاضرم همه آن را بدهم و كتاب را از شما بگيرم. آن زن با خوشحالى پذيرفت. در اين هنگام سر و كله كاظم دجيلى، كه دلال خريد كتاب براى انگليسي‌ها بود، پيدا شد. او نسخه‌‌هاى كمياب، نادر و كتاب‌هاى قديمى را به هر طريقى به چنگ مى‌آورد و توسط حاكم انگليسى نجف اشرف كه گويا اسمش و يا عنوانش «ميجر سرگرد» بود، به كتابخانه لندن مى‌فرستاد. كاظم دلال كتاب را به زور از دست من گرفت و به آن زن گفت: من آن را بيشتر مى‌خرم و مبلغى بالاتر از آنچه من به آن زن گفته بودم، پيشنهاد كرد. در آن هنگام من اندوهگين رو به سمت حرم شريف اميرالمؤ منين(ع) كردم و آهسته گفتم: آقا جان من مى‌خواهم با خريد اين كتاب به شما خدمت كنم، پس راضى نباشيد اين كتاب از دست من خارج شود. هنوز كلامم تمام نشده بود كه زن تخم‌مرغ‌فروش رو كرد به دلال و گفت: اين كتاب را به ايشان فروخته‌ام و به شما نمى‌فروشم. كاظم دجيلى شكست خورد و عصبانى از آنجا دور شد... بيشتر از بيست روپيه نداشتم؛ ازاين‌رو تمام لباس‌هاى كهنه و قديمى را با ساعتى كه داشتم به فروش رساندم تا پول كتاب فراهم شد... طولى نكشيد كه كاظم دلال همراه چند شرطه (پليس) به مدرسه حمله كردند. مرا دستگير نموده و پيش حاكم انگليسى (ميجر) بردند. او نخست مرا به سرقت كتاب متهم كرد و بسيار عربده كشيد... دستور داد مرا زندانى كردند. آن شب در زندان مدام با خدا راز و نياز مى‌كردم كه كتاب در مخفیگاهش محفوظ بماند. روز بعد مرجع بزرگ آن وقت، آيت‌‌الله ميرزا فتح‌الله نمازى اصفهانى معروف به [[شریعت اصفهانی، فتح‌الله|شيخ‌الشريعه]] ، فرزند مرحوم [[آخوند خراسانی، محمدکاظم بن حسین|آخوند خراسانى]] را به نام ميرزا مهدى، با جماعتى براى آزادى من به نزد حاكم شهر فرستاد. بالاخره نتيجه اين شد كه من از زندان آزاد شوم با اين شرط كه مدت يك ماه كتاب را به حاكم انگليسى تسليم كنم.


پس از آزادى به‌سرعت به مدرسه رفتم و همه دوستان طلبه‌ام را جمع كردم و گفتم: بايد كار مهمى انجام بدهيم كه خدمت به اسلام و شريعت است! طلاب گفتند: چه كارى؟ و من گفتم: نسخه‌بردارى و استنساخ از روى اين كتاب. فورا دست به كار شديم و قبل از مهلت مقرر چند نسخه از روى آن استنساخ گرديد...».
پس از آزادى به‌سرعت به مدرسه رفتم و همه دوستان طلبه‌ام را جمع كردم و گفتم: بايد كار مهمى انجام بدهيم كه خدمت به اسلام و شريعت است! طلاب گفتند: چه كارى؟ و من گفتم: نسخه‌بردارى و استنساخ از روى اين كتاب. فورا دست به كار شديم و قبل از مهلت مقرر چند نسخه از روى آن استنساخ گرديد...».
۴۲۵٬۲۲۵

ویرایش