این دفتر بیمعنی: یادگارنمای فرهنگی از ایرج افشار
این دفتر بیمعنی: یادگارنمای فرهنگی از ایرج افشار | |
---|---|
پدیدآوران | کوشیار، بهرام (نویسنده) افشار، آرش (نویسنده) |
ناشر | سخن |
مکان نشر | تهران |
سال نشر | ۱۴۰۲ش |
چاپ | اول |
شابک | 6ـ084ـ260ـ622ـ978 |
موضوع | افشار، ایرج، ۱۳۰۴ - ۱۳۸۹. - سرگذشتنامه,افشار، ایرج، ۱۳۰۴ - ۱۳۸۹ - یادنامه ها,ایران شناسان tsigolonarIC,ایران شناسی - نشریات ادواری lacidoirePC - ygolonarI,کتابشناسان - ایران - سرگذشتنامه hpargoiBC - narI - srehpargoilbiB |
کد کنگره | Z۷۲۰/الف۷الف۷ ۱۴۰۲ |
این دفتر بیمعنی: یادگارنمای فرهنگی از ایرج افشار به کوشش بهرام، کوشیار و آرش افشار؛ به جرئت باید گفت این کتاب یکی از بینظیرترین خاطراتی است که حتماً پس از انتشار آن، برای هر کسی در هر جای دنیا که بخواهد درباره فرهنگ، تاریخ، فن کتابداری و تصحیح متن در ایران و نیز شخصیتهای مؤثر این سرزمین از دکتر مصدق گرفته تا هوشنگ نهاوندی، تحقیق کند و اطلاعات کسب کند، مفید خواهد بود.
ساختار
کتاب از شانزده فصل تشکیل شده است و در صفحات پایانی یادداشتهای روزانه و نمایهها جای گرفتهاند.
فهرست فصلهای کتاب از این قرار است.
فصل اول: خانه و خانواده
فصل دوم: از کودکستان تا دانشگاه
فصل سوم: روزگار جوانی
فصل چهارم: سفر
فصل پنجم: کتابخانه و کتابداری
فصل ششم: مجلهگردانی (آینده به آینده)
فصل هفتم: اوراق کنانه
فصل هشتم: ایرانشناسی و زبان فارسی
فصل نهم: دانشگاه تهران
فصل دهم: نشر کتاب
فصل یازدهم: انجمنها
فصل دوازدهم: عضویتها
فصل سیزدهم: کنگرهها
فصل چهاردهم: مردان فرهنگ
فصل پانزدهم: پیشامدها
فصل شانزدهم: سیاست
گزارش محتوا
ایرج افشار از هفدهسالگی در کنار پدرش با بزرگترین شخصیتهای فرهنگی مملکت آشنا بود و از این جهت یک استثنا به شمار میرود. او از همین طریق موفق شد سه نسل از بزرگان ایران را از نزدیک دریابد. این کتاب که دربرگیرندۀ خاطرات اوست، از جهت حافظه بینظیر ایرج افشار، اطلاعاتی که به جرئت میتوان گفت همگی ناگفته است، بسیار جذاب و خواندنی است.
این کتاب دربرگیرندۀ خاطرات ایرج افشار از کودکی تا اواخر عمر است که خود مجال نهاییکردن آن را نیافت. چون وجه فعالیتهای افشار در زندگی، فرهنگی بود، طبعاً بیشتر مطالب این کتاب را همین نوع مباحث تشکیل میدهد، اگرچه خالی از بعضی مطالب شخصی نیست. ایرانشناسی و زبان فارسی، برخی کنگرهها و مجامع بینالمللی و داخلی در همین حوزه، شرقشناسان، ادبا و فضلای ایران، نشر کتاب، مجلهگردانی و کتابخانه و کتابداری موضوعات بعضی از فصلهای این کتاب است. همچنین یادداشتهای روزانۀ افشار از سالهای 1386 و 1387 نیز در بخش دوم کتاب آورده شده است.
سبک خاطرهگویی ایرج افشار با دیگران فرق دارد؛ افشار در کتاب «این دفتر بیمعنی» که عنوان آن هم حکایت از فروتنی او دارد، شیوه کورنولوژیک (ترتیب تاریخی) را برای بیان خاطرات خود انتخاب نکرده، بلکه و بر اساس موضوع خاطرات خود را نوشته است که مجموعه این خاطرات، از سنین نوجوانی تا آخرین روزهای زندگی وی را دربر میگیرد که البته در بخشهایی مانند اشخاص، مؤسسات، حوادث تاریخی، کتابها و نشریات تدوین شده است.
برای مثال او در مدخلی با عنوان حبیب یغمایی، هر آنچه در طول زندگی از یغمایی خاطره داشته است، همه را یکجا آورده است. یا در مدخلهایی مانند مجله مهر، انتشارات دانشگاه تهران، کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران، مرتضی کیوان، نه گفتنهای من، ترسهای من، کتابهای من، محمدتقی دانشپژوه، اللهیار صالح، علیاکبر سیاسی، جلال آلاحمد، رضا گنجهای، ماجرای اسماعیل رائین، ماجرای سانسور و دیدار با هویدا، درگیری با سانسور و ماجرای امتیاز مجله آینده، به بیان خاطرات خود از این مسائل پرداخته است.
به جرئت باید گفت این کتاب یکی از بینظیرترین خاطراتی است که حتماً پس از انتشار آن، برای هر کسی در هر جای دنیا که بخواهد درباره فرهنگ، تاریخ، فن کتابداری و تصحیح متن در ایران و نیز شخصیتهای مؤثر این سرزمین از دکتر مصدق گرفته تا هوشنگ نهاوندی، تحقیق کند و اطلاعات کسب کند، مفید خواهد بود.
ایرج افشار در یادداشت آغاز کتاب، گفته است:«این دفتر برنوشت دیگری است از دفتری که در نوامبر و دسامبر ۱۹۹۵ به هنگام بیماری سخت همسرم شایسته از روی یادداشتهای گذشته جمع کرده بودم، به قصد آنکه روزی روزگاری بتوانم یادگارهای فرهنگی خود را بر آن اساس بنویسم. اینک ژوئن ۲٠٠۳ از روی آن دفتر، این دفتر فراهم شده است. این بار دفتر را به نظم الفبایی عناوین مختار خود درآوردم که یافتن آنها آسانتر است».
ایرج افشار چنانکه در خودزیستنامهها مرسوم است، از خانه و خانواده گفته است؛ از روند تحصیلاتش، جوانیاش، سفرهایش، علاقهمندیهایش، کاروبارش و از رجال فرهنگی و سیاسی زمانهاش. کتاب فصلی خاص دارد که بسیار جلوه میکند؛ او فهرست «نه» گفتنهایش را آورده است. این فصل با نقل قولی از تقیزاده آغاز میشود: «به عقیدهٔ قاصر من آزادی به معنی حقیقی آن بیوجود شهامت افراد و مردانگی و مردی و استقلال فکر و سرافرازی و شجاعت اخلاقی و استقامت و استواری و مقاومت در مقابل ارباب قدرت و جرأت و صراحت که این همه را میتوان در یک کلمه خودمانی «صفت» و لفظ فرنگی «کاراکتر» خلاصه کرد وجود پیدا نمیکند. و آن همان است که شانفور با اسناد به اسپارتیها گفته که شخص بتواند «نه» بگوید و اهل تسلیم و زبونی و باز به قول خودمان بیصفت نباشد. بدبختانه در مملکت ما حتی سران قوم از این خصلتِ لازمهٔ آزادی که به حقیقت حیثیت انسانی است کمبهره بودهاند» (ص۴٠۵).
در این فهرست بلند انوع و اقسام «نه» هست. از نه گفتن به پدر ارجمندشان تا نه گفتن به پیشنهاد کار، قبول مسئولیت و پذیرش جوایز مختلف. خلاصهای از «نه»های ایرج افشار بدین ترتیب است:
«نخستین باری که «نه» گفتم به پدرم بود. او میگفت به کار دولتی نرو و بیا آب و ملکی را که داریم سر و سامان بده. من به کار دولتی رفتم و خیری ندیدم.
دومین باری که «نه» گفتم به علی اصغر حکمت بود. مرحوم علی اصغر حکمت خواست که من مجلۀ شیر و خورشید را اداره کنم.
پس از آن به سعید نفیسی «نه» گفتم و مدیریت مجلۀ پیام نوین را نپذیرفتم.
پس از آن به تقیزاده «نه» گفتم. تمایلی نشان میداد که من به مجلس سنا بروم و به امور تحریری او کمک کنم.
پس از آن به مجتبی مینوی «نه» گفتم. وقتی در ترکیه بود فرمود که برای پیشرفت کارهای مربوط به تهیه میکروفیلم از دانشگاه بخواهد که مرا مأمور آن بلاد کنند.
پس از آن بار دیگر به علی اصغر حکمت «نه» گفتم. وقتی وزیر امور خارجه شد، علاقه داشت مرا به آن وزارتخانه منتقل کند و میگفت به کتابخانه و اسناد آنجا باید سر و سامان داد.
پس از آن به آورندهٔ پیشنهاد قبول رایزنی فرهنگی در افغانستان «نه» گفتم.
پس از آن به دهندگان نخستین جایزهٔ فروغ فرخزاد «نه» گفتم.
پس از آن به مهرداد پهلبد وزیر فرهنگ و هنر «نه» گفتم. در اواخر دوران پهلوی (۱۳۵۶) بیآنکه قبلاً پرسشی از من شده باشد، حکمی برایم فرستاد که به عضویت [...] نصب میشوید.
پس از آن به دکتر حسین نصر «نه» گفتم. در پاریس بودم (۱۳۵۷) و قصد رفتن به امریکا داشتم. از تهران به من تلفن کرد و گفت چون کارمندان کتابخانه پهلوی اعتصاب کردهاند، ضرورت دارد که فوری به طهران بیایی و تصدی امور آنجا را به عهده بگیری.
پس از آن به دکتر احسان یارشاطر «نه» گفتم. میخواست که عضویت شورای وقفی ایرانیکا را بپذیرم.
پس از آن به انجمن آثار و مفاخر فرهنگی «نه» گفتم قصدشان بر آن بود که مجلس بزرگداشت برایم بگیرند.
پس از آن به سید کاظم بجنوردی «نه» گفتم. ایشان در سمت ریاست کتابخانه ملی مرا به مراسم چهرههای ماندگار معرفی کرده بود» (ص ۴٠۶ تا ۴٠۸).[۱]
پانويس