۶۱٬۱۸۹
ویرایش
(←شهادت) |
|||
خط ۷۳: | خط ۷۳: | ||
[[مفید، محمد بن محمد|شیخ مفید]]، ماجرای شهادت کمیل را چنین آورده است: «چون حجاج فرماندار کوفه شد، در پی کمیل برآمد. کمیل گریخت و پنهان شد. حجاج که این خبر را شنید، حقوق ایل و قبیله کمیل را از بیتالمال قطع نمود. وقتی کمیل از جریان مطلع شد، با خود گفت: من پیری سالخورده هستم و عمرم به سر آمده است؛ روا نیست که بهخاطر من حقوق قبیلهام قطع گردد. پس، از مخفیگاه خود بیرون آمده، وارد کوفه شد و خود را تسلیم حجاج نمود. هنگامی که حجاج او را دید، گفت بسیار دوست داشتم تو را بیابم! | [[مفید، محمد بن محمد|شیخ مفید]]، ماجرای شهادت کمیل را چنین آورده است: «چون حجاج فرماندار کوفه شد، در پی کمیل برآمد. کمیل گریخت و پنهان شد. حجاج که این خبر را شنید، حقوق ایل و قبیله کمیل را از بیتالمال قطع نمود. وقتی کمیل از جریان مطلع شد، با خود گفت: من پیری سالخورده هستم و عمرم به سر آمده است؛ روا نیست که بهخاطر من حقوق قبیلهام قطع گردد. پس، از مخفیگاه خود بیرون آمده، وارد کوفه شد و خود را تسلیم حجاج نمود. هنگامی که حجاج او را دید، گفت بسیار دوست داشتم تو را بیابم! | ||
کمیل گفت: آوازت را بر من درشت نکن و مرا به مرگ تهدید منما! به خدا سوگند از عمرم چیزی باقی نمانده، جز مانند باقیمانده غبار. هرچه میخواهی درباره من انجام بده، «فإن الموعد لله»؛ زیرا وعدهگاه ما نزد خداست و بعد از | کمیل گفت: آوازت را بر من درشت نکن و مرا به مرگ تهدید منما! به خدا سوگند از عمرم چیزی باقی نمانده، جز مانند باقیمانده غبار. هرچه میخواهی درباره من انجام بده، «فإن الموعد لله»؛ زیرا وعدهگاه ما نزد خداست و بعد از کشتن، حساب در کار است و همانا امیر مؤمنان(ع) به من خبر داده که تو قاتل من هستی! | ||
حجاج گفت: پس حجت بر تو تمام است! | حجاج گفت: پس حجت بر تو تمام است! |
ویرایش