تحفة أهل العرفان: تفاوت میان نسخه‌ها

هیچ تغییری در اندازه به وجود نیامده‌ است. ،  ‏۸ سپتامبر ۲۰۱۹
جز
جایگزینی متن - 'ى‎گ' به 'ى‌گ'
جز (جایگزینی متن - 'ع‎ا' به 'ع‌ا')
جز (جایگزینی متن - 'ى‎گ' به 'ى‌گ')
خط ۴۰: خط ۴۰:
در بخشی از مقدمه کتاب می‌خوانیم: «اگرچه قبیله آدم که چشم و چراغ اهل عالمند، بدین خلع و کرامت معزز و مشرف‌اند، اما حکمت حکیم و تقدیر و ارادت قدیم اقتضا چنان فرمود که طایفه‌اى را در روشنایى و آشنایى بداشت و جمعى را در ظلمت ضلالت و بیگانگى جهالت: خلق الخلق فى ظلمه، باز گذاشت.»<ref>[https://www.noorlib.ir/View/fa/Book/BookView/Image/6491/1/14 مقدمه کتاب، ص14]</ref>
در بخشی از مقدمه کتاب می‌خوانیم: «اگرچه قبیله آدم که چشم و چراغ اهل عالمند، بدین خلع و کرامت معزز و مشرف‌اند، اما حکمت حکیم و تقدیر و ارادت قدیم اقتضا چنان فرمود که طایفه‌اى را در روشنایى و آشنایى بداشت و جمعى را در ظلمت ضلالت و بیگانگى جهالت: خلق الخلق فى ظلمه، باز گذاشت.»<ref>[https://www.noorlib.ir/View/fa/Book/BookView/Image/6491/1/14 مقدمه کتاب، ص14]</ref>


این کتاب، در هفت باب، مطالبی را ذکر کرده که زندگی‌نامه روزبهان را نیز در بر دارد. در بخش اول کتاب درباره زمان و مکان تولد شیخ روزبهان صحبت شده است. در این بخش ذکر می‌شود که وی در پسا (فسای امروزی) از توابع شیراز در قبیله دیالمه به دنیا آمد؛ ولادتش در 522 هجری واقع شده، هشتادوچهار سال عمر کرده و در محرم 606 از دنیا رفته است. درباره مبدأ حالش می‌نویسد: اتفاق ولادت من در میان قومى بود که در غایت ضلالت و جهالت بودند و شغل ایشان همه تباهى و مناهى بود. چون به سن تمیز رسیدم داعیه طلب در وجودم پیدا شد با خود مى‎گفتم که: خداوند و پروردگار من کجا است؟ و در آن طفلى از کودکان و هم‎نشینان مى‎پرسیدم در مکتب که شما خداوند خود مى‎شناسید؟ ایشان گفتند: مى‎گویند از جارحه و جهات منزه است. از این سخن مرا وجدى حاصل مى‎گشت.
این کتاب، در هفت باب، مطالبی را ذکر کرده که زندگی‌نامه روزبهان را نیز در بر دارد. در بخش اول کتاب درباره زمان و مکان تولد شیخ روزبهان صحبت شده است. در این بخش ذکر می‌شود که وی در پسا (فسای امروزی) از توابع شیراز در قبیله دیالمه به دنیا آمد؛ ولادتش در 522 هجری واقع شده، هشتادوچهار سال عمر کرده و در محرم 606 از دنیا رفته است. درباره مبدأ حالش می‌نویسد: اتفاق ولادت من در میان قومى بود که در غایت ضلالت و جهالت بودند و شغل ایشان همه تباهى و مناهى بود. چون به سن تمیز رسیدم داعیه طلب در وجودم پیدا شد با خود مى‌گفتم که: خداوند و پروردگار من کجا است؟ و در آن طفلى از کودکان و هم‎نشینان مى‎پرسیدم در مکتب که شما خداوند خود مى‎شناسید؟ ایشان گفتند: مى‌گویند از جارحه و جهات منزه است. از این سخن مرا وجدى حاصل مى‌گشت.


چون به سن بلوغ رسیدم، حب طاعت و خلوت بر من غالب شد. مدتى مدید بدین‎طریق مى‎گذرانیدم. قرآن را یاد گرفتم و به تحصیل علوم مشغول شدم.
چون به سن بلوغ رسیدم، حب طاعت و خلوت بر من غالب شد. مدتى مدید بدین‎طریق مى‌گذرانیدم. قرآن را یاد گرفتم و به تحصیل علوم مشغول شدم.


چون به سن بیست‌وپنج سال رسیدم، وحشتى عظیم از خلق، مرا ظاهر شد. گاه‌گاهی نسایم قدس بر جانم مى‎وزید، نمى‎دانستم که چیست. گاه‌گاهی هاتفى از غیب آواز دادى. تا شبى در صحرایى بودم، آوازى شنیدم به‎غایت خوش، چنانچه از آن آواز شورى عظیم و جدى بر من غالب شد. از پى این مى‎رفتم تا به سر تلى رسیدم، شخصى را دیدم نیکوروى بر هیئت صوفیان، سخنى چند در باب توحید تقریر فرمود، ندانستم که بود تا ناگاه از چشمم غایب شد، سکر بر من غالب شد. روز دیگر هرچه داشتم برانداختم. بدین‎طریق مدتى مى‌بودم تا روزى به خدمت سید الابدال خضر-علیه‌السلام-رسیدم، سیبى به من داد، بعضى از آن تناول فرموده، گفت: این بستان، بستدم و تناول کردم، بسى نور و کشف از آن یافتم.<ref>[https://www.noorlib.ir/View/fa/Book/BookView/Image/6491/1/27 ر.ک: متن کتاب، ص27-28]</ref>
چون به سن بیست‌وپنج سال رسیدم، وحشتى عظیم از خلق، مرا ظاهر شد. گاه‌گاهی نسایم قدس بر جانم مى‎وزید، نمى‎دانستم که چیست. گاه‌گاهی هاتفى از غیب آواز دادى. تا شبى در صحرایى بودم، آوازى شنیدم به‎غایت خوش، چنانچه از آن آواز شورى عظیم و جدى بر من غالب شد. از پى این مى‎رفتم تا به سر تلى رسیدم، شخصى را دیدم نیکوروى بر هیئت صوفیان، سخنى چند در باب توحید تقریر فرمود، ندانستم که بود تا ناگاه از چشمم غایب شد، سکر بر من غالب شد. روز دیگر هرچه داشتم برانداختم. بدین‎طریق مدتى مى‌بودم تا روزى به خدمت سید الابدال خضر-علیه‌السلام-رسیدم، سیبى به من داد، بعضى از آن تناول فرموده، گفت: این بستان، بستدم و تناول کردم، بسى نور و کشف از آن یافتم.<ref>[https://www.noorlib.ir/View/fa/Book/BookView/Image/6491/1/27 ر.ک: متن کتاب، ص27-28]</ref>
خط ۴۸: خط ۴۸:
در باب دوم کتاب درباره اکابر و مشایخ معاصر وی صحبت شده است. باب سوم کتاب در ذکر حکایات و کراماتی است که از وی ظاهر شد. نویسنده در باب چهارم از فواید و تفسیر و حدیث و شطحیات و سایر فواید وی صحبت می‌نماید. باب پنجم در فواید دیگر و اشعاری از وی است و باب ششم در ذکر اولاد و بخشی از فضایل روزبهان ثانی. در آخرین باب، یعنی باب هفتم کتاب درباره وفات شیخ و کراماتی که بعد از وفات از وی ظاهر شده صحبت به میان می‌آید.
در باب دوم کتاب درباره اکابر و مشایخ معاصر وی صحبت شده است. باب سوم کتاب در ذکر حکایات و کراماتی است که از وی ظاهر شد. نویسنده در باب چهارم از فواید و تفسیر و حدیث و شطحیات و سایر فواید وی صحبت می‌نماید. باب پنجم در فواید دیگر و اشعاری از وی است و باب ششم در ذکر اولاد و بخشی از فضایل روزبهان ثانی. در آخرین باب، یعنی باب هفتم کتاب درباره وفات شیخ و کراماتی که بعد از وفات از وی ظاهر شده صحبت به میان می‌آید.


در بخشی از مطالب کتاب که به ذکر کرامات شیخ روزبهان پرداخته، می‌خوانیم: «آورده‌اند که در همسایه رباط شیخ، عصاری می‌بود که او را جایی می‌گفتند و منکر شیخ بود؛ و شیخ این معنى از او مى‎دانست و به حسن اخلاق بسر مى‌برد. روزى از روزهاى زمستان شیخ با مریدان بر بام رباط نشسته بود. ناگاه خادم را برخواند، فرمود: برو جایى را بگوى روزبهان مى‎گوید: قدرى خره [ثفل روغن کنجد] و خرما بفرست تا درویشان ما بخورند و آن روز که تو را آویزند از بهر تو شفاعت کنند. خادم شیخ بیامد و آن پیغام همچنان بگزارد که شیخ فرموده بود. جاوید از سر خشم گفت: خره و خرما خواستن نیک اما آویختن بارى چرا؟ گفت: شیخ چنین فرمود، باآن‌همه که شنید قدرى خرما و خره بفرستاد. آن را به خدمت شیخ آوردند و اصحاب بکار بردند و بعد از شش ماه از او حرکتى صادر شد، پادشاه شهر حکم کرد تا او را بیاویزند، غلبه در محلت افتاد و گماشتگان و سرهنگان در آویختند و او را مى‌بردند، اهل محلت خبر به خدمت شیخ آوردند، شیخ فرمود: خرما و خره خورده‌اید، وعده وفا باید کرد، رقعه‌اى به خدمت پادشاه نوشت و شفاعت فرمود که او را به من بخش. پادشاه وى را به شیخ بخشید و او را باز خدمت شیخ فرستاد. به خدمت شیخ آمد و از جمله مخلصان شیخ گشت؛ و الله‌اعلم.» <ref>[https://www.noorlib.ir/View/fa/Book/BookView/Image/6491/1/63 متن کتاب، ص63-64]</ref>
در بخشی از مطالب کتاب که به ذکر کرامات شیخ روزبهان پرداخته، می‌خوانیم: «آورده‌اند که در همسایه رباط شیخ، عصاری می‌بود که او را جایی می‌گفتند و منکر شیخ بود؛ و شیخ این معنى از او مى‎دانست و به حسن اخلاق بسر مى‌برد. روزى از روزهاى زمستان شیخ با مریدان بر بام رباط نشسته بود. ناگاه خادم را برخواند، فرمود: برو جایى را بگوى روزبهان مى‌گوید: قدرى خره [ثفل روغن کنجد] و خرما بفرست تا درویشان ما بخورند و آن روز که تو را آویزند از بهر تو شفاعت کنند. خادم شیخ بیامد و آن پیغام همچنان بگزارد که شیخ فرموده بود. جاوید از سر خشم گفت: خره و خرما خواستن نیک اما آویختن بارى چرا؟ گفت: شیخ چنین فرمود، باآن‌همه که شنید قدرى خرما و خره بفرستاد. آن را به خدمت شیخ آوردند و اصحاب بکار بردند و بعد از شش ماه از او حرکتى صادر شد، پادشاه شهر حکم کرد تا او را بیاویزند، غلبه در محلت افتاد و گماشتگان و سرهنگان در آویختند و او را مى‌بردند، اهل محلت خبر به خدمت شیخ آوردند، شیخ فرمود: خرما و خره خورده‌اید، وعده وفا باید کرد، رقعه‌اى به خدمت پادشاه نوشت و شفاعت فرمود که او را به من بخش. پادشاه وى را به شیخ بخشید و او را باز خدمت شیخ فرستاد. به خدمت شیخ آمد و از جمله مخلصان شیخ گشت؛ و الله‌اعلم.» <ref>[https://www.noorlib.ir/View/fa/Book/BookView/Image/6491/1/63 متن کتاب، ص63-64]</ref>


==وضعیت کتاب==
==وضعیت کتاب==
۴۲۵٬۲۲۵

ویرایش