۴۲۵٬۲۲۵
ویرایش
جز (جایگزینی متن - ' ]]' به ']]') |
جز (جایگزینی متن - 'پزشك' به 'پزشک') |
||
خط ۹۵: | خط ۹۵: | ||
{{پایان شعر}} | {{پایان شعر}} | ||
دايه خود را به ديوار باغ پادشاه خوزستان مىرساند. باغبانِ پادشاه همراه همسرش به كمك آن دو مىآيند و از آنها پرستارى مىكنند. دايه در زمان مرگ، داستان خسرو را براى باغبان و همسرش باز مىگويد و از دنيا مىرود. زن باغبان كه به تازگى فرزندى را از دست داده بود، خسرو را به فرزندى قبول كرده و هرمز مىنامد.هرمز همبازى و هم مكتب شاه خوزستان گشت و در انواع هنر سرآمد جوانان شد. بهرام را خواهرى بود، بنام گلرخ كه صيت زيبايى و نيكويى او به گوش پادشاهان نزديك و دور رسيده بود. شاه اصفهان خواستگار او شد و پدر دختر اين دامادى را قبول كرد و ليكن يك سالى مهلت خواست. در اين مدت يك روز گلرخ از بالاى بام هرمز را كه در سايه درختى خفته بود ديد و عاشق و شيفته او گرديد و كارش به زارى و بىقرارى كشيد و به زودى نالان و بيمار گشت. دايهى او از راز او آگاه شد و به باغ رفته با هرمز سخن گفت. هرمز عفاف و تقوى و نام و ننگ را مانع اين چنين كارى خواند و سر به دام او فرو نياورد. گلرخ از شنيدن اين خبر در جوش و خروش آمده از دايه به التماس درخواست كه بار ديگر بكوشد، باشد كه هرمز را نرم سازد. شبى دايه به باغ رفته هرمز را در كنار حوضى نشسته مىبيند و با او از همان مقوله سخن گفتن آغاز مىكند. هرمز بهانه مىآورد كه من مرد عشقبازى نيستم و چون دايه اصرار مىورزد، وى خشمگين گشته [[جامی، عبدالرحمن|جامى]] از آن مى كه مىنوشيد بر روى او مىريزد و يكسر به جامهى خواب خود مىرود. چون گلرخ از افسون دايه نوميد گرديد، ناله و زارى از سر گرفت و به بام رفته بود و در عشق هرمز سرودخوانى مىكرد كه هرمز از قضا او را ديد. به يك نگاه ديوانهى عشق و بستهى زنجير مهر او گرديد. از آن پس دو عاشق همواره به ديدار و مىگسارى خوش بودند و چون چندى بر اين منوال گذشت، قاصدى از اصفهان رسيد كه گلرخ را بايد فرستاد. امّا گلرخ تن به اين وصلت در نداد و شاه خوزستان نامهاى در جواب شاه اصفهان نوشت. شاه اصفهان سپاهى به خوزستان گسيل كرد و جنگى ميان دو لشكر در گرفت و شاه خوزستان شكست خورده به شهر خويش گريخت و آماده جنگ در روز بعد گرديد. در نبرد دوم هنگامى كه نزديك بود بار ديگر سپاه خوزستان شكسته شود، هرمز بانگى بركشيد و لشكر از بانگ او در خروش آمدند و خود او با پهلوان اصفهانيان روبرو گرديد و او را بىجان ساخت. اهل خوزستان نيرو يافتند و هزيمت در سپاه اصفهان افكنده ايشان را از ميدان بدر كردند و شاه خوزستان سپهدارى كشور خويش را به هرمز داد. در اين هنگام نامهاى از قيصر روم به شاه خوزستان رسيد كه در آن قيصر از او باج طلب كرده بود. بزرگى از رهنمايان شاه راى زد كه هرمز را براى گفتگو به دربار قيصر روم فرستد، چون هرمز در سخن گفتن ماهر و صاحب فنون مختلف است. شاه هرمز را روانهى ديار قيصر كرد، و چون هرمز نزد قيصر رسيد، قيصر از ديدار او گريان شد و هرمز را نيز دل بجنبيد. مادر هرمز نيز او را از منظر ديد و شير از پستان او فرو دويد و اشك از ديدگانش روان گرديد و بى هوش بر زمين غلطيد. چون بهوش آمد دانست كه آن برنا فرزند اوست. خروش و زارى برآورد. قيصر آواز او را شنيد، نزديك منظر آمد، كنيزك را ديد و از ماجرا پرسيد. كنيزك داستان گذشته را باز گفت. قيصر از هرمز خواست كه از زاد و بوم خويش خبر باز گويد. هرمز گفت من در خانه باغبان شاه خوزستان پرورده گشتهام و ليكن هيچ گاه دلم با او سازگار نبوده است. قيصر او را فرمود تن را برهنه كرده به او بنمايد. آن نشان را در بازوى هرمز ديد. او را در كنار گرفت و مادرش را به درون خواند و بدين مژده شادىها كردند، و او انگشترى يادگار آن كنيزك را كه نزد او بود، پيش قيصر نهاد و شك از ميان برخاست. پس از شش ماه كه در روم مانده بود، هرمز را هواى گلرخ بسر زد و از عشق او بيمار شد. پيش پدر بهانه آورد كه بايد حق نعمت شاه خوزستان را بگزارم. پس با مهمرد از روم بازگشت خوزستان را خراب ديد. خبر پرسيد، گفتند سپهدار اصفهان لشكرى آورد و پس از يك هفته جنگ شهر را بدست آوردند و گلرخ را اسير كردند و به اصفهان بردند. هرمز ناله و زارى سر داد. بعد از يك ماه پيك نامهاى از طرف گلرخ براى خسرو مىآورد. خسرو بشدت گريه و زارى مىكند و براى نجات گلرخ با لباس | دايه خود را به ديوار باغ پادشاه خوزستان مىرساند. باغبانِ پادشاه همراه همسرش به كمك آن دو مىآيند و از آنها پرستارى مىكنند. دايه در زمان مرگ، داستان خسرو را براى باغبان و همسرش باز مىگويد و از دنيا مىرود. زن باغبان كه به تازگى فرزندى را از دست داده بود، خسرو را به فرزندى قبول كرده و هرمز مىنامد.هرمز همبازى و هم مكتب شاه خوزستان گشت و در انواع هنر سرآمد جوانان شد. بهرام را خواهرى بود، بنام گلرخ كه صيت زيبايى و نيكويى او به گوش پادشاهان نزديك و دور رسيده بود. شاه اصفهان خواستگار او شد و پدر دختر اين دامادى را قبول كرد و ليكن يك سالى مهلت خواست. در اين مدت يك روز گلرخ از بالاى بام هرمز را كه در سايه درختى خفته بود ديد و عاشق و شيفته او گرديد و كارش به زارى و بىقرارى كشيد و به زودى نالان و بيمار گشت. دايهى او از راز او آگاه شد و به باغ رفته با هرمز سخن گفت. هرمز عفاف و تقوى و نام و ننگ را مانع اين چنين كارى خواند و سر به دام او فرو نياورد. گلرخ از شنيدن اين خبر در جوش و خروش آمده از دايه به التماس درخواست كه بار ديگر بكوشد، باشد كه هرمز را نرم سازد. شبى دايه به باغ رفته هرمز را در كنار حوضى نشسته مىبيند و با او از همان مقوله سخن گفتن آغاز مىكند. هرمز بهانه مىآورد كه من مرد عشقبازى نيستم و چون دايه اصرار مىورزد، وى خشمگين گشته [[جامی، عبدالرحمن|جامى]] از آن مى كه مىنوشيد بر روى او مىريزد و يكسر به جامهى خواب خود مىرود. چون گلرخ از افسون دايه نوميد گرديد، ناله و زارى از سر گرفت و به بام رفته بود و در عشق هرمز سرودخوانى مىكرد كه هرمز از قضا او را ديد. به يك نگاه ديوانهى عشق و بستهى زنجير مهر او گرديد. از آن پس دو عاشق همواره به ديدار و مىگسارى خوش بودند و چون چندى بر اين منوال گذشت، قاصدى از اصفهان رسيد كه گلرخ را بايد فرستاد. امّا گلرخ تن به اين وصلت در نداد و شاه خوزستان نامهاى در جواب شاه اصفهان نوشت. شاه اصفهان سپاهى به خوزستان گسيل كرد و جنگى ميان دو لشكر در گرفت و شاه خوزستان شكست خورده به شهر خويش گريخت و آماده جنگ در روز بعد گرديد. در نبرد دوم هنگامى كه نزديك بود بار ديگر سپاه خوزستان شكسته شود، هرمز بانگى بركشيد و لشكر از بانگ او در خروش آمدند و خود او با پهلوان اصفهانيان روبرو گرديد و او را بىجان ساخت. اهل خوزستان نيرو يافتند و هزيمت در سپاه اصفهان افكنده ايشان را از ميدان بدر كردند و شاه خوزستان سپهدارى كشور خويش را به هرمز داد. در اين هنگام نامهاى از قيصر روم به شاه خوزستان رسيد كه در آن قيصر از او باج طلب كرده بود. بزرگى از رهنمايان شاه راى زد كه هرمز را براى گفتگو به دربار قيصر روم فرستد، چون هرمز در سخن گفتن ماهر و صاحب فنون مختلف است. شاه هرمز را روانهى ديار قيصر كرد، و چون هرمز نزد قيصر رسيد، قيصر از ديدار او گريان شد و هرمز را نيز دل بجنبيد. مادر هرمز نيز او را از منظر ديد و شير از پستان او فرو دويد و اشك از ديدگانش روان گرديد و بى هوش بر زمين غلطيد. چون بهوش آمد دانست كه آن برنا فرزند اوست. خروش و زارى برآورد. قيصر آواز او را شنيد، نزديك منظر آمد، كنيزك را ديد و از ماجرا پرسيد. كنيزك داستان گذشته را باز گفت. قيصر از هرمز خواست كه از زاد و بوم خويش خبر باز گويد. هرمز گفت من در خانه باغبان شاه خوزستان پرورده گشتهام و ليكن هيچ گاه دلم با او سازگار نبوده است. قيصر او را فرمود تن را برهنه كرده به او بنمايد. آن نشان را در بازوى هرمز ديد. او را در كنار گرفت و مادرش را به درون خواند و بدين مژده شادىها كردند، و او انگشترى يادگار آن كنيزك را كه نزد او بود، پيش قيصر نهاد و شك از ميان برخاست. پس از شش ماه كه در روم مانده بود، هرمز را هواى گلرخ بسر زد و از عشق او بيمار شد. پيش پدر بهانه آورد كه بايد حق نعمت شاه خوزستان را بگزارم. پس با مهمرد از روم بازگشت خوزستان را خراب ديد. خبر پرسيد، گفتند سپهدار اصفهان لشكرى آورد و پس از يك هفته جنگ شهر را بدست آوردند و گلرخ را اسير كردند و به اصفهان بردند. هرمز ناله و زارى سر داد. بعد از يك ماه پيك نامهاى از طرف گلرخ براى خسرو مىآورد. خسرو بشدت گريه و زارى مىكند و براى نجات گلرخ با لباس پزشکان به اصفهان مىرود. در همان اوان گلرخ بيمار است و پادشاه اصفهان با شنيدن ورود پزشکى به اصفهان از او مىخواهد كه گلرخ را مداوا كند. با حاضر شدن خسرو بر بالين گلرخ، گلرخ او را مىشناسد و خسرو با حيلتى او را مىربايد و به روم مىبرد. اما فرستادگان پادشاه اصفهان گلرخ را از روم مىربايند و در صندوقى حبس كرده و با كشتى راهى اصفهان مىشوند. دريا طوفانى مىشود و صندوق به دريا مىافتد و امواج آن را به تركستان مىبرد. ماهىگيرى صندوق را مىيابد و با ديدن گلرخ، عاشق او مىشود. ولى گلرخ سختى مىكند و او را مىكشد و لباس ماهيگيرى را بر تن مىكند و به شهر مىآيد و در كنار باغ پادشاه چين به خواب مىرود. دختر پادشاه چين با ديدن گلرخ و به گمان آن كه مرد زيبارويى است، عاشق او مىشود و چون گلرخ پاسخ مثبت نمىدهد او را به اتّهام خيانت مىبرند تا بسوزانند و گلرخ سينه مىگشايد و مىگويد كه زن است. پادشاه چين گلرخ را به حمّام مىفرستد و خواستار او مىگردد. گلرخ با سرسختى سر مىتابد و او را به زندان مىبرند. از آنجا براى خسرو نامهاى مىفرستد. خسرو كه نامه را دريافت مىكند، خشمگين شده و مىخواهد كه به چين برود كه فرخزاد از او مىخوهد كه اين كار را به او بسپارد. فرخزاد با درايتى خاص گلرخ را از چين مىربايد و عزم نيشابور مىكنند. در نيشابور رازشان فاش مىگردد و پادشاه نيشابور گلرخ را دستگير كرده؛ ولى فرخزاد مىگريزد و خبر به خسرو مىبرد. خسرو به نيشابور لشكر مىكشد و گلرخ را نجات داده، به روم مىبرد. پس از چندى گلرخ براى ديدن خويشان با خسرو به خوزستان مىروند و آگاه مىشوند كه پدر گلرخ درگذشته و بهرام بر تخت نشسته و دشمنى به خوزستان حمله كرده و بهرام را در بند كشيده است. خسرو بهرام را نجات داده، او را بر تخت پادشاهى خوزستان باز مىنشاند و با گلرخ به روم باز مىگردند و براى سى سال در كنار يكديگر به شادى زندگى مىكنند. سرانجام خسرو به نيش افعى كشته مىشود و گلرخ بر سر خاك او آن قدر مىماند تا از اندوه جان مىسپارد. | ||
ویرایش