داستان سیمرغ و کوه قاف
داستان سیمرغ و کوه قاف (سیاح و باز)، این اثر به همراه سیزده رساله دیگر در کتابی به نام «چهارده رساله» توسط محمدباقر سبزواری گردآوری و منتشر شدهاست و متأسفانه گردآورنده کتاب نام نویسنده آن را بیان نکرده است.
چهارده رساله | |
---|---|
پدیدآوران | فخر رازی، محمد بن عمر، شيخ اشراق، اثيرالدين ابهرى، ذوالفضائل اخسیکتی، و دیگران (نویسنده) سبزواری، محمدباقر (گردآوری، ترجمه، تصحیح، مقدمه و تراجم احوال ) |
ناشر | دانشگاه تهران |
مکان نشر | تهران - ایران |
سال نشر | 1383 ش |
چاپ | 2 |
شابک | 964-03-4992-5 |
موضوع | فلسفه اسلامی - مجموعهها
کلام - مجموعهها کلام اهل سنت - مجموعهها کلام شیعه - مجموعهها |
زبان | فارسی |
تعداد جلد | 1 |
کد کنگره | BBR 9 /س2چ9 |
نورلایب | مطالعه و دانلود pdf |
داستانسرايى به زبان مرغان شيوهاى است كه بيشتر عرفاء و حكماء بدان پرداخته و مطالب عرفانى و حكمى خود را در قالب رمز و اشاره به طالبان حقيقت ارائه كردهاند مثلاًمنطق الطير عطار، رسالة الطير شيخ الرئيس و نظاير اينها همگى زبانحال طيورى است كه در سجن طبيعت گرفتار شدهاند و بالاخره نحوه رهايى و به كمال رسيدن خود را بيان مىكنند اين رساله نيز تقريبا در همين مضمون به رشتۀ تحرير درآمده است كه در اينجا بهطور اجمال به آن اشاره مىشود.
گزارش محتوا
حق تعالى چون مصوّر است اراده فرمود كه اصل مرا به صورت بازى بيافريند و من ابتداء در جايى زندگى مىكردم كه مرغان ديگرى هم آنجا بودند همۀ ما در كنار هم زندگى مىكرديم و زبان همديگر را خوب مىفهميديم روزى از روزها صيّادان قضا و قدر به منطقۀ ما آمدند و دامهاى زيادى پهن كردند و دانه ريختند و بالاخره مرا اسير نمودند پس از آنجا كه آشيانه من بود به جايى ديگر بردند و هر دو چشم مرا بستند و چهار بند مختلف بر من زدند و ده نفر بر من مأمور كردند پنجتاى آنها از پشت و پنجتاى آنها از جلو مرا همراهى میكردند تا مرا به عالم تجريد بردند در آنجا همه دانستههاى من به باد فراموشى سپرده شد.
در آن ديار هر روز مدّتى مرا بيرون آورده و مقدارى از چشمهاى مرا باز میكردند و من چيزهايى را مىديدم كه تاكنون نديده بودم تا اينكه روزى تمام چشم مرا باز كردند و من جهان را بدين صفتى كه هست مشاهده نمودم همواره به خود مىگفتم آيا مىشود كه اين موكّلان چهار بند مرا باز میكردند تا من از اين قيد و بندها فارغ شده و در هوا پرواز مىكردم؟تا بالاخره روزى موكّلان را از خود غافل ديدم از فرصت استفاده كرده به گوشهاى خزيدم و با بند لنگان به طرف صحرا حركت نمودم.
در صحرا شخصى را ديدم كه به طرف من مىآمد، رفتم و در نهايت ادب و لطف به وى سلام كردم وى جواب سلام مرا داد چون به وى نگاه كردم ديدم محاسن و رنگ و بوى وى سرخ است فكر كردم جوان است، گفتم اى جوان از كجا مىآيى؟گفت اى فرزند اين نحوۀ خطاب تو اشتباه است من اوّلين فرزند آفرينشم تو مرا جوان مىخوانى؟
گفتم:پسچرا محاسنت سفيد نشده است گفت محاسنم سفيد بود امّا آنكسى كه ترا اينجا آورده و اسير گردانيده و اين بندهاى مختلف بر تو زده و اين موكّلان را بر تو مأمور كرده است مدّتهاست كه مرا نيز در چاه سياهى انداخته بود اين رنگ سرخ اثر آن اسارت است چون هر سفيدى كه با سياهى بياميزد سرخ خواهد شد.
گفتم از كجا مىآيى گفت: از كوه قاف چون وطن من آنجاست و آشيانه تو نيز آنجاست تو را از آنجا آوردهاند، ولى تو فراموش كردهاى گفتم اينجا چكار مىكنى؟
گفت: من سيّاحم و پيوسته جهانگردى مىكنم و عجايب مىبينم.
گفتم از عجايب چه ديدى؟ گفت هفت چيز ديدم:
- كوه قاف كه ولايت ماست
- گوهر شب افروز
- درخت طوبى
- دوازده كارگاه
- زره داودى
- تيغ بلارك
- چشمه زندگانى. پير عجايب هفتگانه را براى مرغ شرح داده و موانع و مشكلات رسيدن به كوه قاف را به وى گوشزد مىكند و در آخر چشمه زندگانى را به وى معرّفى مىكند كه در ظلمات است كه هركس طالب باشد بايد خضروار حركت كند و در آنجا قدم بگذارد.طير مىپرسد نشان ظلمات چيست؟ پير مىگويد:سياهى و تو خود در ظلماتى امّا نمىدانى كسى كه مىخواهد به چشمه زندگانى برسد بايد مدّتهاى زيادى در تاريكى سرگردانى بكشد اگر اهل آن چشمه باشد عاقبت بعد از تاريكى لمحهاى از روشنايى را به آن نشان خواهند داد پس او بايد دنبال آن روشنايى را بگيرد تا به سرچشمه زندگانى برسد و در آنجا غسل نمايند تا از زخم تير بلارك ايمن گردد در اينصورت به استعداد عجيبى دست مىيابد كه خضروار از كوه قاف به آسانى مىگذرد.