ابوالفرج اصفهانی، علی بن حسین
على بن حسين (284-ح 362 ق897/- 973 م)، از نوادگان مروان بن حكم يا هشام بن عبدالملك، راوى و شاعر مشهور.
بررسى منابع
ابوالفرج با بسيارى از بزرگترين نويسندگان فرهنگ عربى معاصر، و با بسيارى نيز دوست و همنشين بود: تنوخى و ابن نديم به او نزديك بودند و ابونعيم اصفهانى در بغداد به ديدار او شتافت (نك: تنوخى، نشوار، 18/1، الفرج، 383/4؛ ابن نديم، 158؛ ابونعيم، 22/2). با اينكه ثعالبى و ابوحيان توحيدى و خطيب بغدادى اندكى بعد از زمان ابوالفرج کتابهاى بزرگى در زمينۀ ادب تأليف كردند، ملاحظه مىشود كه هيچ يك به زندگى ابوالفرج نپرداختهاند. تنوخى در نشوار تنها يك بار به صلههاى كلانى كه وزير مهلبى به ابوالفرج مىداده است، اشاره مىكند (74/1). ابن نديم فهرست نسبتا خوبى از آثار او به دست داده است (ص 128). ثعالبى عمدتا شعر او را مورد توجه قرار داده و 12 قطعۀ كوتاه و بلند از آثار او نقل كرده است (109/3-113).
اطلاعاتى كه خطيب بغدادى مىدهد، اندكى بيشتر است، اما او هم چيز عمدهاى بر اين آگاهيها نمىافزايد. حدود دو سده پس از خطيب، ياقوت مىكوشد كه اطلاعات جامعترى از احوال ابوالفرج فراهم آورد. وى پس از ذكر نام و نسب و دامنۀ اطلاعات ابوالفرج و نيز بحث جالبى دربارۀ تاريخ وفات او، از شيوخ و شاگردان او نام مىبرد و آنگاه به روايات و داستانهايى كه دربارۀ او نقل كردهاند، مىپردازد و در همۀ موارد منابع خود را نيز ذكر مىكند. از همين امر اهميت كار او آشكار مىشود، زيرا چند روايت جالب-هر چند قابل انتقاد-از وزير مغربى و نيز از ادب الغرباى ابوالفرج نقل كرده است كه برخى از آنها منحصر به فرد هستند، مثلا روايات مهمى را كه وى از نشوار تنوخى آورده است، در چاپهاى اين کتاب نمىتوان يافت.
بدين سان ياقوت مهمترين و وسيعترين منبع شرح احوال ابوالفرج گرديده و همۀ گفتارهاى گوناگون دانشمندان پس از او و نويسندگان معاصر در اين باره بر روايات او استوار شده است. منابع پس از او، چون قفطى، ابن خلكان، ابن خلدون، ابن شاكر كتبى، ذهبى و ديگران هيچ چيز تازهاى، جز برخى اظهار نظرها و نقدهاى جالب، به دست نمىدهند. در تحقيقات معاصران نيز ابوالفرج چندان مورد توجه قرار نگرفته است. خاورشناسان هيچ كار جدى دربارۀ او انجام ندادهاند.
نيكلسون، بروكلمان، عبدالجليل و بلاشر به ذكر كليات و تكرار روايات كهن اكتفا كردهاند. مايۀ اصلى همۀ مقالات عربى نيز همان روايات كهن است: احمد امين در ظهر الاسلام، صقر در مقدمۀ مقاتل و جرجى زيدان در تاريخ آداب اللغة العربية، نويسندگان مقدمۀ اغانى چاپ دار الكتب و بسيارى ديگر سخن تازهاى نياوردهاند.
در اين ميان، تنها زكى مبارك در النثر با ديدى انتقادى به ابوالفرج و کتاب اغانى او نگريسته است و در حب ابن ابى ربيعة، هنگام نقل روايات او جانب احتياط را نگه داشته و از اينكه نويسندگان معاصر، چون جرجى زيدان و طه حسين بدون توجه به شخصيت ابوالفرج و چگونگى تكوين اغانى، روايات او را اساس قرار داده و نظرات عامّى دربارۀ اجتماع زمان او اظهار داشتهاند، تأسف مىخورد (النثر، 289/1-302، حبّ، 34-38).
اعتبار و شهرت فراگير اغانى از يك سو و شخصيت شگفت ابوالفرج و داستانها و روايات بىشمارى كه از عياشى، بادهنوشى و هرزه درايى مردمان در سدههاى نخستين نقل كرده است، از سوى ديگر، گويى مانع آن مىشد كه نويسندگان به تجزيه و تحليل زندگى و آثار او بپردازند. به همين جهت است كه همگان به ذكر اخبار او اكتفا مىكردند و تن به تجزيه و تحليل شخصيت او، يا آثارش نمىدادند. حتى زمانى كه فرهنگستان قاهره از نويسندگان و پژوهشگران خواست كه به اين كار اقدام كنند، هيچ كس به اين كار دست نزد (خلف الله، 234).
اما طى سالهاى 1951 تا 1953م سه نويسندۀ عرب به شرح احوال ابوالفرج روى آوردند. محمد عبدالجواد اصمعى كه در دار الكتب قاهره کتابدار بود، کتابى با عنوان ابوالفرج الاصفهانى، و کتابه الاغانى، در 1951م تأليف كرد كه در واقع آن هم چيزى جز مجموعهاى ناقص از روايات مربوط به ابوالفرج نيست. در همان سال، شفيق جبرى در سوريه به شرح احوال ابوالفرج پرداخت. وى در درجۀ اول، کتاب اغانى را مورد توجه قرار داده و به موضوعاتى، چون انتقاد ابوالفرج از راويان، انتقاد راويان از او، مكتب خانهها، مجالس، ميخانهها، و سرانجام وضعيت زنان پرداخته و مجموعهاى از روايات کتاب را كه بر آن معانى دلالت دارند، نقل كرده است. جبرى اصرار دارد كه در بحث خود، هرگز از منبعى جز اغانى استفاده نكند. به اين جهت، شرح حال مؤلف در اثر او موجود نيست و تنها صفحات 21 تا 43 به بيان شخصيت او از خلال اغانى اختصاص يافته است. اين کتاب با عنوان دراسة الاغانى در دمشق منتشر شده است. در 1953 م، محمد احمد خلف الله، کتاب صاحب الاغانى ابوالفرج الاصفهانى الرواية را در قاهره انتشار داد. كار خلف الله با آنچه پيش از او تأليف شده بود-و حتى با آنچه پس از او نگاشتهاند-تفاوت فاحش دارد. وى با هوشمندى و دقت، روايات را مورد بررسى و انتقاد قرار داده و از آنجا كه منابع بسيارى را بررسى كرده، توانسته است نظرات تازه و جسورانهاى دربارۀ ابوالفرج عرضه كند. هر چند، گاه استنتاجهاى او اغراق آميز و غير قابل پذيرش است.
کتابى ديگر نيز از شفيق جبرى در 1955م (بيروت) منتشر شده كه سراسر آن به مؤلف اغانى اختصاص يافته است. پس از آن 3 کتاب ديگر، منحصرا دربارۀ اغانى تأليف شده: نخست، معانى الاصوات في کتاب الاغانى از جرجيس فتحالله (بغداد، 1958 م)؛ سپس، شروح الاصفهانى في کتاب الاغانى از طلال سالم حديثى و كريم علكم كعبى (بغداد، 1967 م)؛آنگاه، حل رموز کتاب الاغانى للمصطلحات الموسيقية از محمد هاشم رجب (بغداد، 1968 م).
از کتابهاى ديگر در اين باره، يكى اثر داوود سلّوم، به نام کتاب الاغانى و منهج مؤلفه است كه در 1969م در بغداد منتشر گرديده و ديگر ابوالفرج الاصفهانى في الاغانى، تأليف ممدوح حقى است كه در بيروت در 1971م چاپ شده است.
مؤلفان شيعه نيز گويى نخواستهاند احوال او را با ديدى انتقادى و همه جانبه مورد تدقيق قرار دهند: نجاشى تنها 3 يا 4 بار (ص 145، 263، 269) نام او را ذكر كرده و شيخ طوسى، دو کتاب شگفت و كاملا شيعى به او نسبت داده است (ص 224). در زمانهاى اخير نويسندگان عموما روايات مربوط به او را، گاه به اختصار و گاه به تفصيل، نقل كرده و از هر گونه اظهار نظر پرهيز كردهاند، مگر خوانسارى كه سخت به او تاخته و از جرگۀ شيعيان بيرونش نهاده است.
زندگى او
ابوالفرج اصفهانى در 284ق تولد يافت (خطيب، 400/11)، اما در منابع كهن به محل تولد او اشارهاى نشده است.
تنوخى او را معروف به اصفهانى خوانده (نك: نشوار،، 18/1، الفرج، 356/1؛ نيز نك: خطيب، 398/11) و ثعالبى او را «اصفهانى الاصل» معرفى كرده است (109/3) و ديگران چيزى بر آن نيفزودهاند. با اينهمه در سدۀ اخير همه بر آن اتفاق دارند كه وى در اصفهان زاده شده است.
ظاهرا طاش كوپرى زاده نخستين كسى است كه چنين نظرى ابراز كرده (211/1)، آنگاه خاور شناسان، چون نيكلسون (ص 347)، عبدالجليل (ص 207) و نالينو (نك: 2 lE)، همچنين نويسندگان عرب، چون زركلى (278/4)، امين (240/1) و صقر (ص «الف») همه آن را تكرار كردهاند. شايد ظاهر سخن ابن حزم اين نظر را تأييد كند، زيرا او هنگام بر شمردن اعقاب مروان بن حكم مىگويد: او در اصفهان و مصر بازماندگانى دارد كه از آن جمله است: صاحب اغانى، ابوالفرج اصفهانى (107/1)؛ اما بررسى احوال خاندان ابوالفرج اين احتمال را بسيار ضعيف مىكند.
ابوالفرج از خاندانى اهل ادب و موسيقى بود. از پدر او هيچ اطلاعى در دست نيست و جبرى (ص 22-23) كه بر اساس روايت اغانى (220/8-221) پدر و عمۀ او را موسيقىدان پنداشته، دچار اشتباه شده است، زيرا آن روايت مربوط به اسحاق موصلى است، نه ابوالفرج، شايد علت گمنامى پدر وى، مرگ زودرس او بوده باشد. به هر روى، عمويش حسن و نيز عبدالعزيز، عمومى پدرش هر دو از مشاهير بودند. ابن حزم دربارۀ اين دو مىنويسد كه از نويسندگان بزرگ سامره بوده و تا روزگار متوكل مىزيستهاند (همانجا). خطيب اضافه مىكند كه حسن از عمر بن شبه و ابوالفرج از حسن روايت مىكرده است (417/7). به راستى نيز ابوالفرج پيوسته از حسن نقل قول كرده، چندانكه نام او را تقريبا در همۀ شرح حالهاى شاعران سامره آورده است (نك: خلف الله، 41). وى در مجالس شعر بزرگان نيز شركت مىجسته و بعدها ماجراهايى را كه در آن محافل نقل مىشده، براى برادرزادۀ خود حكايت مىكرده است (مثلا نك: الاغانى، 65/10).
محمد جد ابوالفرج نيز از اديبان زمان بود و خود روايت كرده كه در مجلس عبيد الله بن سليمان حاضر مىشده است، او بعدها با عبيد الله كه در 279ق وزير معتضد شد، دوستى استوارى يافت (خلف الله، 36، 37).
از سوى ديگر، وى با بزرگان علوى و هاشمى بسيار نزديك بوده، چنانكه خود گفته است: اين بزرگان در منزل او گرد مىآمدند (مقاتل، 698). با اينهمه، در هيچ جا به نظر نرسيده كه از اين خانواده، كسى جز ابوالفرج به تشيع گراييده باشد و بعيد نيست كه سبب دوستى آنان با علويان آن روزگار، كينۀ مشتركى بوده باشد كه از عباسيان در دل داشتهاند. ابوالفرج بارها از طريق عمويش حسن، از نيايش محمد رواياتى نقل كرده است. علاوه بر اين دو تن، از پسر عمويش احمد، دوبار (الاغانى، 396/16، 119/18) و از عموى پدرش عبدالعزيز نيز 10 بار روايت كرده است (نك: خلف الله، 40). اين روايات، گاه از طريق عبدالعزيز، به مشاهيرى چون رياشى، ثعلب، احمد بن حارث خرّاز و زبير بن بكار مىرسد (همو، 39). از آنجا كه بنابر قول ابن حزم (همانجا) مىدانيم كه حسن و عبدالعزيز و اصولا همۀ اين خاندان در سامره مىزيستهاند، ناچار حضور ابوالفرج در سامره محتملتر به نظر مىرسد، تا در اصفهان.
ابوالفرج از طريق مادر، به خاندان بزرگ ابن ثوابه (ه. م) وابسته بود. او از نياى مادريش يحيى بن محمد بن ثوابه بارها نام برده (نك:خلف الله، 43) و از کتابش رواياتى نقل كرده است (مثلا الاغانى، 103/9). ابوالفرج در شرح حال بحترى نيز از قول عباس بن احمد بن محمد بن ثوابه ماجرايى را كه در آن بحترى پدرش احمد بن ثوابه راهجا گفته بود، آورده است (همان، 44/21-45)؛ اما شايد خويشاوندى با او موجب شده است كه از ذكر هجاهاى بحترى چشم بپوشد و باز شايد به همين جهت باشد كه در باب شعر بحترى گويد: در همۀ انواع شعر، جز هجا زبردست است (همان، 37/21؛ نيز نك: خلف الله، 46).
چنانكه اشاره شد، اين دو خاندان در سامره و گاه در بغداد مىزيستهاند، بنا بر اين تولد ابوالفرج در اصفهان بسيار غريب مىنمايد، مگر اينكه بپنداريم پدر و مادرش، زمانى چند اصفهان رفتهاند و ابوالفرج در آنجا به دنيا آمده است. ظاهرا موضوعى كه همگان را به اصفهانى بودن او معتقد مىكند، نسبت «اصفهانى» اوست. اما گويى اين لفظ به صورت نوعى لقب بر اكثر افراد خاندان او اطلاق مىشده است: پدرش حسين، عمويش حسن (ابوالفرج، همان، 27/9)، پسر عمويش احمد (همان، 396/16، 119/18) و جدش محمد (مقاتل، همانجا) همه اصفهانى خوانده شدهاند (نيز نك: خلف الله، 22-23، 94-96).
در هر حال ابوالفرج هرگز از اصفهان، به عنوان شهرى كه مىشناخته، يا رابطهاى با آن داشته، سخن نگفته است، اما به سفر يا اقامت در چند شهر ديگر تصريح كرده كه نخستين آنها كوفه است. وى در اغانى گويد: «احمد عجلى عطار در كوفه مرا چنين روايت كرد...» (228/14، 288/18)، يا «حسين شجاعى بلخى در كوفه مرا چنين گفت...» (319/14). در مقاتل نيز تصريح مىكند كه در كوفه روايتى شنيده است (ص 131). علاوه بر آن بسيارى از كسانى كه از شيوخ او به شمار آمدهاند و وى بارها از آنان نقل قول كرده، همه از راويان بزرگ كوفه بودهاند، از آن جمله محمد بن عبدالله حضرمى، محمد قتّات، على ابن عباس مقانعى و حسين بن ابى احوص كه بيشتر به روايت حديث شهرت دارند (نك: خطيب، 398/11).
شايد وى در كوفه در خدمت محمد بن حسين كندى شاگردى مىكرده است. اين محمد، بنابر تصريح ابوالفرج (الاغانى، 350/15) خطيب مسجد قادسيه بوده است و ظاهرا به سبب نزديكى قادسيه به كوفه، به اين شهر مىآمده و مقدمات علوم را به ابوالفرج جوان مىآموخته است، زيرا ابوالفرج خود گويد كه مؤدب من محمد بن حسين كندى مرا خبر داد (همان، 165/14). حال اگر باور داشته باشيم كه او در كوفه زيسته، به قطع مىتوان گفت كه اين اقامت از 17 سالگى او فراتر نرفته است. اما تأثير محدثان اين شهر، به خصوص علويان را كه بيشتر در كوفه گرد آمده بودند، مىتوان آشكارا در آثار او باز يافت. نخستين کتاب عمدۀ او، مقاتل الطالبيين كه آن را در 313ق تأليف كرده (يعنى پيش از 30 سالگى، نك: مقاتل، 4)، غالبا از قول محدثان و راويان شيعى كوفه روايت شده است. سخن اين کتاب، جدى است و از تغزل و غنا در آن خبرى نيست.
مىدانيم كه ابوالفرج اندكى پس از سال 300 ق913/م در بغداد بوده است، زيرا در اغانى ضمن شرح حال ابوشراعه، مىنويسد كه پسر او ابوالفياض بعد از سال 300 ق، نزد ايشان به بغداد رفت و ياران، قطعاتى از اخبار و لغت از او نقل كردند. اما چون ابوالفرج خود نتوانست به خدمتش برسد، ابوالفياض نامهاى به او و پدرش نگاشته، اجازۀ روايت اخبار به آنان داده است (22/23). اين سخن چند نكته را آشكار مىسازد: نخست اينكه وى تقريبا از 17 سالگى در بغداد مىزيسته است، ديگر آنكه پدرش تا آن زمان زنده بوده، اما احتمال مىرود كه در همان احوال در گذشته باشد، زيرا ابوالفرج ديگر در هيچ جا-بر خلاف ديگر اعضاى خانواده و به خصوص عمويش حسن-از او نامى نمىبرد؛ سديگر آنكه گويى ابوالفرج روايات و اخبار کتاب اغانى را از نوجوانى گرد مىآورده و اينكه از قول خود او گفتهاند آن کتاب را طى 50 سال تدارکمىديده است (ياقوت، ادبا، 98/13)، چندان بىمعنى نيست.
اكنون پيش از آنكه به بغداد، يعنى شهرى كه وى همۀ عمر فعال خود را در آن گذرانيده است، بپردازيم، به ديگر سفرهاى او اشاره مىكنيم:
وى در زمانى كه بر ما معلوم نيست، به انطاكيه رفته است و دو بار در اغانى تصريح مىكند كه در آنجا از عبدالملك بن مسلمۀ قرشى و از ابوالمعتصم عاصم رواياتى شنيده است (31/13، 63/14). سفر ديگر او كه احتمالا در اواخر عمر صورت گرفته، به شهر بصره بوده است، اما در اغانى به آن اشارهاى نرفته و از راويان بزرگ آن سرزمين روايتى نقل نشده است. بعيد نيست كه در آن زمان كار كاتب اغانى پايان يافته بوده است. روايت اين سفر در کتاب ديگر او ادب الغرباء آمده است (ص 37؛ نيز نك: ياقوت، همان، 115/13). وى در اين روايت گويد كه چندين سال پيش از به بصره رفت و در كاروانسرايى، در كوى قريش، خانهاى يافت و غريب وار در آن مسكن گزيد. پس از چند روز كه آنجا را به قصد «حصن مهدى» (شهركى در شمال بصره، نزديك نهر ابله) ترك مىگفت، قطعهاى شامل 8 بيت بر ديوار خانه نوشت (ادب، 37-39).
اين روايت چند نكته را در زندگى ابوالفرج آشكار مىكند: نخست آنكه در بصره كسى وى را نمىشناخته است، حال آنكه در شهرت او و خاصه کتابش اغانى، داستانها گفتهاند؛ ديگر آنكه جز با كسانى كه نامشان را شنيده بوده است، ملاقات نمىكرده و چندان غريب بوده كه ناچار در كاروانسرايى منزل گزيده است. شعرى كه ابوالفرج بر ديوار آن خانه نوشته، شعرى دردناك است: در اين قطعه وى مردى تنگدست و گمنام است كه به ياد نعمتهاى گذشته و سراى زيبايش در بغداد اندوه مىخورد و مردم بصره را به سبب بىمهرى هجا مىگويد (نك: خلف الله، 27-28). وى به هنگام اقامت در بصره، گاه به اطراف رود ابله مىرفته و يك بار بر ديوار يكى از باغهاى كنار آن رود شعرى يافته است (ادب، 51-52).
به ديگر سفرهاى او نيز، در هيچ جاى ديگر جز در ادب الغرباء اشاره نشده است. ابوالفرج در اين کتاب پربها، جاهايى را نام مىبرد كه از محدودۀ بغداد تا بصره چندان فراتر نمىرود، به همين جهت مىتوان پنداشت كه وى اين مكانها را در اثناى سفر بصره-كه ذكرش گذشت- ديده است. وى چندى در اهواز بوده، زيرا يك بار گويد كه کتابفروشى در آن شهر براى او حكايتى نقل كرده است (ص 82) و در جاى ديگر شرح مىدهد كه در اهواز با جماعتى معاشر شده بوده و يكى از آنان وى را به ديدن «شاذروان» كه احتمالا همان سد معروف عصر ساسانى است، دعوت مىكند و او تحت تأثير زيبايى مناظر آن قرار مىگيرد (ص 97-98). وى از اهواز به شهرك متّوث مىرود كه ميان اهواز و قرقوب (در چند كيلومترى غرب شوش) قرار داشته است و روى ديوارهاى مسجد جامع آن شعرى و يادگارى مىيابد (ص 32-33).
دو شهر ديگرى كه ابوالفرج بر آنها گذشته، نيز از بغداد چندان دور نبوده است: يكى شهر دسكرة الملك كه در شرق بغداد، بر سر راه خراسان قرار داشته است. وى در آنجا، بر ديوار مسجد جامع دو بيت شعر ديده كه مردى در 353ق نگاشته بوده است (همان، 33-34). نيز در حوالى شهر كوثى كه آن هم از بغداد دور نيست، اخيطل شاعر را ديده است (همان، 41-42، دربارۀ اين دو شهر، نك: اصطخرى، 87-88).
در بغداد
چنانكه در روايت ابوشراعه ملاحظه شد، ابوالفرج از 17 سالگى به بعد با پدرش، در بغداد مىزيست. از زندگى او در بغداد روايات روشن و صريحى در دست نيست، تا بتوانيم بر اساس آنها پيچ و تابهايى را كه وى طى 40 سال در نورديده، يكى يكى و با حفظ ترتيب زمانى برشماريم. روايتهاى مربوط به او در منابع سدههاى 4 و 5ق چندان اندك است كه به راستى موجب حيرت پژوهشگر مىگردد و ممكن است او را وادارد كه در تعليل اين امر، ابوالفرج را مردى تقريبا گمنام و اغانى او را در آن روزگار، اثرى كم بها (مثلا نك: خلف الله، 17) انگارد. از سوى ديگر وى در مناسبتهاى گوناگون و ضمن نقل داستانها، گاه به دوستان و همنشينان خود و پيوندهايى كه با ايشان داشته است، اشاره مىكند و صحنههاى متعددى از مجالس عيش و عشرت يا شعرخوانى و غنا را ترسيم مىنمايد كه با فرض گمنامى او سازگار نيست. در شرح اين احوال، صداقت و بى رنگى و بىپروايى ابوالفرج و به خصوص شفافى سخنش سخت جلب نظر مىكند و از خلال اين گزارشها شخصيت وى به روشنى تمام بر خوانندگان آشكار مىگردد.
صميميت او در گفتار موجب مىشود كه هر چه او در بارۀ خود نقل كرده است، با اطمينان خاطر بپذيريم و باور كنيم كه او تا آنجا كه به شخصيت و ويژگيهاى اخلاقى و اعتقادى و هنرى مربوط است هيچ دريچهاى را به روى ما نبسته است.
ابوالفرج در بغداد در خانهاى ظاهرا بزرگ و برازنده، بر كرانۀ دجله، ميان درب سليمان و درب دجله كه به خانۀ ابوالفتح بريدى متصل بود، مىزيست (ياقوت، ادبا، 104/13). گويى از همان آغاز اقامت در بغداد، جز جمع آورى روايات-خواه براى کتابهايى چون مقاتل، خواه براى کتابهايى در شعر و موسيقى-كار ديگرى نداشت. هيچ كس شغل خاصى به او نسبت نداده است، اما نام كسان بسيارى را كه به او درس آموخته، يا رواياتى براى او نقل كردهاند، مىتوان ذكر كرد.
خطيب بغدادى معروفترين شيوخ او را اين كسان دانسته است: محمد بن عبدالله حضرمى مطين، محمد بن جعفر قتات، حسين بن عمر ابن ابى احوص ثقفى، على بن عباس مقانعى، على بن اسحاق بن زاطيا، ابوخبيب برتى و محمد بن عباس يزيدى (398/11). ابونعيم، جعفر بن مروان را بر اين گروه افزوده است (22/2). ياقوت نيز نام كسانى را كه از ايشان روايت كرده، اينگونه آورده است: ابن دريد، ابوبكر ابن انبارى، فضل بن حجاب جمحى، على بن سليمان اخفش و نفطويه (همان، 95/13). اما اين فهرستها هيچ يك كامل نيست. به شهادت اغانى و مقاتل وى بسيارى از مشاهير و دانشمندان زمان را ملاقات كرده و از آنان روايت شنيده است. شايد بتوان اين نامها را بر اسامى ذكر شده افزود: طبرى، محمد بن خلف بن مرزبان، جعفر بن قدامه، يحيى بن منجم، و از همه مهمتر عمويش حسن و سرانجام شاعر هرزهگوى جحظه.
نكتۀ قابل ذكر، سال وفات اين اشخاص است كه نشان مىدهد تا چه زمانى ابوالفرج مىتوانسته با آنان تماس داشته باشد، مثلا ابن ابى احوص و يحيى بن منجم (د 300 ق) هنگامى كه او 17 ساله بوده، در گذشتهاند؛فضل بن حباب در 23 سالگى او؛محمد يزيدى كه از مراجع عمدۀ اوست، در 27 سالگى او و ابن قدامه كه مرجع اصلى او در کتاب الاماء الشواعر است، در 319 ق، يعنى در 36 سالگى او وفات يافتهاند.
جحظه كه مرجع نقل روايات و دوست همنشين او بود، بيشتر زيسته و تا 43 سالگى شاعر (324 ق) زنده بوده است. از آنجا كه تأليف اغانى ظاهرا تا كهن سالى او ادامه داشته، باز مىتوان سخن خود او را كه گفته است کتاب طى 50 سال تأليف شده، تأييد كرد.
رابطۀ ابوالفرج با اين استادان يكسان نبود. مثلا ابن دريد كه اساسا در بصره مىزيست، تنها در 308ق به بغداد رفت. در آن هنگام وى مردى بسيار مشهور و كهن سال بود. همۀ دانشمندان، از جمله بسيارى از دوستان ابوالفرج به خدمت او مىشتافتند و چون در 90 سالگى درگذشت، جحظه رثايش گفت (نك: ه. د، ابن دريد). ابوالفرج نيز بى گمان نزد او مىرفته است. با اينهمه رد پاى او را در مجالس ابن دريد كمتر مىيابيم، به همين جهت است كه گاه به واسطه از او نقل قول كرده و گفته است: شخصا اين روايت را از او نشنيدهام (الاغانى، 106/17، اما 26/21: روايتى مستقيم از او). رابطۀ او با برخى ديگر از استادانش گاه روشنتر است، مثلا دربارۀ ابوعبدالله محمد بن عباس يزيدى كه «مردى دانشمند و ثقه بود» (همان، 217/20)، گويد كه همۀ اخبار و ديوان ابوجلده را در خدمتش آموخته است (همان، 310/11) و دربارۀ اخفش مىنويسد كه کتاب المغتالين را نزد او خوانده است (همان، 140/2). اما درست نمىدانيم كه آيا آثار معينى را نزد نفطويه، ابن انبارى، محمد صيدلانى و ديگران خوانده و شنيده است، يا نه.
روايات مربوط به غنا را كه غالبا به اسحاق موصلى ختم مىشود، از چند تن گرفته است: موضوع «اصوات صدگانه» را از ابواحمد يحيى ابن منجم نقل كرده (همان، 7/1)، اما استاد خاص او در موسيقى همان دوست نزديكش جحظه بوده است.
جحظه كه از تبار برمكيان بود، احمد بن جعفر نام داشت و مردى اديب و شاعر، و در روايات و اخبار نحو و لغت و نجوم متبحر، و در عين حال حاضرجواب و نكته پرداز بود. وى با كسانى چون ابن معتز نشست و برخاست داشت و در 324ق درگذشت (نك: ياقوت، ادبا، 241/2-242). ابوالفرج نزد او کتاب اخبار ابى حشيشة را كه او خود در موسيقى تأليف كرده بود (الاغانى، 75/17) و نيز کتاب الطنبوريين و الطنبوريات او را خوانده است و کتاب اخير را بارها مورد استفاده قرار داده (مثلا نك: همان، 205/22) و از قول همو، «اصوات صدگانه» را نقل كرده است (همان، 7/1). رابطۀ ابوالفرج با جحظه چندان استوارى بود كه وى عاقبت کتابى به نام اخبار جحظة تأليف كرد.
راست است كه ابوالفرج با مردانى بسيار جدى و دانشمند چون طبرى و صولى و ابن انبارى آشنايى داشته و در مقاتل از محدثان و راويان بزرگ كوفى روايت كرده است، اما آنچه در روح او بيش از هر چيز اثر گذاشته، همانا شخصيت استادانى چون جحظه و نفطويه و فرزندان منجم بوده است.
علاوه بر روايات بسيار متعددى كه ابوالفرج از جحظه نقل كرده، حكايتى نيز ميان آن دو رفته كه خطيب آورده است: ابوالفرج در مجلسى حضور داشت كه در آن مدرك بن محمد شاعر، جحظه را هجا گفت و چون خبر به جحظه رسيد، در 2 بيت از ابوالفرج گله كرد كه چرا بنابر آيين دوستى، از او دفاع نكرده است. ابوالفرج در 4 بيت، به او اطمينان داد كه از ارادتمندان وى است (299/11؛ نيز نك: ياقوت، همان، 122/-123؛ قفطى، 252/2-253). بديهى است كه اين دوستى در شخصيت ابوالفرج تأثير عميق گذاشته است.
از استادان ابوالفرج كه بگذريم، وى را دوستان و همنشينانى بود كه غالبا از بزرگان روزگار بودند، اما تنها جاهايى كه ابوالفرج را در كنارشان مىبينيم، همانا مجالس عشرت است. از ميان اين همنشينان، حسن بن محمد مهلبى، وزير معز الدوله (وزارت: 339-352 ق) از همه مشهورتر است. مهلبى وزيرى زيرك و سخت كوش و مقتدر و پر هيبت بود، اما همۀ اوقات فراغ خود را در محافل بادهنوشى و نكتهپردازى و شعر خوانى مىگذارد و در اين كار زياده روى مىكرد (ياقوت، همان، 133/9).
ابوالفرج اصفهانى تنها در مجالس خلوت مهلبى حضور داشت و سخت به او نزديك بود؛ او را مدح بسيار مىگفت و از نديمانش به شمار مىآمد (ثعالبى، 109/3؛ياقوت، ادبا، 100/13-101، به نقل از صابى). تنوخى بارها ديده است كه وزير به او و جهنى، جايزههاى 5000 درهمى مىبخشيده است (نشوار، 74/1). از روابط ميان اين دو، چند «مجلس» نقل كردهاند: يك مجلس ماجراى خوراك خوردن ابوالفرج بر سر سفرۀ وزير است (نك: ياقوت، همان، 102/13-103)؛ در مجلسى ديگر ابوالفرج، جهنى را كه چندى محتسب بصره بود و گاه سخن به گزاف مىگفت، به استهزاء مىگيرد و شرمسار مىسازد (همان، 123/13-124)؛آخرين مجلس آن است كه ياقوت از قول هلال صابى نقل كرده است. در اين مجلس، مهلبى كه مست باده بوده است، به ابوالفرج مىگويد: مىدانم كه تو مرا هجو مىكنى. سپس وادارش مىسازد كه شعرى در هجو او بسرايد. ابوالفرج ناچار مصرعى مىسرايد و مهلبى در معنايى بس زشتتر، آن را تكميل مىكند (همان، 108/13-109؛ نيز نك: ابن ظافر، 70).
مهلبى، گويى براى آنكه دوست دانشمندش پيوسته به كار روايت و شعر و موسيقى مشغول باشد، هرگز شغلى جدى به او محول نكرد. ياقوت نيز تصريح مىكند كه مهلبى كارهاى ساده به او مىسپرد (همان، 105/13). اين روايات حكايت از دوستى استوار ميان آن دو دارد و به قول ياقوت تنها مرگ بود كه مىتوانست ميانشان جدايى اندازد (همانجا). به همين سبب ملاحظه مىشود كه تقريبا همۀ مدايح ابوالفرج (ثعالبى، 109/3-112: 7 قطعه، شامل 55 بيت) به اين وزير تقديم شده است. با اينهمه، بايد يادآور شد كه در هيچ يك از صحنههاى غم انگيز و مفصلى كه دربارۀ مغضوب شدن وزير و مرگ او نقل كردهاند، خبرى از اين يار ديرينه نيست و وى هيچ شعرى در رثاى او نسروده است. مهلبى اندكى پيش از مرگ در 352ق به مأموريتى ناخواسته در عمان گسيل شد و سپس دشمنان او چندان نزد معز الدوله سعايت كردند كه معز الدوله بر وى سخت خشم گرفت (نك: ابن اثير، 546/8-547). در اينكه اين احوال سبب دورى گزيدن ابوالفرج از وى شده باشد، بايد تأمل كرد.
يكى ديگر از كسانى كه نامش در روايات مربوط به ابوالفرج آمده، قاضيى است كه در مجالس وزير مهلبى پديدار مىشود. اين قاضى، ابوعلى حسن بن سهل ايذجى است كه چندى قضاى ايذه و رامهرمز را داشت و سپس به حلقۀ نديمان مهلبى پيوست و «چندانكه او هرزگى و پردهدرى كرد، قاضيان را نشايد» (ياقوت، همان، 210/16، به نقل از تنوخى). ابوالفرج او را با الفاظى ناشايست هجا گفته (ثعالبى، 113/3؛ ياقوت، همان، 134/13) و مىدانيم كه اين هجا نه دليل بر دشمنى، كه نشان دوستى نزديك آن دو بوده است.
در مجالس مهلبى قاضى ديگرى نيز شركت مىجست كه ابوالقاسم على تنوخى نام داشت و به قول ثعالبى از اعيان اهل علم بود (335/2). ابوالفرج، در يك قطعۀ 10 بيتى اين قاضى را ستوده است (همو، 113/3).
آخرين كسى كه در زندگى و شعر ابوالفرج حضور يافته، همسايۀ او ابوعبدالله بريدى است كه خليفه راضى، در 327ق او را بر ولايت بصره گمارده بود. از آنجا كه بريديان بصره پيوسته سركش و استقلال جوى بودند، اقدام خليفه نوعى دلجويى از ايشان تلقى شد. اما گويى ابوالفرج از اين همسايه دل خوشى نداشت، زيرا قصيدهاى ظاهرا بسيار تند و انتقاد آميز، شامل 100 بيت در هجاى او سرود كه تنها 10 بيت از آن باقى مانده است (ياقوت، ادبا، 127/13-128: 6 بيت؛ ابن طقطقى، 285-286: 5 بيت كه يك بيت آن با آنچه ياقوت آورده، يكى است).
از همنشينان و دوستان ابوالفرج مىتوان فهرست مفصلى تدارکديد، مثلا مىتوان گفت كه وى با مرزبانى (محمد بن عمران) مؤلف و دانشمند دربار عضد الدوله (د 384 ق)، ابوسعيد سيرافى نحوى مشهور و قاضى بغداد (د 368 ق)، ابن شاذان بزاز (د 383 ق) و بسيارى ديگر آشنا بوده است، اما از اين كسان، روايتى يا حكايتى كه به ابوالفرج مربوطشان سازد، در دست نيست. او خود در روايتى منحصر به فرد گويد كه در مجلس ابوطيب متنبى شيخى برايش حكايتى نقل كرده است (ادب، 57). اين امر به احتمال قوى در 351ق رخ داده است، چه در آن هنگام بود كه وزير مهلبى شاعران خود را بر ضد متنبى و به هجاى او برانگيخت. با اينهمه از اين ماجراهاى بسيار معروف در تاريخ، هيچ اثرى در نوشتههاى ابوالفرج پديدار نيست.
اينك لازم است به آن دسته از رواياتى كه در همۀ كتب ادب نقل مىشود بپردازيم: موضوع اصلى اين داستانها، دوستى ابوالفرج با صاحب بن عباد و ابن عميد و هديۀ کتاب اغانى به سيف الدوله است.
افسانههاى ديگرى نيز گرد اين روايات تنيده شده كه يكى حكايت نسخۀ منحصر به فرد اغانى است؛ ديگر کتابخانۀ عظيم صاحب است كه بخشى از آن بر 30 شتربار مىشده و سپس اغانى جاى آنهمه کتاب را گرفته است، سديگر هديۀ 1000 دينارى سيف الدوله در ازاى اغانى و نظر صاحب در اين باب است. بدين سان اغانى، کتابى افسانهاى شده و مؤلف آن چنان ارجمند گرديده است كه نويسندگان سدههاى بعد، حتى معاصران، او را كاتب ركن الدوله و نديم معز الدوله پنداشتهاند (مثلا نك:ياقوت، همان، 110/13؛ اصمعى، 115).
اما همۀ اين روايات از سدۀ 7ق با سخن ياقوت آغاز مىشود. وى مىنويسد: «قال الوزير... المغربى في مقدمة ما انتخبه من کتاب الاغانى الى سيف الدولة ابن حمدان فاعطاه الف دينار». «چون خبر به ابن عباد رسيد، گفت: سيف الدوله كوتاهى كرده است و اين کتاب چندين برابر اين مال مىارزد. آنگاه در وصف کتاب، سخن به درازا گفت و افزود كه کتابخانۀ من مشتمل بر 206000 جلد است، اما از آن ميان تنها اغانى همنشين دائمى من است» (همان، 97/13).
نوشتۀ وزير مغربى دقيقا روشن نيست، زيرا آنچه اينك پيش روى داريم، جملهاى مشوش و ناقص است؛ گويى وى گزيدهاى از اغانى را براى سيف الدوله فرستاده است، اما اين وزير نويسنده در 370 ق، يعنى 15 سال پس از مرگ سيف الدوله چشم به جهان گشوده است. به همين جهت، ياقوت و نويسندگان پس از او به طور كلى چنين برداشت كردهاند كه وزير مغربى در مقدمه گفته كه ابوالفرج کتابش را براى امير حمدان فرستاده است، اما هيچ كس در شرح احوال و آثار وزير، به چنين مقدمهاى اشاره نكرده است. اين روايت در جاى ديگرى نيز آمده (ابن واصل، 1 (1) 5/-6) كه با آنچه ذكر شد، اندكى تفاوت دارد: اولا، ستايش صاحب از کتاب در دو سه سطر نقل شده، ثانيا، صاحب شمار کتابهاى خود را 117000 جلد ذكر كرده است. همين نكته هم به غرابت اين روايت مىافزايد، زيرا وجود 206000 يا 117000 جلد کتاب آن هم در يك جا، در آن روزگار سخت شگفت مىنمايد. اين روايت از دو جهت ديگر نيز نامطمئن است: يكى آنكه تنها روايتى است كه نام ابن عباد و ابوالفرج را در يك جا گرد آورده و اگر آن را مجعول بپنداريم، ميان آن دو هيچ رابطهاى باقى نمىماند. ديگر آنكه شايد از نظر زمان هم پذيرفتنى نباشد، زيرا در 347ق كه صاحب به عنوان دبير مؤيد الدوله به بغداد رفت، هنوز آن مرد نامآور و صاحب مجالس بزرگ ادب رى و اصفهان نشده بود و خود گاه ناچار بود كه ساعتها بر در وزير مهلبى بنشيند تا اجازۀ دخول يابد. در حقيقت صاحب چند سال پس از مرگ ابوالفرج مقام وزارت يافته است.
اين روايت از جهتى، با روايت ديگرى كه ياقوت نقل كرده، پيوند مىيابد: وزير مهلبى از ابوالفرج مىپرسد كه اغانى را در چه مدت گرد آورده است. وى جواب مىدهد: در 50 سال. ياقوت سپس در همان روايت مىافزايد كه ابوالفرج در همۀ عمر تنها يك نسخه از آن کتاب نوشته و اين نسخه همان است كه به سيف الدوله هديه كرده (ادبا، 98/13). بخش آخر اين روايت شايد برداشت خود ياقوت يا قول وزير مغربى است كه از آنجا به وفيات ابن خلكان (307/3) و سپس به همۀ کتابهاى بعد از او راه يافته است. ابن خلكان، گويى در تأييد رابطه ميان ابوالفرج و صاحب، اين افسانه را نيز مىافزايد كه صاحب، با ظهور اغانى، از 30 شترى كه در سفرها کتابهايش را حمل مىكردند، بىنياز شد (همانجا).
در مقدمۀ اغانى اشارتى است كه حل ناشده، باقى مانده است. ابوالفرج در آغاز کتاب گويد اين کتاب را به فرمان «رئيسى از رئيسان» تدوين كرده است (5/1) و معلوم نيست كه اين رئيس كيست، اما از آنجا كه در زمان حيات او، صاحب بن عباد مقامى چندان بلند نداشته و اغانى قبل از مرگ وزير مهلبى (352 ق) تمام شده است، مىتوان صاحب را از اين ماجرا بيرون نهاد. گذشته از آن، عدم تصريح به نام آن رئيس، ناچار دليلى داشته كه احتمالا مغضوب بودن آن رئيس بوده است. حال آنكه صاحب در همۀ دوران امارت هرگز مغضوب نشده است. با اينهمه ابن زاكور در تزيين قلائد العقيان خود، تصريح مىكند كه کتاب براى صاحب تدوين شده بوده است (نك: خلف الله، 85)، ولى خلف الله بر اساس آنچه ذكر شد و دلائل جانبى ديگر اين نظر را مردود مىشمارد (ص 84-87).
هر گاه اين روايت و ملاقات ابوالفرج و صاحب و اظهار نظر وزير را دربارۀ بهاى اغانى نادرست بپنداريم، لا جرم موضوع اهداى کتاب به سيف الدوله نيز منتفى مىشود، به خصوص كه ميان دربار حمدانيان شام و دربار ديلمى بغداد، رقابتهاى ادبى و سياسى تندى وجود داشته است و هيچ دليلى نمىيابيم كه ابوالفرج کتاب خود را كه شايستۀ محافل عراق و در خور وزير اديب و عياشى چون مهلبى بوده، براى اميرى بفرستد كه حماسه بر فضاى محافل ادبيش غالب بوده است. خلف الله در نسخۀ خطى تاريخ الدول و الملوك ابن فرات عبارتى يافته كه دربارۀ ابن خازن (د 502 ق) نقل شده و در آن آمده است كه حسين بن على بن حسين [يعنى ابن خازن]خطى به غايت خوش داشت... سه نسخه از کتاب اغانى نگاشته بود كه يكى را به سيف الدوله اهدا كرد. بعدها خزائن سيف الدوله به غارت رفت و عاقبت 16 جلد از اغانى او در بغداد فراهم آمد. خلف الله مىپندارد كه نام ابن خازن با نام وزير مغربى (كه آن هم حسين بن على بن حسين بوده) و نيز نام سيف الدوله ابوالحسن صدقه (د 501 ق) با نام سيف الدولۀ حمدانى در ذهن ياقوت خلط شده و موجب اشتباه نويسندگان نسلهاى بعد گرديده است (ص 82-83). شايد هم مسبب اصلى خود ابن خازن بوده كه آن روايات را جعل كرده است.
روايت ديگرى كه آن هم به گزاف در كتب ادب و تاريخ معاصر انتشار يافته، موضوع كاتب بودن ابوالفرج در دستگاه ركن الدولۀ ديلمى است كه آن را هم، ياقوت آورده و روايتى بسيار متأخر است. در آن، از قول هلال زنجانى نقل شده كه ابوالفرج كاتب امير ديلمى و نزد او محترم و محتشم بود. وى از ابن عميد انتظار داشت كه در ورود و خروج به بارگاه آزادش گذارد. چون وزير نپذيرفت، ابوالفرج در 7 بيت هجوش گفت (ادبا، 110/13-111).
نادرست بودن اين روايت، در همان 7 بيت آشكار است، زيرا سرايندۀ آن خود را در رديف ابن عميد مىانگارد (بيتهاى 1، 2) و سپس از ولايت يافتن و معزول شدن خود سخن مىگويد (بيت 6) و هيچ يك از اين احوال در مورد ابوالفرج صادق نيست. از آن گذشته ياقوت خود اضافه مىكند كه ابوحيان، اين اشعار را به نحو ديگرى روايت كرده است (همان، 111/13). سپس در احوال ابن عميد از قول او، شعر را به ابوالفرج على بن حسين بن هندو نسبت مىدهد. اين روايت به راستى در اخلاق الوزيرين ابوحيان (ص 421) آمده است، اما در آنجا، كاتب ركن الدوله كه ابن عميد را هجو گفته، ابوالفرج حمد بن محمد (ابن خلكان، 108/5: احمد بن محمد) است. اينك مىتوان پنداشت كه اشتراك كنيۀ ابوالفرج موجب اختلاط در روايت هلال زنجانى شده و البته ابوالفرج اصفهانى را با اين عميد رابطهاى نبوده است.
آخرين كسى كه گويند ابوالفرج با وى از راه دور رابطهاى داشته، مستنصر، خليفۀ اندلسى است. خطيب بغدادى (398/11) و ياقوت (همان، 100/13) مىنويسند كه او بسيارى از کتابهايش را پنهانى نزد امويان اندلس مىفرستاد و جايزههاى كلان دريافت مىداشت. اما از آن کتابها اندكى به شرق بازگشته است (نيز نك: ابن خلكان، 308/3). ابن خلدون تقريبا دو سده پس از ياقوت، تصريح مىكند كه مستنصر (كه با ابوالفرج هم نسب بود) براى تهيۀ کتاب اغانى، 1000 دينار براى ابوالفرج ارسال داشت و او نيز نسخهاى از کتاب را، پيش از آنكه در عراق منتشر سازد، برايش فرستاد (4 (1) 317/؛ نيز نك: مقرى، 72/3). شكعه نيز با استناد بر كلام مقرى تأكيد مىكند كه نسخۀ اصلى اغانى همان است كه براى مستنصر ارسال شده است (ص 327). اين سخن البته جاى تأمل بسيار دارد.
شخصيت او
آن ابوالفرجى كه در اغانى و کتابهاى ديگر آن روزگار باز شناخته مىشود، به هيچ روى به آن جوان جدى مؤمن مبارزى كه مقاتل را مىانگاشت، شباهت ندارد. او مردى ناهنجار و ژندهپوش است؛موزهاش را هرگز نو نمىكند؛جامهاش را نمىشويد و به خوراك آزمند است (ياقوت، همان، 101/13-102، 107).
ابوالفرج بى پرده و به سادگى تمام مجالسى را كه خود در آنها شركت داشته است، وصف مىكند: در مجلس وزير مهلبى كه به هجو وزير انجاميد او خود اعتراف مىكند كه چون هر دو مست باده بودهاند، چنين حالتى پيش آمده است. وى در ادب الغرباء حكايت مىكند كه در 355 ق، همراه شخص ديگرى، براى ديدن ترسايان و بادهنوشى بر لب رود يزدگرد كه از كنار دير ثعالبى مىگذشت، به آن دير رفت. دخترى زيبا، دوست و همراه او را به كنار ديوارى خواند كه بر آن ابياتى در وصف زيبارويى نگاشته بودند. ابوالفرج كه حدس مىزد آن اشعار را بايستى همان دختر ترسا پرداخته و نوشته باشد، خود 5 بيت به همان مناسبت ساخت و براى دختر خواند (ص 34-36؛ نيز نك: ياقوت، همان، 113/13-115).
ابوالفرج با همان نثر شفاف و بىپيرايه، به دور از هر گونه پردهپوشى داستانى نقل مىكند كه از گوشههاى مختلف زندگى و كژ آيينيهاى آن روزگار پرده برمىدارد. او و دوست و استادش جحظه به درجهاى از بى بند و بارى رسيده بودند كه ديگر چيزى را از كسى پنهان نمىكردند (همان، 83-86؛ياقوت، همان، 117/13-121).
مذهب او
ابوالفرج زيدى مذهب بود (طوسى، 223) و همين امر شگفتى بسيارى از نويسندگان را برانگيخته است (ابن اثير، 581/8-582؛ذهبى، ميزان، 123/3)، زيرا چگونه ممكن است مردى مروانى به آيين تشيّع بگرايد؟ اين تشيع ظاهرى و آن عادات شگفت البته خشم نويسندۀ سنى مذهبى چون ابن جوزى را برمىانگيزد، چنانكه در حق ابوالفرج گويد: او شيعى بود و چون اويى را اعتماد نشايد. در کتابهايش به چيزهايى تصريح مىكند كه موجب فسق است. شرب خمر را آسان مىگيرد و گاهى نيز رواياتى از اين باب دربارۀ خود نقل مىكند...هر كس در اغانى او بنگرد، همه گونه زشتى مىيابد (40/7-41).
چند سده پس از آن، عالم شيعى مذهب، خوانسارى نيز از جهتى با ابن جوزى هم عقيده شده، مىگويد: او زيدى است، نه شيعى، سخنانى كه در مدح اهل بيت گفته است، هيچ يك صريح نيست؛ اگر هم چنين باشد، بايد حمل بر آن كرد كه وى مىخواسته است به بارگاه شاهان آن زمان كه غالبا به ولايت اهل بيت اعتقاد داشتند، تقرب جويد و مانند شاعران ديگر آن زمان، از صلات كلان ايشان بهره برد...، من اغانى را اجمالا تصفح كردهام و در بيش از 80000 بيتى كه نقل كرده است، چيزى جز هزل و گمراهى... و دورى از اهل بيت رسالت نيافتم. علاوه بر اين، او از شجرۀ ملعونه[يعنى بنى اميه]بوده است (221/5).
ابوالفرج آيين زيدى را احتمالا از خاندان مادريش آل ثوابه-كه به ظن قوى زيدى بودهاند-به ارث برده بود. همانگونه كه پيش از اين گفته شد، بعيد نيست كه كينه از بنى عباس، دو خاندان اموى (پدران ابوالفرج) و شيعى ثوابه را به هم نزديك كرده باشد. ابوالفرج در مقاتل مىنويسد كه بزرگان علوى و هاشمى در منزل نياى او محمد گرد مىآمدند (ص 698). علت دوستى و اقبال اين مروانى سنى مذهب بلند پايه با فرزندان ثوابه هر چه باشد، نتيجهاش آن شد كه فرزندش از آن خاندان شيعى مذهب همسر اختيار كرد و نوادهاش ابوالفرج به آيين مادر گرويد. دوران كودكى و نوجوانى او نيز احتمالا از برخى تعصبات و علايق مذهبى تهيه نبوده است، زيرا محيط سامره و كوفه از اينگونه عواطف آكنده بود.
دانش او
خطيب بغدادى كه او را شاعر و راوى مطلع از انساب و سيره مىداند، از قول تنوخى، حوزۀ اطلاعات او را چنين وصف كرده است: هيچ كس را نديدهام كه به اندازۀ اين راوى شيعى، شعر و سروده و اخبار و آثار و احاديث مسند و نسب حفظ باشد (398/11-399). او علاوه بر اين، علوم ديگرى چون مغازى، لغت، نحو و خرافه را نيز مىدانست و از بسيارى از آيينهاى نديمى چون شناخت احوال پرندگان شكارى، بيطارى، اندكى پزشكى و نجوم و ديگر چيزها آگاهى داشت (همو، 399/11؛ نيز نك: قفطى، 251/2؛ابن خلكان، 307/3). ذهبى نيز او را آياتى در معرفت اخبار و ايام و شعر و غنا و محاضرات مىداند و مىگويد كه او با حدثنا و اخبرنا عجايبى مىآورد (همانجا؛ نيز نك:ابن حجر، 221/4). اما از اين ميان، در روايت اخبار و ادب بيشتر دست داشته (خطيب، 398/11) و اطلاعات ديگر او از حد دانش اهل ادب يا نديمان فراتر نمىرفته است و مثلا داستان معالجۀ قولنج گربهاش را (نك: ياقوت، ادبا، 104/13-105)، نبايد بر دانش عميق و واقعى او در علم بيطارى حمل كرد. مجموعۀ بيست و چند کتابى كه به او نسبت دادهاند، از دايرۀ ادب و شعر و غنا و اخبار مربوط به آنها خارج نيست.
تنها شايد بتوان گفت كه او علم انساب را جدىتر مىگرفته و در آن، همچون متخصص اين امر به تأليف دست مىزده است. سلسلههاى مفصّل تبارنامه كه او در اغانى و مقاتل به كار گرفته است، خود به تخصص او دلالت دارد. علاوه بر اين، يك جمهرة النسب و 4 کتاب ديگر در نسب قبايل بزرگ عرب به وى منسوب است (نك: بخش آثار در همين مقاله).
ابوالفرج علاوه بر استناد وسيع و همه جانبه به روايات شفاهى و سلسله سندهاى طولانى، از کتابهايى كه در دسترس داشت، نيز روگردان نبود و ابن نديم بر اين امر تصريح مىكند (ص 128). اما نوبختى (د 402 ق) روايات او را ناديده گرفته، مىگويد: او دروغگوترين مردمان بود؛ به بازار کتابفروشان كه بسيار پر رونق بود، مىرفت؛ کتابهايى مىخريد و به خانه مىبرد؛همۀ رواياتش از آنهاست (خطيب، 399/11).
تخصص ديگر ابوالفرج، موسيقى بود. اما دانش او در اين زمينه، به دانش نظرى مختصر مىگرديد و ظاهرا نه آوازى خوش داشت و نه سازى مىنواخت. اطلاعات نظرى او از کتابهاى متعددى كه در اختيار داشت، به دست آمده بود؛آثار اسحاق موصلى؛آثار استادش جحظه از جمله اخبار ابى حشيشة كه آن را نزد همو خوانده بود؛کتابى كه ابوالفضل عباس بن احمد بن ثوابه به او داده بود (اغانى، 141/10) و انبوهى کتابهاى ديگر. اما او خود در آغاز اغانى به صراحت مىگويد: در بيان كيفيت سرودهها و ترانهها منحصرا از شيوۀ اسحاق موصلى پيروى كردهام، زيرا امروزه شيوۀ او معمول گرديده است، نه شيوۀ كسانى چون ابراهيم بن مهدى و مخارق و علّويه... (همان، 4/1-5). او نسبت به اين موسيقىدان بزرگ كه حدود يك سده و نيم پيش از او مىزيسته است، اعتقادى خاص داشت؛شرح حالى كه به او اختصاص داده (همان، 268/5 به بعد)، خود کتابى كه نسبتا مفصل است كه به 167 صفحه مىرسد. ابوالفرج در آغاز اين کتاب، برخلاف شيوۀ خود، به شرح فضائل و دانش و پارسايى و هنرمندى او پرداخته و او را يگانۀ همۀ دورانها معرفى كرده است (همان، 268/5-270)؛ اما در مقابل، از اينكه بر استاد ديگرش جحظه خرده بگيرد، ابايى نداشت و با آنكه کتابى در احوال و اخبار او تأليف كرده است، باز يك بار پس از دو روايت مىگويد: او را در کتاب الطنبوريين عادت بر اين است كه از اهل صناعت موسيقى به زشتترين كلمات بدگويى كند، حال آنكه عكس اين عمل شايسته است (همان، 63/6).
وى با استادان ديگرى چون حرمى بن ابى العلاء، ابراهيم ابن زرزور، ابوعيسى بن متوكل نيز مىتوانست در بسيارى جاها با موسيقى و موسيقى دانان همساز گردد: در ميخانهها، در مجالس اعيان، در خانۀ استادش نفطويه كه گويند كنيزكان آواز خوانش شهرت تمام داشتهاند (زبيدى، 172؛ نيز نك: خلف اللّه، 120-121)، در سراى آل منجم و به خصوص يحيى بن على بن منجم كه خود اهل موسيقى و شعر بود.حاصل اين اطلاعات، چندين کتاب به غير از اغانى بود-مثلا: ادب السماع-كه اينك از دست رفته است.
شاگردان او
ابوالفرج بى گمان شاگردان بسيار داشته، اما گويى كار تدريس پيشۀ او نبوده است. با اينهمه گاه كسانى را مىبينيم كه در محضر او کتاب معينى را خواندهاند، مثلا شيخى اندلسى به نام ابوزكريا يحيى كه براى كسب علم به شرق آمده و به ابوالفرج پيوسته بود و تنوخى او را در مجلس ابوالفرج ديده است (ياقوت، ادبا، 129/13)، يا ابوالحسين اين دينار كه خود گفته همۀ کتاب اغانى را نزد ابوالفرج خوانده است (همان، 248/14) و نيز على بن ابراهيم دهكى (همان، 216/12-217). ديگر شاگردان او را خطيب بغدادى نام برده است: دارقطني، ابواسحاق طبرى، ابراهيم بن مخلد و محمد بن أبى الفوارس (398/11-399؛ نيز نك: ذهبى، سير، 202/16).
يكى ديگر از شاگردان يا راويان او كه نامش در منابع به اين عنوان نيامده، تنوخى، صاحب نشوار و الفرج بعد الشدة است. وى در کتاب اخير، 6 بار از اغانى و 43 بار از شخص ابوالفرج نقل قول كرده (نك: شالجى، 10/1) و در يك جا مىنويسد: در کتاب اغانى كه ابوالفرج اجازۀ روايتش را به من داده است... (الفرج، 383/4). شاگردان أبو الفرج، از شيوههاى استاد خود كمتر تقليد كردهاند، مثلا مىدانيم كه دارقطنى، در علوم قرآن و حديث تبحر يافت، نه در شعر مجون و غنا.
شعر او
بر اساس همين مقدار اندكى كه از شعر ابوالفرج باقى مانده است، مىتوان گفت كه وى به روانى و دلنشينى، شعر مىسروده و گذشتگان نيز همه بر اين امر اقرار دارند (نك: مثلا خطيب، 398/11). ثعالبى مىگويد: در آثار او، هم استوارى شعر علما را مىبينيم و هم لطافت شعر ظرفا را (109/3).
از مجموع اشعار او، 172 بيت در 25 قطعۀ كوتاه و بلند باقى مانده است. از اين ميان 21 قطعه را ثعالبي و ياقوت و يك قطعۀ مفصل 39 بيتى را ابن شاكر (ذيل حوادث 356 ق) و 5 بيت را ابن طقطقى (ص 285-286) نقل كردهاند و دو قطعۀ 3 بيتى را كه در جاى ديگر نيامده، خود او در ادب الغرباء (ص 74، 98) آورده است.
شعر او شعر نوخاستگان عصر عباسى است. وى هنگامى كه ابن معتز و شيوۀ شعر سرايى او را مىستايد، پندارى از روش دلخواه خود سخن مىگويد. او مىداند كه در محيط بغداد، در سراهاى با شكوه و ميان نديمان و كنيزكان و گلهاى بنفشه و نرگس، ديگر جاى آن نيست كه شاعرى بر اطلال و دمن زار بگريد و به وصف بيابان و ماده شتر و آهو و شتر مرغ بپردازد، يا در شعر الفاظ نا مأنوس بيابانى به كار برد.
اعجابى كه ابوالفرج نسبت به ابن معتز ابراز داشته است (الاغانى، 274/10)، خود نشان مىدهد كه تا چه حد از او تأثير پذيرفته است. شايد بتوان پا را از اين فراتر نهاد و گفت: شعر او-هنگامى كه وى به زندگانى مادى و ملموس مىپردازد-از شعر ابن معتز نيز گيراتر است؛ سخنش صميمى و بىپيرايه است؛هم معانى و هم الفاظ را از متن زندگانى بر مىگيرد و به وسيلۀ آنها شعر خود را جان مىبخشد؛حتى گاه از استعمال برخى الفاظ عاميانه نيز ابا ندارد (نك: ياقوت، ادبا، 109/13)؛ هيچ يك از اشعار او، مقدمه ندارد؛هميشه ترجيح مىدهد كه بىدرنگ به اصل موضوع بپردازد؛حتى در شعرى كه گويند 100 بيت بوده و در هجاى بريدى سروده شده، از همان بيت اول، حملهاى تند و آشكار بر او آغاز كرده است (نك: ابن طقطقى، 285-286؛ياقوت، همان، 127/13- 128).
ابوالفرج مردى سخت حساس و تند مزاج بود (ذهبى، ميزان، 123/3)؛ عيب ديگر مردمان را به آسانى مىديد و به آسانى آنان را به استهزا مىگرفت، چندانكه به گفتۀ ياقوت، هجايش از شعرهاى ديگرش بهتر بود و مردم از زخم زبانش بيمناك بودند (همان، 101/13). مثلا گزاف گويى جهنى، محتسب بصره را برنتافت و نزد همگان شرمسارش گردانيد (همان، 123/13-124). حتى چنانكه اشاره شد، ولى نعمت خود، وزير مهلبى را نيز هجا مىگفت (همان، 109/13).
با اينهمه دو قطعهاى كه وى دربارۀ موش و گربه (همان، 105/13-107) و در رثاى خروس سروده، به گمان ما زيباترين اشعار اوست. مرثيۀ خروس وى چندان ابن شاكر (همانجا) را شيفته ساخت كه به سبب زيبايى وصف و استوارى كلام و دل آويزى الفاظ و بديع بودن معانى هر 39 بيت آن را نقل كرده است.
نثر او
بلاشر معتقد است كه دربارۀ اسلوب ابوالفرج در نثر، سخنى جدى نمىتوان گفت، زيرا همۀ آثار او و به خصوص بزرگترين آنها، اغانى سراپا نقل قول است و آنچه او خود به اين مجموعه افزوده، از سرفصلها، يا روابط ميان قطعات تجاوز نمىكند (ص 212-213). با اينهمه در لا به لاى روايات، گاه به قطعههايى بسيار دلنشين و هوشمندانه دست مىيابيم كه مىتوانند تصور نسبتا روشنى از اسلوب او در ذهن پديد آورند. از جملۀ اين نوشتهها مىتوان به مقدمات کتابها، گفتارهاى انتقادى در اغانى و مقاتل، ستايشهايى كه مثلا از اسحاق موصلى و ابن معتز كرده، و داستانهايى كه در ادب الغرباء آورده است، اشاره كرد. در اين آثار ملاحظه مىشوده كه وى به هيچ وجه از معاصران قدرتمندش، صاحب و مهلبى و ابن عميد تأثير نپذيرفته، بلكه احساسات خود را به زبانى پاكيزه و شفاف، با صداقت و صميميتى كم نظير عرضه كرده است.
ابوالفرج كه به شدت تحت تأثير سنت روشنفكرانۀ مؤلفان ادب است، پيوسته مىكوشد از ارائۀ آثار ثقيل به خواننده خوددارى كند و به عكس او را با حكايات نو به نو مشغول دارد، زيرا مىداند كه «در طبيعت آدميزاد، عشق انتقال از چيزى به چيز ديگر، و راحت جويى گذر از امر معهود و شناخته به نامعهود و نو، نهفته است»، زيرا «هر چيز كه اميد دست يافتن به آن مىرود، از آنچه حاصل است، بر جان شيرينتر مىنشيند» (الاغانى، 4/1؛ نيز نك: بلاشر، 211-212). با اينهمه او كار خود را سخت جدى مىگيرد و آثار خويش را كاملا عالمانه تلقى مىكند، به همين جهت، پيوسته روايات خود را به اسنادى استوار و راويانى مشهور، متقن مىگرداند (دربارۀ اسناد، او، نك: ه. د، الاغانى)، يا به کتابهايى چون آثار ثعلب، ابن اعرابى، ابوعمرو شيباني، ابن حبيب، سكرى و ديگران ارجاع مىدهد (نك: خلف اللّه، 196).
اما در بسيارى جاها گويى در نظر گويى در نظر او، نبايد تنها به واقعيت زندگى مردمان و حوادث تاريخى نگريست، بلكه ساختار افسانهگون يك روايت نيز در صورتى كه فريبنده و دل آويز باشد و ذوق هنرى ظريفان را اقناع كند، مىتواند مورد توجه قرار گيرد و بنابراين بايد از پشتوانۀ سندهايى استوار برخوردار باشد. مثالهايى كه در تأييد اين سخن مىتوان آورد، بسيار است. مثلا، در مرگ ليلى اخيليه، روايت اصمعى را كه مىگويد: او هنگام بازگشت از نيشابور درگذشت، درست نمىداند، بلكه ترجيح مىدهد كه ليلى، همراه شوى خود بر ماهورى كه قبر عاشق دلسوختهاش توبه در آن بود، بگذرد و به رغم نكوهش شوى، عاشق را درود فرستند و از او بخواهد، همانگونه كه در شعرى وعده كرده است، از وراى گور نيز سلام او را پاسخ گويد. همان هنگام، پرواز جغدى وحشتزده، اشتر ليلى را مىرماند، چنانكه او از فراز هودج به زمين مىافتد و كنار عاشق ديرينه جان مىسپارد. ابوالفرج در دنبال اين افسانۀ باور نكردنى مىافزايد: اين است روايت صحيح در مرگ ليلى (همان، 244/11). مثال ديگر افسانههاى شور انگيز ليلى و مجنون است كه در حدود سدۀ 2ق پديد آمد و سپس پيوسته بر حجم آنها افزوده شد، تا به دست ابوالفرج رسيد (همان، 1/2-96). بى گمان وى به هيچ يك از آنها به عنوان حادثهاى واقعى نمىنگرد، اما همه را با رغبتى تمام كه انگيزهاى جز عشق به داستان پردازى ندارد، با دقت بسيار نقل مىكند (نك: بلاشر، 191). او مىداند كه افسانۀ پادشاهان يمن را يزيد بن مفرغ جعل كرده است (نك: ابوالفرج، همان، 255/18)، اما از ذكر آنها نيز خوددارى نمىكند.
درگذشت او
سه كس كه با ابوالفرج روابطى داشتهاند، سه تاريخ مختلف در مرگ او ياد كردهاند: شاگردش ابن ابى الفوارس گويد كه روز 14 ذيحجۀ 356 درگذشت و پيش از مرگ دچار اختلال حواس شد (خطيب، 400/11؛ نيز نك: قفطى، 253/2). همين تاريخ را تقريبا همۀ نويسندگان بعدى پذيرفتهاند (مثلا ابن خلكان، 309/3؛ ابوالفداء، 108/1؛ذهبى، ميزان، 123/3) و معاصران نيز بيشتر بر اين نظرند. تاريخ دوم، 357ق است كه ابونعيم آورده است. او خود مىنويسد كه ابوالفرج را در سنين كهنسالى وى در بغداد، ديده است (22/2). برخى ديگر نيز با ترديد اين سال را ذكر كردهاند (مثلا: ابن خلكان، همانجا). تاريخ سوم، سال «سيصد و شصت و اندى» است كه دوستش ابن نديم ذكر كرده (ص 128) و كمتر مورد توجه قرار گرفته است، اما از ديگر تاريخها صحيحتر به نظر مىرسد. نخستين بار ياقوت به اين نكته پى برده، اما خود اظهار نظر قاطعى نكرده است. وى از قول حاشيهنويسى كه ادب الغرباء ابوالفرج را در دست داشته، داستانى نقل كرده، از اين قرار كه ابوالفرج در آن کتاب گويد: در زمان قدرت معز الدوله، روى قصر او در شماسيه چيزى خوانده، سپس در سال 362ق به آن مكان بازگشته و اين بار ويرانى قصر را ديده است (ادبا، 95/13-96؛ نيز نك: ادب، 88) و بدين سان، تاريخى كه ابن نديم ذكر كرده است، محتملتر مىگردد (دربارۀ تاريخ وفات او، نك: خلف الله، 16-21؛منجد، -14).
آثار
مجموعۀ آثارى كه به ابوالفرج نسبت دادهاند، به 28 کتاب بالغ مىشود كه از آنها تنها 4 کتاب در دست است. عمدهترين كسانى كه فهرست آثار او را آوردهاند، اينانند: ابن نديم (همانجا)، ثعالبي (109/3)، خطيب بغدادى (398/11)، شيخ طوسى (ص 223-224)، ياقوت (همان، 99/13-100)، ابن خلكان (308/3) و قفطى (252/2).
کتابهاى او را مىتوان بر حسب موضوع چنين تقسيمبندى كرد:
الف-دربارۀ سرودها و ترانهها و ترانهسرايان و اشعار و اخبار مربوط به آنان
1. الاغانى. چون اين کتاب بزرگترين اثر در زمينۀ ادب و موسيقى به شمار مىآيد و مزايايى گاه استثنائى دارد، در مدخلى جداگانه بررسى مىشود (نك: ه. د، الاغانى).
2. مجرد الاغانى.ابوالفرج خود به اين کتاب اشاره كرده است (نك: الاغانى، 1/1).
3.الاماء الشواعر. اين کتاب در 1983م در بغداد به كوشش يونس احمد سامرائى و نورى حمودى قيسى به چاپ رسيده است. احتمالا اشعار الاماء و المماليك (نك: ابن نديم، همانجا) و المماليك الشعراء (ياقوت، همان، 99/13)، عناوين تحريف شدۀ همين کتاب است.
4. کتاب الخمارين و الخمارات.
5. الاخبار و النوادر.
6. ادب السماع.
7.اخبار الطفيليين.
8. مجموع الآثار و الاخبار.
9. کتاب القيان. حاجى خليفه کتابى از ابوالفرج به نام نزهة الملوك و الاعيان في اخبار القيان و المغنيات الدواخل الحسان ياد كرده (1947/2) كه احتمالا همين کتاب است.
10. دعوة النجار، يا دعوة التجار (نك: همو، 756/1).
11. کتاب الغلمان المغنيين.
12. کتابى دربارۀ نغمهها كه خود به آن اشاره كرده (نك: همان، 97/10).
13. رسالهاى دربارۀ غنا كه خود از آن ياد كرده است (نك: همان، 270/5).
14. الديارات. از سدههاى نخست قمرى ديرها را بيشتر مراكزى براى تفريح تلقى مىكردهاند. به همين جهت، مؤلفان کتابهاى الديارات، پس از تعيين محل دير، به ذكر اخبار و اشعارى كه در پيرامون آن ساخته شده بود، مىپرداختند. ظاهرا نخستين کتابى كه پيش از ابوالفرج در اين باب تأليف شده، کتاب الحيرة و تسمية البيع و الديارات، اثر هشام كلبى است. پس از آن ديارات ابوالفرج تأليف شد. اما نويسندگان سدۀ 4ق به اين موضوع اقبال بسيار نشان دادهاند، چنانكه 5 کتاب ديگر نيز در همين دوره تأليف شده است: کتاب الديرة از سرىّ رفّاء؛ الديارات از ابوبكر محمد و ابوعثمان سعيد خالدى؛ الديارات الكبير از شمشاطى؛کتاب الديرة از محمد بن حسن نحوى و از همه مهمتر الديارات شابشتى (د 388 ق). شگفت آنكه شابشتى هيچ اشارهاى به ابوالفرج نكرده و گويى از کتاب او به كلى بى اطلاع بوده است (دربارۀ اين کتابها، نك: عواد، 36-42). کتاب ابوالفرج اينك در دست نيست و نسخهاى كه به همين نام در کتابخانۀ برلين نگهدارى مىشود (آلوارت، شم 8321)، معلوم نيست كه از آن ابوالفرج باشد. اما بى گمان ياقوت آن را در دست داشته، زيرا بارها در معجم البلدان به آن ارجاع داده است (نك: بلدان، 654/2، 667-668، جم). جليل عطيه آنچه از اين اثر در منابع آمده است، گرد آورده و به نام الديارات در بيروت (1991 م) به چاپ رسانده است.
ب-کتابى در ادب
اثرى كاملا استثنائى و دلنشين از ابوالفرج در دست داريم كه ادب الغرباء من اهل الفضل و الادب (ابن نديم، 128)، يا آداب الغرباء (خطيب، 398/11)، يا ادباء الغرباء (ياقوت، ادبا، همانجا) نام دارد. تا 1000 سال پس از مرگ ابوالفرج كسى خبرى از محتواى اين کتاب، جز آن چند روايتى كه ياقوت آورده است (نك: همان، 95/13-96)، نداده بود؛ اما نسخهاى از آن در اختيار بديعالزمان فروزانفر بود كه براى نشر به صلاحالدين منجد سپرد. منجد نيز کتاب را در 1972م در بيروت منتشر كرد. اين نسخه متعلق به سدۀ 13ق است، اما اينك نسخهاى ديگر، از سدۀ 7ق در کتابخانۀ آيتاللّه مرعشى يافت شده است (مرعشى، شم (5) 4047).
ابوالفرج در اين کتاب، با ذكر تاريخ بارها از خود سخن گفته، چندانكه اين کتاب يكى از مراجع عمده براى شرح احوال او شده است. چنانكه در بخش درگذشت او ياد شد، يكى از روايات اين کتاب نشان مىدهد كه وى، بر خلاف، همۀ روايات، تا اندكى پس از 362ق زنده بوده و اين کتاب را نيز پس از اين تاريخ، يا در اواخر آن سال نوشته است. در اين زمان دوست و حامى قدرتمند او وزير مهلبى در گذشته بود و او در غم تنهايى و تنگدستى مىزيست. مقدمۀ كوتاه و غم انگيزى كه وى در آغاز کتاب نگاشته است (ص 20-22)، بر اين معنى دلالت دارد.
موضوع و لحن گفتار کتاب سراسر نشان از صميميت و يكرنگى روح مؤلف دارد. وى خاصه به دنبال غربتزدگانى كه از سر اندوه يادگارى از خود به جاى گذاشتهاند، به هر سوى سر مىكشد و در خانهها، دكانهاى ويران، مساجد، باغها، حتى در كوهها نوشتههاى آنان را مىيابد و در کتاب خود ضبط مىكند. بديهى است كه او از اخبارى كه ديگران نيز در همين باب برايش نقل مىكنند، چشم نمىپوشد (ص 21).اهميت اين کتاب براى روانشناسى اجتماعى آن روزگار بر كسى پوشيده نيست.
ج-کتابهايى كه دربارۀ اشخاص معين تأليف كرده
1. الفرق (يا الوزن) و المعيار في الاوغاد و الاحرار، كه در معارضه با اللفظ المحيط هارون بن منجم نوشته است (نك: حاجى خليفه، 1256/2)؛
2. اخبار جحظة البرمكى؛
3. مناجيب الخصيان، دربارۀ دو خواجۀ جوان متعلق به وزير مهلبى (ياقوت، همان، 99/13-100).
د-تبارنامهها
1. جمهرة النسب. اين عنوان را خطيب بغدادى آورده است (همانجا)، اما ذيل کتاب التعديل خواهيم ديد كه ابوالفرج، جمهرۀ انساب عرب را نه عنوان، كه موضوع التعديل ياد كرده است (الاغانى، 3/22). حال نمىدانيم كه خطيب کتاب ديگرى را در نظر داشته، يا آن عنوان و آن موضوع را دو کتاب پنداشته است.
2. نسب بنى عبدشمس.
3. نسب بنى شيبان.
4. نسب المهالبة.
5. نسب بنى تغلب.
6. نسب بنى كلاب.
ه-اخبار و روايات مربوط به اعراب
1. ايام العرب، كه به قول خطيب بغدادى شامل 1700 «يوم» بوده است (همانجا)،
2. التعديل و الانتصاف في مآثر العرب و مثالبها. ابوالفرج خود گويد (همانجا) كه اين، عنوان کتابى است در باب «جمهرة انساب العرب».
و-کتابهاى مذهبى
1. مقاتل الطالبيين، كه دربارۀ آن جداگانه بحث خواهد شد.
2. تفضيل ذى الحجة. از اين کتاب اطلاعى در دست نيست و تنها با توجه به عنوان کتاب مىتوان حدس زد كه شامل موضوعات دينى بوده است (نك: نامۀ دانشوران، 58/4).
3 و 4. ما نزل من القرآن في اميرالمؤمنين على و اهل بيته(ع) و كلام فاطمة(ع) في فدك، كه شيخ طوسى به وى نسبت داده است (ص 224). پيش از شيخ طوسى كسى به اين دو کتاب اشاره نكرده و نويسندگان پس از او هم از نقل آنها در فهرست آثار ابوالفرج خوددارى كردهاند. به نظر مىآيد كه اين دو اثر را كسان ديگرى تأليف كرده باشند و بعدها در اثر خلطى كه چگونگى آن بر ما پوشيده مانده است، به ابوالفرج منسوب گرديده باشد. اما در هر حال اين کتابها در دست نويسندگان شيعه وجود داشته، زيرا در سدۀ 7ق مىبينيم كه ابن طاووس، در کتاب بناء المقالة الفاطميۀ خود 3 بار از ما نزل من القرآن ابوالفرج نقل قول كرده است (ص 143-144، 262، 287).
5. کتابى به نام تحف الوسائد في اخبار الولائد، كه حاجى خليفه به او نسبت داده است (360/1).
بسيارى از آثار ابوالفرج، تنها يك سده پس از مرگش از ميان رفته بود، زيرا خطيب مىنويسد: او بخشى از تأليفات خود را به اندلس فرستاد كه ديگر به دست ما (در عراق) بازنگشت، و آنگاه نام 11 اثر را كه بيشتر نسب نامه هستند، ذكر مىكند (398/11؛ قس: قفطى، 252/2؛ ابن خلكان، 308/3). کتاب الاماء الشواعر جزو اين آثار نيست، اما جالب توجه آنكه تنها نسخۀ باقى مانده از اين کتاب به خط مغربى است (نك: سامرائى، 13).