دروس معرفت نفس
نام کتاب | دروس معرفت نفس |
---|---|
نام های دیگر کتاب | |
پدیدآورندگان | حسنزاده آملی، حسن (نويسنده) |
زبان | فارسی |
کد کنگره | BBR 1350 /ح5د4 |
موضوع | فلسفه اسلامی
نفس |
ناشر | الف. لام. میم |
مکان نشر | قم - ایران |
سال نشر | 1385 هـ.ش |
کد اتوماسیون | AUTOMATIONCODE10581AUTOMATIONCODE |
معرفى اجمالى
كتاب «دروس معرفت نفس» نوشته استاد حسنزاده آملى، به زبان فارسى و در موضوع شناخت نفس ناطقه است.
شيوه استاد حسنزاده آملى اين بود كه هر وقت حوزه علميّه تهران يا قم تعطيل مىشد، به آمل برمىگشت و در آنجا بساط درس و بحث را براى دوستان پهن مىكرد.دروس معرفت نفس، يادگار همان ايّام است كه استاد در مدّت پنج سال، در شهر آمل، براى شاگردان خود، تدريس كرده است و شروع آن، در سال 1353ش، بوده است.
ساختار
دروس معرفت نفس، مشتمل بر صد و پنجاه و سه درس است و بر 76 اصل مهم، استوار مىباشد.
گزارش محتوا
پارهاى از اصول مطرح شده در كتاب، اجمالا، عبارتند از: قتى وجود را بررسى مىكنيم، به اين نتيجه مىرسيم كه هر چه هست موجود است و همه چيز از وجود پديد آمده و وجود، عين واقعيّت است. كسانى كه واقعيّت را انكار مىكنند، به سوفسطايى معروفند كه ابن سينا در الهيّات، جواب آنها را مىدهد. واسطهاى بين وجود و عدم نيست. برخى از متكلمين عامه، معتقد به حال هستند. موجودات نظام هستى، با هم پيوستگى دارند و چون اتّفاقى نيستند، لذا هدفمندند.
در بحث حركت، گفته مىشود كه حركت، در چيزى است كه فاقد كمالى باشد و موجودى كه كمال مطلق است، حركت در او متصوّر نيست. موجودات متحرّك داراى درجات و مراتب مختلفى هستند. هر گاه سلسله موجودات، به موجودى منتهى شود، بايد آن موجود، غايت و كمال كمالات و نهايت و منتهاى همه موجودات باشد و ما دون او، همه، محتاج باشند.
هيچ موجودى در حد خود، نه ناقص است و نه شرّ. نطفه، مربّى و محيط در سعادت و شقاوت انسان تأثير بسزايى دارند. حركت، عبارت است از خروج شىء از قوه در امرى، به فعل تدريجا. براى متحرّك، بايد مخرجى باشد كه وى را از نقص به كمال برساند. كتاب و آموزگار، معدّاتند، معلّم ديگرى است.
آن گوهرى كه به لفظ من و انا، به آن اشاره مىكنيم، موجودى غير از بدن است. ابن سينا، هم در اشارات و هم در شفا، دليل تجربى مىآورد كه نفس، غير از بدن است. انسان، موجود ممتدّى است كه از مرحله اعلى تا به پايينترين مرتبهاش، همه، يك شخصيّت است. همه شئون و اطوارى كه از بدن مشاهده مىشود، از گوهر نفس انسان صادر مىشود.
آن گوهرى كه با لفظ من و انا و مانند اينها، به آن اشاره مىكنيم، به نامهاى گوناگون خوانده مىشود، چون: نفس، نفس ناطقه، روح، عقل، قوه عاقله، قوّه مميزه، روان، جان، دل، جام جهاننما، طوطى و نامهاى بسيار ديگر، ولى آنچه در كتب حكما، رواج دارد، همان پنج نام نخستين است. بدن، مرتبه نازله نفس است كه در آن، تصرّف مىكند و آثار وجوديش را در او پياده مىكند.
نفس را هر دم، در كشور وجودش، شئون بسيارى است كه هيچ شأنى او را از شأن ديگر باز نمىدارد. در ميان انواع موجودات، انسان، از همه آنها با هوشتر و زيركتر است، لذا جوهر انسان، از جنس جواهر آنها برتر و شريفتر است.
نفس ناطقه، مانند درختى است كه تمامى قواى او شاخههاى او هستند. قوّه مصوّره، به تنهايى، صورتگر نطفه نيست. فاقد شىء، معطى شىء نمىباشد؛ به عبارت ديگر، معطى كمال، خود، بايد واجد آن باشد. طلب مجهول مطلق، محال است. فكر، حركت نفس ناطقه است از مطلب به مبادى و دوباره از مبادى به مطلب. وعاى علم، وعايى است كه بر خلاف همه ظرفها هر چه علم در او بيشتر قرار گيرد، گنجايش او بيشتر مىگردد و براى تحصيل علوم بالاتر و بيشتر، آمادهتر مىشود؛ حضرت على(ع)، در نهجالبلاغة، در مورد ظرف علم، بيان زيبايى دارد كه علاقهمندان مىتوانند بدانجا رجوع نمايند.
بين علم و ظرف آن، سنخيّتى برقرار است. ماترياليستها، ماده را موجودى ازلى و ابدى و وجود آن را واجب بالذّات مىدانند. چون هر صورت معقوله، فعليّت محض و مبرّاى از مادّه و اوصاف و احوال ماده است، لذا ظرف آن نيز بايد موجودى باشد كه مبرّا از ماده و اوصاف مادّه باشد. قوّه خيال و صور آن، داراى تجرّد برزخىاند. هر يك از نفس ناطقه و مخرج او از نقص به كمال، موجودى وراى مادّهاند.
هر فرد انسان را، يك شخصيّت و هويّت است كه جميع قواى او، شئون همان هويّت واحده اوست و همه آثار وجوديش، از آن، منبعث مىشود، اگر چه مظاهرش، متكثر است. هر متحرّك، در حركت خود، به سوى چيزى مىرود كه فاقد آن است تا با حركت، واجد آن شود و آن، غايت و غرض اوست. شيئيت شىء، به صورتش است، نه به مادّهاش.
تنويم مغناطيسى و خواب، هر دو، از يك اصلند و آن، در حقيقت، انصراف و تعطيل حواس ظاهره از تصرف و دست در كار بودن به اين نشئه طبيعت است.
نفس ناطقه، در همه حال، از خويشتن آگاه و مدرك ذات خود است و هيچيك از حواس ظاهرى، چنين نيستند. قواى ظاهرى، موجب تضعيف قوّه متخيّله مىشود. قوّه متخيّله، از شئون نفس است و تجرّد برزخى دارد و در خواب و بيدارى، آگاه است. اشباحى كه در عالم رؤيا مىبينيم، مطلقا، پديد آمده از انشا و ايجاد نفس و قائم به اويند و همه، ابدان مثالى برزخىاند.
همه آثار وجودى انسان، اطوار ظهورات و تجليّات نفس است و قوام بدن، به روح و تشخّص و وحدت و ظهور آثارش از اوست. سعادت، اين است كه نفس انسان در كمال وجوديش، به جايى برسد كه در قوام خود، به مادّه نياز نداشته باشد و در عداد موجودات مفارق از مادّه درآيد و بر اين حال، دائم و ابد باقى بماند.
روح انسان، خواه در مقام خيال باشد و خواه در مقام عقل، پس از ويرانى بدن، تباه نمىشود. همه مدركات انسان، وراى طبيعت است. هر چه كه بلاوضع است، ممكن نيست در چيزى كه باوضع است حاصل شود. صورت علميه، مطلقا، وجودى مجرد و عارى از ماده است و ظرف تقرّر و تحقق او، با او مسانخ مىباشد.
اسناد افعال صادره از انسان، به بدن و اعضا و جوارح مادّى وى، مجاز است و حقيقة به نفس، اسناد مىيابند. آنچه را كه انسان ادراك كرده است، در صقع ذات خود يافته است و آن، معلوم بالذّات اوست و اشياى خارجى كه به نحوى از انحا به واسطه و اعداد قوا و آلات ادراكى خود، به آنها تعلّق و ارتباط يافته و با اين ارتباط، به كسب علم نايل شده است، معلوم بالعرضند.
مادّه، تقدّم علّى بر نفس ناطقه ندارد، بلكه معدّ حدوث اوست كه نفس، در حدوث، جسمانى و در بقا، روحانى است. هر يك از حواسّ، واسطه و معدّ نفس، براى ربط و تعلّق به خارج اوست و كار هر يك، احساس محسوسى مخصوص است و اصلا نمىدانند محسوس، خارجى است يا نه و اين حكم، كار نفس است.
مرگ، فقط، قطع علاقه نفس از طبيعت و مادّه بدن است، نه تباهى و زوال نفس. آنچه صورت شىء را مانع از عقل و عاقل شدن و همچنين معقول بالفعل گرديدن است، مادّهاى است كه شىء مذكور در آن موجود است. استدلال از فعل بر فاعل كه استدلال از معلول بر علّت و در اصطلاح، برهان انّ است، استدلالى ناتمام و ناقص است، لذا اثبات انسان نفس خود را به واسطه فعل نفس، محال است.
الفاظ، براى معانى اعمّ وضع شدهاند و روزنههايى به سوى معانى حقيقى اشيايند، نه مبيّن و معرّف واقعى آنها؛ يعنى معانى را آنچنان كه هستند، نمىشود در قالبهاى الفاظ درآورد كه هر معنى را در عالم خودش، حكمى خاصّ و صورتى خاصّ است. دار آخرت، عين حيات است و موجودى كه ذاتا حى است، محال است كه ضدّ خود را بپذيرد؛ يعنى محال است كه موت بر او عارض شود و يا خواب و پينگى بر او دست يابد.
موجودى كه حدوث بر او صادق نيست، موجودى ازلى و ابدى است كه هيچگاه فنا و زوال در او راه ندارد.
جسم آلى، جسم زنده است و نفس، مبدأ حسّ و حركت ارادى است و به تعبير اعمّ كه شامل نفوس ارضيّه گردد، نفس، كمال اوّل جسم طبيعى آلى ذى حيات بالقوّه است.ناظم امور عالم مطلقا؛ يعنى تشكيل دهنده و به نظام آورنده آن، عقل است؛ يعنى موجودى كه فعليّت محض و عين حيات و علم و قدرت و مبدأ حيات و هر گونه كمال و محيط به اشيا از جميع جهات آنها و عالم به آنها، پيش از تحقّق آنهاست، هم علت موجودات است و هم نهايت مطالب.
طفره، مطلقا، چه در حيات و چه در معنويات، باطل و محال است. تشكيك، در ماهيّت راه ندارد. نور اسفهبد را كه نفس ناطقه است، مقام، فوق تجرّد است؛ يعنى او را مقام معلوم و حدّ يقف نيست كه در نتيجه وحدت عددى ندارد، بلكه وحدت حقّه ظلّيه دارد و اين ظلّيّت، به لحاظ وحدت حقّه حقيقيه است.