نبرد قدرت در ایران: چرا و چگونه روحانیت برنده شد؟: تفاوت میان نسخهها
Hbaghizadeh (بحث | مشارکتها) جز (جایگزینی متن - 'چشم انداز' به 'چشمانداز') |
Hbaghizadeh (بحث | مشارکتها) جز (جایگزینی متن - ' می برد' به ' میبرد') |
||
خط ۴۷: | خط ۴۷: | ||
==گزارش کتاب== | ==گزارش کتاب== | ||
جهان در حالی پا به سدهی بیستم گذاشت که سخت درگیر دین زدایی از همهی عرصهها بود. نگاه پوزیتویستی (اثبات گرایانه) که در اروپا بر علوم طبیعی و انسانی چیره شده و ذهن بشر را به کلی تسخیر کرده بود، تلاش میکرد که هر چیز ماورایی را انکار، و با اصالت دادن به حواس پنج گانه، فکر و ذکر بشر را محدود به چارچوب طبیعت مادی کند. در این راه توفیقات مهمی هم به دست آمده بود. با پیشرفت علوم طبیعی، بیماریهای لاعلاج یکی پس از دیگری درمان میشد و در پی توسعهی صنعتی، فناوریهای نوین، هر ناممکنی را ممکن می ساخت. دانشمندان، سرمست از این دستاوردها، میخواستند با این کلید طلایی همهی مشکلات و مسائل اجتماعی و سیاسی را نیز حل کنند. و در این میدان به سرعت به پیش میتاختند. گویی بشر را اکسیری را که در تمام طول تاریخ به دنبالش بوده، یافته و پس از سپری شدن دوران رنج ها و مرارت هایی که زیر بیرق کلیسا تحمل کرده بود، اینک کلید طلایی حل همهی مشکلات را به دست آورده و نفس راحتی میکشید. عقل سکولار سنگرهای ایمان دینی را یکی پس از دیگری فتح میکرد و رفته رفته دین به انبان خرافات تاریخ سپرده میشد. در آن زمان، تمدن غرب، تمدن و برتری خود را در همهی میدانها بر دیگر تمدنها به اثبات رسانیده بود. تمدنهای باستانی ریشه دار هند و چین، دوران طلایی خود را پشت سرگذاشته و دیگر مستعمرهای بیش نبودند. امپراطوریهای ایران و عثمانی که تا دو سه قرن پیش از آن، بانگ «انا الرجل» سر میدادند، در جنگهای خانمان براندازی که با روسیه و انگلیس و فرانسه و دیگر قدرتهای غربی داشتند، این حقیقت تلخ را به نیکی دریافته بودند که دیگر دوران آنان به سرآمده است. بسیاری از کشورهای آفریقایی و شرق دور هم در آن زمان مستعمرات دولتهای غربی بودند، و البته ازاول هم ادعایی نداشتند. تمدن غرب و روسیه در سالهای نخستین سدهی بیستم بر 68 درصد از کل پهنهی کرهی خاکی مسلط بودند، 62 درصد جمعیت جهان را داشتند، 89/5 درصد تولید صنعتی دنیا و 61/3 درصد از نیروی نظامی جهان را در اختیار داشتند. پس هیچ جای شکی برای جوامع دیگر باقی نمانده بود که در دنیای نوین، غرب، قدرت برتر است و تنها راه پیش روی آنان این است که به رمز موفقیت آن تمدن توجه کنند و چون شاگردی سر به راه، از آن درس بگیرند و برای نیل به پیشرفت، درست پا جای پای آن گذارند. یکی از راههای فائق آمدن بر فاصلهی پیش آمده بین تمدن ها، اعزام کارآموز و دانشجو به غرب بود. به این ترتیب نواجوانان و جوانان زیادی از کشورهای مختلف به عنوان جویندگان علم و فناوری عازم کشورهای اروپایی شدند. مأموریت این افراد این بود که با دانش و فناوری آن دیار آشنا شوند و پس از بازگشت، به کشور حود کمک کنند تا بتواند همان مسیر پیشرفت و توسعهای را بپیماید که غرب پیموده است. پس از اندی، این گروه از فرنگ برگشته که هرکدام چند صباحی در مدرسه یا دانشگاهی در پاریس و لندن و برلین و ... به تحصیل پرداخته بودند، گروه جدیدی را تشکیل دادند و به نام هایی چون تجددخواه، منورالفکر و یا به تعبیر امروزی تر روشنفکر، به تحلیل و نظریه پردازی از رمز پیشرفت غرب و پسرفت شرق پرداختند. البته کار اینان بیشتر ترجمه بود و طبعا نظریات و تحلیلهای غربیان را فضای بومی منتشر میکردند. یکی از این نظریات که به وسعت منتشر میشد، سکولاریسم بود که جدا شدن از ایمان دینی و پناه گرفتن در سایهی عقلانیت ابزاری نوین را به عبنوان رمز طلایی پیشرفت معرفی میکرد. این افکار از اواخر دوران ناصرالدین شاه در ایران طنین انداخت و در زمان مشروطه با بهره گیری از آزادی قلم و بیانی که برای مطبوعات نه چندان حرفهای آن دوران به وجود آمده بود، به اوج خود رسید. همه جا بانگ لزوم نوسازی با صدایی بلند شنیده میشد. در ایران و ترکیه، به ترتیب رضاشاه پهلوی و آتاترک، قهرمانان جریان نوسازی شدند. هردو به معنی واقعی کلمه دیکتاتور بودند و اعتقادی به دموکراسی و مردم سالاری نداشتند؛ در عین حال، هردو سهمی انکار ناشدنی در تحولات عظیم تاریخی در ایران و ترکیه داشتند. در کنار جاده و راه آهن و دادگستری و مدرسه و دانشگاه که مظاهر تقریبا مادی نوگرایی به شمار می آمد، جنبههای فرهنگی نیز مورد توجه این رهبران بود و یکی از مهمترین نکات کلیدی در چشمانداز آنان - البته در راستای تلاشهای روشنفکران در تفسیر نوگرایی - دین زدایی در حد امکان بود. راهی که رضاشاه در آن قدم گذاشته بود، کمابیش توسط محمدرضاشاه پهلوی ادامه یافت و در دههی پایانی حکومت او، یعنی دهه پنجاه شمسی، ایران بدون اغراق، مدرن ترین، مقتدرترین و پیشرفته ترین کشور منطقه بود. به برکت درآمد سرشار نفتی که در اوایل دهه 1350 چند برابر شد، تولید ناخالص داخلی و درآمد سرانهی ایرانیان به شدت افزایش یافت و شاخصههای اقتصادی رشد های خارق العاده را نشان میداد. ارتش افسانهای شاهنشاهی ایران، نه تنها تبدیل به قدرتمندترین و مجهزترین ارتش منطقه شده بود، بلکه «پنجمین نیروی بزرگ نظامی جهان» نیز بود. در پرتو گسترش شهر نشینی، برنامهی تحصیلات رایگان و توسعهی دانشگاهها و نشریات و کتابهای زیادی که منتشر میشد، در کنار شبکههای رادیو و تلویزیون دولتی و جلوههای هنر و سینما، فضای کشور در مجموع به فضای نوگرا و غربی تبدیل شده بود. در این فضا، روحانیت به عنوان «ارتجاع سیاه» مظهر عقب ماندگی و واپس گرایی معرفی میشد. ادبیات رسمی و رسانهها با تمام توان، افکار عمومی را بر ضد ارزشهای دینی و روحانیون میشورانیدند. ولی ناگهان همه چیز زیر و رو شد. انقلاب اسلامی چون توفانی سرکش در مدت کوتاهی کشور را در نوردید و همان فرزندان ایران نوگرا و مدرن که شب و روز در میان شان شاه دوستی و غرب گرایی ترویج شده بود، بساط سلطنت شاهنشاهی را برای همیشه برچیدند و از میان همهی نیروهای سیاسی ایران، از چپگرا گرفته تا روشنفکران لیبرال، به ناگاه همای قدرت بر شانهی روحانیت نشست. اما چرا و چگونه؟ چه منطقی بر اذهان ایرانیان حاکم بود و چه شد که با پشت کردن به همهی مظاهر نوگرایی، «جمهوری اسلامی» را ترجیح دادند؟این پژوهش بر آن است تا به یک تحلیل علمی بپردازد، فارغ از نزاع های ارزشی و ایدئولوژیک و این که چه کسی حق و چه کسی ناحق است. هدف در اینجا این است که با روش تحلیلی، بررسی شود که در میان نیروها و بازیگران سیاسی ایران، که همگی بر اساس خرد و اندیشه گام بر میداشتهاند، چرا و چگونه روحانیت گوی سبقت را ربود. بنابراین این کتاب بیشتر به تحلیل معادلات قدرت میان نیروهای سیاسی مهم میپردازد و در پی آن است که بداند طرفهای برنده از کدام نقاط قوت برخوردار بودند که پیروز شدند و در مقابل، طرفهای بازنده از چه ضعف ها و کاستی هایی رنج | جهان در حالی پا به سدهی بیستم گذاشت که سخت درگیر دین زدایی از همهی عرصهها بود. نگاه پوزیتویستی (اثبات گرایانه) که در اروپا بر علوم طبیعی و انسانی چیره شده و ذهن بشر را به کلی تسخیر کرده بود، تلاش میکرد که هر چیز ماورایی را انکار، و با اصالت دادن به حواس پنج گانه، فکر و ذکر بشر را محدود به چارچوب طبیعت مادی کند. در این راه توفیقات مهمی هم به دست آمده بود. با پیشرفت علوم طبیعی، بیماریهای لاعلاج یکی پس از دیگری درمان میشد و در پی توسعهی صنعتی، فناوریهای نوین، هر ناممکنی را ممکن می ساخت. دانشمندان، سرمست از این دستاوردها، میخواستند با این کلید طلایی همهی مشکلات و مسائل اجتماعی و سیاسی را نیز حل کنند. و در این میدان به سرعت به پیش میتاختند. گویی بشر را اکسیری را که در تمام طول تاریخ به دنبالش بوده، یافته و پس از سپری شدن دوران رنج ها و مرارت هایی که زیر بیرق کلیسا تحمل کرده بود، اینک کلید طلایی حل همهی مشکلات را به دست آورده و نفس راحتی میکشید. عقل سکولار سنگرهای ایمان دینی را یکی پس از دیگری فتح میکرد و رفته رفته دین به انبان خرافات تاریخ سپرده میشد. در آن زمان، تمدن غرب، تمدن و برتری خود را در همهی میدانها بر دیگر تمدنها به اثبات رسانیده بود. تمدنهای باستانی ریشه دار هند و چین، دوران طلایی خود را پشت سرگذاشته و دیگر مستعمرهای بیش نبودند. امپراطوریهای ایران و عثمانی که تا دو سه قرن پیش از آن، بانگ «انا الرجل» سر میدادند، در جنگهای خانمان براندازی که با روسیه و انگلیس و فرانسه و دیگر قدرتهای غربی داشتند، این حقیقت تلخ را به نیکی دریافته بودند که دیگر دوران آنان به سرآمده است. بسیاری از کشورهای آفریقایی و شرق دور هم در آن زمان مستعمرات دولتهای غربی بودند، و البته ازاول هم ادعایی نداشتند. تمدن غرب و روسیه در سالهای نخستین سدهی بیستم بر 68 درصد از کل پهنهی کرهی خاکی مسلط بودند، 62 درصد جمعیت جهان را داشتند، 89/5 درصد تولید صنعتی دنیا و 61/3 درصد از نیروی نظامی جهان را در اختیار داشتند. پس هیچ جای شکی برای جوامع دیگر باقی نمانده بود که در دنیای نوین، غرب، قدرت برتر است و تنها راه پیش روی آنان این است که به رمز موفقیت آن تمدن توجه کنند و چون شاگردی سر به راه، از آن درس بگیرند و برای نیل به پیشرفت، درست پا جای پای آن گذارند. یکی از راههای فائق آمدن بر فاصلهی پیش آمده بین تمدن ها، اعزام کارآموز و دانشجو به غرب بود. به این ترتیب نواجوانان و جوانان زیادی از کشورهای مختلف به عنوان جویندگان علم و فناوری عازم کشورهای اروپایی شدند. مأموریت این افراد این بود که با دانش و فناوری آن دیار آشنا شوند و پس از بازگشت، به کشور حود کمک کنند تا بتواند همان مسیر پیشرفت و توسعهای را بپیماید که غرب پیموده است. پس از اندی، این گروه از فرنگ برگشته که هرکدام چند صباحی در مدرسه یا دانشگاهی در پاریس و لندن و برلین و ... به تحصیل پرداخته بودند، گروه جدیدی را تشکیل دادند و به نام هایی چون تجددخواه، منورالفکر و یا به تعبیر امروزی تر روشنفکر، به تحلیل و نظریه پردازی از رمز پیشرفت غرب و پسرفت شرق پرداختند. البته کار اینان بیشتر ترجمه بود و طبعا نظریات و تحلیلهای غربیان را فضای بومی منتشر میکردند. یکی از این نظریات که به وسعت منتشر میشد، سکولاریسم بود که جدا شدن از ایمان دینی و پناه گرفتن در سایهی عقلانیت ابزاری نوین را به عبنوان رمز طلایی پیشرفت معرفی میکرد. این افکار از اواخر دوران ناصرالدین شاه در ایران طنین انداخت و در زمان مشروطه با بهره گیری از آزادی قلم و بیانی که برای مطبوعات نه چندان حرفهای آن دوران به وجود آمده بود، به اوج خود رسید. همه جا بانگ لزوم نوسازی با صدایی بلند شنیده میشد. در ایران و ترکیه، به ترتیب رضاشاه پهلوی و آتاترک، قهرمانان جریان نوسازی شدند. هردو به معنی واقعی کلمه دیکتاتور بودند و اعتقادی به دموکراسی و مردم سالاری نداشتند؛ در عین حال، هردو سهمی انکار ناشدنی در تحولات عظیم تاریخی در ایران و ترکیه داشتند. در کنار جاده و راه آهن و دادگستری و مدرسه و دانشگاه که مظاهر تقریبا مادی نوگرایی به شمار می آمد، جنبههای فرهنگی نیز مورد توجه این رهبران بود و یکی از مهمترین نکات کلیدی در چشمانداز آنان - البته در راستای تلاشهای روشنفکران در تفسیر نوگرایی - دین زدایی در حد امکان بود. راهی که رضاشاه در آن قدم گذاشته بود، کمابیش توسط محمدرضاشاه پهلوی ادامه یافت و در دههی پایانی حکومت او، یعنی دهه پنجاه شمسی، ایران بدون اغراق، مدرن ترین، مقتدرترین و پیشرفته ترین کشور منطقه بود. به برکت درآمد سرشار نفتی که در اوایل دهه 1350 چند برابر شد، تولید ناخالص داخلی و درآمد سرانهی ایرانیان به شدت افزایش یافت و شاخصههای اقتصادی رشد های خارق العاده را نشان میداد. ارتش افسانهای شاهنشاهی ایران، نه تنها تبدیل به قدرتمندترین و مجهزترین ارتش منطقه شده بود، بلکه «پنجمین نیروی بزرگ نظامی جهان» نیز بود. در پرتو گسترش شهر نشینی، برنامهی تحصیلات رایگان و توسعهی دانشگاهها و نشریات و کتابهای زیادی که منتشر میشد، در کنار شبکههای رادیو و تلویزیون دولتی و جلوههای هنر و سینما، فضای کشور در مجموع به فضای نوگرا و غربی تبدیل شده بود. در این فضا، روحانیت به عنوان «ارتجاع سیاه» مظهر عقب ماندگی و واپس گرایی معرفی میشد. ادبیات رسمی و رسانهها با تمام توان، افکار عمومی را بر ضد ارزشهای دینی و روحانیون میشورانیدند. ولی ناگهان همه چیز زیر و رو شد. انقلاب اسلامی چون توفانی سرکش در مدت کوتاهی کشور را در نوردید و همان فرزندان ایران نوگرا و مدرن که شب و روز در میان شان شاه دوستی و غرب گرایی ترویج شده بود، بساط سلطنت شاهنشاهی را برای همیشه برچیدند و از میان همهی نیروهای سیاسی ایران، از چپگرا گرفته تا روشنفکران لیبرال، به ناگاه همای قدرت بر شانهی روحانیت نشست. اما چرا و چگونه؟ چه منطقی بر اذهان ایرانیان حاکم بود و چه شد که با پشت کردن به همهی مظاهر نوگرایی، «جمهوری اسلامی» را ترجیح دادند؟این پژوهش بر آن است تا به یک تحلیل علمی بپردازد، فارغ از نزاع های ارزشی و ایدئولوژیک و این که چه کسی حق و چه کسی ناحق است. هدف در اینجا این است که با روش تحلیلی، بررسی شود که در میان نیروها و بازیگران سیاسی ایران، که همگی بر اساس خرد و اندیشه گام بر میداشتهاند، چرا و چگونه روحانیت گوی سبقت را ربود. بنابراین این کتاب بیشتر به تحلیل معادلات قدرت میان نیروهای سیاسی مهم میپردازد و در پی آن است که بداند طرفهای برنده از کدام نقاط قوت برخوردار بودند که پیروز شدند و در مقابل، طرفهای بازنده از چه ضعف ها و کاستی هایی رنج میبردند که به رغم همهی امکاناتی که در اختیارشان بود و برتریهای مهمی که داشتند و تجربیات فراوان شان، از رقیب عقب افتادند و میدان را واگذارکردند؟<ref> [https://www.historylib.com/books/2320 ر.ک: کتابخانه تخصصی تاریخ اسلام و ایران] </ref> | ||
==پانويس == | ==پانويس == |
نسخهٔ ۱۲ مهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۲:۰۵
نبرد قدرت در ایران: چرا و چگونه روحانیت برنده شد؟ | |
---|---|
پدیدآوران | سمیعی، محمد (نویسنده) |
ناشر | نشر نی |
مکان نشر | تهران |
سال نشر | ۱۳۹۷ش |
شابک | 978-964-185-546-0 |
موضوع | ایران ^aتاریخ - انقلاب اسلامی، ۱۳۵۷ - علل,روحانیت^aایران - فعالیتهای سیاسی - قرن ۱۴,ایران ^aتاریخ - انقلاب اسلامی، ۱۳۵۷ - روحانیت |
کد کنگره | DSR۱۵۶۳/س۸،ن۲ |
نبرد قدرت در ایران: چرا و چگونه روحانیت برنده شد؟ تألیف محمد سمیعی؛ در سال 1357 توفانی سرکش در مدت کوتاهی کشور را درنوردید و فرزندان ایران مدرن، که شب و روز در میانشان شاه دوستی و غرب گرایی ترویج شده بود، بساط سلطنت شاهنشاهی را برای همیشه برچیدند و به این ترتیب، از میان همهی نیروهای سیاسی ایران، از چپ گرایان گرفته تا روشنفکران لیبرال، همای قدرت به ناگاه بر شانهی روحانیت نشست؛ اما چرا و چگونه؟ چه منطقی بر اذهان ایرانیان حاکم بود و چه شد که آنان با پشت کردن به مظاهر نوگرایی، «جمهوری اسلامی» را ترجیح دادند؟ چرا جامعهی ایرانی راهی برخلاف سکولاریسم، موج غالب جهانی، در پیش گرفت؟ و سرانجام این که نبرد قدرت در این سرزمین به چه سویی خواهد رفت؟ در این کتاب تلاش شده است با تکیه بر روشهای علمی و فارغ از نگاههای ایدئولوژیک به این پرسشها پاسخ داده شود.
ساختار
کتاب از نه فصل تشکیل شده است. فصل اول: شاه در خواب
فصل دوم: آرایش سیاسی در فراز و فرود صفویان
فصل سوم: نیروهای سیاسی در دوران متلاطم قاجار
فصل چهارم: نبرد قدرت در انقلاب مشروطه
فصل پنجم: رؤیای تجدد در کابوس دیکتاتوری
فصل ششم: نفسی تازه در فضای سیاسی ایران
فصل هفتم: نبرد قدرت در نهضت ملی ایران
فصل هشتم: صف آرایی نیروهای سیاسی برای انقلاب
فصل نهم: نبرد قدرت در انقلاب اسلامی ایران
گزارش کتاب
جهان در حالی پا به سدهی بیستم گذاشت که سخت درگیر دین زدایی از همهی عرصهها بود. نگاه پوزیتویستی (اثبات گرایانه) که در اروپا بر علوم طبیعی و انسانی چیره شده و ذهن بشر را به کلی تسخیر کرده بود، تلاش میکرد که هر چیز ماورایی را انکار، و با اصالت دادن به حواس پنج گانه، فکر و ذکر بشر را محدود به چارچوب طبیعت مادی کند. در این راه توفیقات مهمی هم به دست آمده بود. با پیشرفت علوم طبیعی، بیماریهای لاعلاج یکی پس از دیگری درمان میشد و در پی توسعهی صنعتی، فناوریهای نوین، هر ناممکنی را ممکن می ساخت. دانشمندان، سرمست از این دستاوردها، میخواستند با این کلید طلایی همهی مشکلات و مسائل اجتماعی و سیاسی را نیز حل کنند. و در این میدان به سرعت به پیش میتاختند. گویی بشر را اکسیری را که در تمام طول تاریخ به دنبالش بوده، یافته و پس از سپری شدن دوران رنج ها و مرارت هایی که زیر بیرق کلیسا تحمل کرده بود، اینک کلید طلایی حل همهی مشکلات را به دست آورده و نفس راحتی میکشید. عقل سکولار سنگرهای ایمان دینی را یکی پس از دیگری فتح میکرد و رفته رفته دین به انبان خرافات تاریخ سپرده میشد. در آن زمان، تمدن غرب، تمدن و برتری خود را در همهی میدانها بر دیگر تمدنها به اثبات رسانیده بود. تمدنهای باستانی ریشه دار هند و چین، دوران طلایی خود را پشت سرگذاشته و دیگر مستعمرهای بیش نبودند. امپراطوریهای ایران و عثمانی که تا دو سه قرن پیش از آن، بانگ «انا الرجل» سر میدادند، در جنگهای خانمان براندازی که با روسیه و انگلیس و فرانسه و دیگر قدرتهای غربی داشتند، این حقیقت تلخ را به نیکی دریافته بودند که دیگر دوران آنان به سرآمده است. بسیاری از کشورهای آفریقایی و شرق دور هم در آن زمان مستعمرات دولتهای غربی بودند، و البته ازاول هم ادعایی نداشتند. تمدن غرب و روسیه در سالهای نخستین سدهی بیستم بر 68 درصد از کل پهنهی کرهی خاکی مسلط بودند، 62 درصد جمعیت جهان را داشتند، 89/5 درصد تولید صنعتی دنیا و 61/3 درصد از نیروی نظامی جهان را در اختیار داشتند. پس هیچ جای شکی برای جوامع دیگر باقی نمانده بود که در دنیای نوین، غرب، قدرت برتر است و تنها راه پیش روی آنان این است که به رمز موفقیت آن تمدن توجه کنند و چون شاگردی سر به راه، از آن درس بگیرند و برای نیل به پیشرفت، درست پا جای پای آن گذارند. یکی از راههای فائق آمدن بر فاصلهی پیش آمده بین تمدن ها، اعزام کارآموز و دانشجو به غرب بود. به این ترتیب نواجوانان و جوانان زیادی از کشورهای مختلف به عنوان جویندگان علم و فناوری عازم کشورهای اروپایی شدند. مأموریت این افراد این بود که با دانش و فناوری آن دیار آشنا شوند و پس از بازگشت، به کشور حود کمک کنند تا بتواند همان مسیر پیشرفت و توسعهای را بپیماید که غرب پیموده است. پس از اندی، این گروه از فرنگ برگشته که هرکدام چند صباحی در مدرسه یا دانشگاهی در پاریس و لندن و برلین و ... به تحصیل پرداخته بودند، گروه جدیدی را تشکیل دادند و به نام هایی چون تجددخواه، منورالفکر و یا به تعبیر امروزی تر روشنفکر، به تحلیل و نظریه پردازی از رمز پیشرفت غرب و پسرفت شرق پرداختند. البته کار اینان بیشتر ترجمه بود و طبعا نظریات و تحلیلهای غربیان را فضای بومی منتشر میکردند. یکی از این نظریات که به وسعت منتشر میشد، سکولاریسم بود که جدا شدن از ایمان دینی و پناه گرفتن در سایهی عقلانیت ابزاری نوین را به عبنوان رمز طلایی پیشرفت معرفی میکرد. این افکار از اواخر دوران ناصرالدین شاه در ایران طنین انداخت و در زمان مشروطه با بهره گیری از آزادی قلم و بیانی که برای مطبوعات نه چندان حرفهای آن دوران به وجود آمده بود، به اوج خود رسید. همه جا بانگ لزوم نوسازی با صدایی بلند شنیده میشد. در ایران و ترکیه، به ترتیب رضاشاه پهلوی و آتاترک، قهرمانان جریان نوسازی شدند. هردو به معنی واقعی کلمه دیکتاتور بودند و اعتقادی به دموکراسی و مردم سالاری نداشتند؛ در عین حال، هردو سهمی انکار ناشدنی در تحولات عظیم تاریخی در ایران و ترکیه داشتند. در کنار جاده و راه آهن و دادگستری و مدرسه و دانشگاه که مظاهر تقریبا مادی نوگرایی به شمار می آمد، جنبههای فرهنگی نیز مورد توجه این رهبران بود و یکی از مهمترین نکات کلیدی در چشمانداز آنان - البته در راستای تلاشهای روشنفکران در تفسیر نوگرایی - دین زدایی در حد امکان بود. راهی که رضاشاه در آن قدم گذاشته بود، کمابیش توسط محمدرضاشاه پهلوی ادامه یافت و در دههی پایانی حکومت او، یعنی دهه پنجاه شمسی، ایران بدون اغراق، مدرن ترین، مقتدرترین و پیشرفته ترین کشور منطقه بود. به برکت درآمد سرشار نفتی که در اوایل دهه 1350 چند برابر شد، تولید ناخالص داخلی و درآمد سرانهی ایرانیان به شدت افزایش یافت و شاخصههای اقتصادی رشد های خارق العاده را نشان میداد. ارتش افسانهای شاهنشاهی ایران، نه تنها تبدیل به قدرتمندترین و مجهزترین ارتش منطقه شده بود، بلکه «پنجمین نیروی بزرگ نظامی جهان» نیز بود. در پرتو گسترش شهر نشینی، برنامهی تحصیلات رایگان و توسعهی دانشگاهها و نشریات و کتابهای زیادی که منتشر میشد، در کنار شبکههای رادیو و تلویزیون دولتی و جلوههای هنر و سینما، فضای کشور در مجموع به فضای نوگرا و غربی تبدیل شده بود. در این فضا، روحانیت به عنوان «ارتجاع سیاه» مظهر عقب ماندگی و واپس گرایی معرفی میشد. ادبیات رسمی و رسانهها با تمام توان، افکار عمومی را بر ضد ارزشهای دینی و روحانیون میشورانیدند. ولی ناگهان همه چیز زیر و رو شد. انقلاب اسلامی چون توفانی سرکش در مدت کوتاهی کشور را در نوردید و همان فرزندان ایران نوگرا و مدرن که شب و روز در میان شان شاه دوستی و غرب گرایی ترویج شده بود، بساط سلطنت شاهنشاهی را برای همیشه برچیدند و از میان همهی نیروهای سیاسی ایران، از چپگرا گرفته تا روشنفکران لیبرال، به ناگاه همای قدرت بر شانهی روحانیت نشست. اما چرا و چگونه؟ چه منطقی بر اذهان ایرانیان حاکم بود و چه شد که با پشت کردن به همهی مظاهر نوگرایی، «جمهوری اسلامی» را ترجیح دادند؟این پژوهش بر آن است تا به یک تحلیل علمی بپردازد، فارغ از نزاع های ارزشی و ایدئولوژیک و این که چه کسی حق و چه کسی ناحق است. هدف در اینجا این است که با روش تحلیلی، بررسی شود که در میان نیروها و بازیگران سیاسی ایران، که همگی بر اساس خرد و اندیشه گام بر میداشتهاند، چرا و چگونه روحانیت گوی سبقت را ربود. بنابراین این کتاب بیشتر به تحلیل معادلات قدرت میان نیروهای سیاسی مهم میپردازد و در پی آن است که بداند طرفهای برنده از کدام نقاط قوت برخوردار بودند که پیروز شدند و در مقابل، طرفهای بازنده از چه ضعف ها و کاستی هایی رنج میبردند که به رغم همهی امکاناتی که در اختیارشان بود و برتریهای مهمی که داشتند و تجربیات فراوان شان، از رقیب عقب افتادند و میدان را واگذارکردند؟[۱]
پانويس
منابع مقاله
کتابخانه تخصصی تاریخ اسلام و ایران