حکایتهای تلخ و شیرین: تفاوت میان نسخه‌ها

جز
جایگزینی متن - 'می داد' به 'می‌داد'
جز (جایگزینی متن - 'می کردند' به 'می‌کردند')
جز (جایگزینی متن - 'می داد' به 'می‌داد')
خط ۴۷: خط ۴۷:
'''دروغگویی رادیوهای بیگانه'''
'''دروغگویی رادیوهای بیگانه'''


من دو روز پیش از این که رادیو را گوش می دادم، دیدم که رادیوی خارجی گفت که فلان گفته است که خمینی در حال مرگ است. من یاد قصه-ای افتادم و آن این که یک نفر بود که می‌خواست اظهار قدرت و پهلوانی بکند. در یک جلسه ای گفت که من آنم که چه کردم، چه کردم، کارهایش را شمرد و من جمله گفت من آنم که فلان آدم پهلوان را در فلان جا کشتم و چه کردم. آن آدم حاضر بود، گفت: آن کسی که شما کشتید دارد حرف های شما را می شنود. من یاد این افتادم که آن کسی که این آقا گفته در حال مرگ است، حرف های ایشان را شنیده و به این سبک مغزی خندیده است!
من دو روز پیش از این که رادیو را گوش می‌دادم، دیدم که رادیوی خارجی گفت که فلان گفته است که خمینی در حال مرگ است. من یاد قصه-ای افتادم و آن این که یک نفر بود که می‌خواست اظهار قدرت و پهلوانی بکند. در یک جلسه ای گفت که من آنم که چه کردم، چه کردم، کارهایش را شمرد و من جمله گفت من آنم که فلان آدم پهلوان را در فلان جا کشتم و چه کردم. آن آدم حاضر بود، گفت: آن کسی که شما کشتید دارد حرف های شما را می شنود. من یاد این افتادم که آن کسی که این آقا گفته در حال مرگ است، حرف های ایشان را شنیده و به این سبک مغزی خندیده است!


'''حال شیخ وارسته'''
'''حال شیخ وارسته'''
خط ۵۵: خط ۵۵:
'''فقط فرنگی ها می‌توانند'''
'''فقط فرنگی ها می‌توانند'''


من یک قصه شنیدم که مال شاید صد سال پیش از این باشد، صد و بیشتر از صد سال. از شیخ ما مرحوم [[حائری یزدی، عبدالکریم|آیت‌الله  حائری]]، رحمه‌الله نقل شد که فرموده بودند: «من بچه بودم در یزد و تازه این لامپ ها را، لامپ-هایی که آن وقت بود آورده بودند و یک پله‌هایی درست کرده بودند و آن لامپ ها را گذاشته بودندآن جا، آن بالا، مردم تازه می دیدند او را، چراغ هایشان قبلاً غیر از آن ترتیب بوده، و یک نفر فرنگی هم آن جا بود. این هر چند دقیقه یک دفعه از این پله ها بالا می رفت و آن ماشه لامپا را حرکت می داد، این یک قدری نورش می رفت بالا، مردم صلوات می فرستادند. بعد می آمد پایین، یک قدری می ماند و مردم مشغول تماشا بودند. دوباره می رفت بالا آن را می‌کشید پایین، مردم باز تظاهر می‌کردند».
من یک قصه شنیدم که مال شاید صد سال پیش از این باشد، صد و بیشتر از صد سال. از شیخ ما مرحوم [[حائری یزدی، عبدالکریم|آیت‌الله  حائری]]، رحمه‌الله نقل شد که فرموده بودند: «من بچه بودم در یزد و تازه این لامپ ها را، لامپ-هایی که آن وقت بود آورده بودند و یک پله‌هایی درست کرده بودند و آن لامپ ها را گذاشته بودندآن جا، آن بالا، مردم تازه می دیدند او را، چراغ هایشان قبلاً غیر از آن ترتیب بوده، و یک نفر فرنگی هم آن جا بود. این هر چند دقیقه یک دفعه از این پله ها بالا می رفت و آن ماشه لامپا را حرکت می‌داد، این یک قدری نورش می رفت بالا، مردم صلوات می فرستادند. بعد می آمد پایین، یک قدری می ماند و مردم مشغول تماشا بودند. دوباره می رفت بالا آن را می‌کشید پایین، مردم باز تظاهر می‌کردند».


این از آن وقت ها مطرح بوده است که ما حتی نمی‌توانیم پیچ یک چراغ را بالا ببریم... فرنگی باید این کار را بکند، باید از خارج فرنگی ها بیایند و دستشان را این طور کنند تا این ماشه چراغ، فتیله را بالا ببرد و بعد هم این طور کنند تا پایین بیاورد.
این از آن وقت ها مطرح بوده است که ما حتی نمی‌توانیم پیچ یک چراغ را بالا ببریم... فرنگی باید این کار را بکند، باید از خارج فرنگی ها بیایند و دستشان را این طور کنند تا این ماشه چراغ، فتیله را بالا ببرد و بعد هم این طور کنند تا پایین بیاورد.