۶۱٬۱۸۹
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۵۸: | خط ۵۸: | ||
دایه خود را به دیوار باغ پادشاه خوزستان مىرساند. باغبانِ پادشاه همراه همسرش به کمک آن دو مىآیند و از آنها پرستارى مىکنند. دایه در زمان مرگ، داستان خسرو را براى باغبان و همسرش باز مىگوید و از دنیا مىرود. زن باغبان که به تازگى فرزندى را از دست داده بود، خسرو را به فرزندى قبول کرده و هرمز مىنامد.هرمز همبازى و هم مکتب شاه خوزستان گشت و در انواع هنر سرآمد جوانان شد. بهرام را خواهرى بود، بنام گلرخ که صیت زیبایى و نیکویى او به گوش پادشاهان نزدیک و دور رسیده بود. | دایه خود را به دیوار باغ پادشاه خوزستان مىرساند. باغبانِ پادشاه همراه همسرش به کمک آن دو مىآیند و از آنها پرستارى مىکنند. دایه در زمان مرگ، داستان خسرو را براى باغبان و همسرش باز مىگوید و از دنیا مىرود. زن باغبان که به تازگى فرزندى را از دست داده بود، خسرو را به فرزندى قبول کرده و هرمز مىنامد.هرمز همبازى و هم مکتب شاه خوزستان گشت و در انواع هنر سرآمد جوانان شد. بهرام را خواهرى بود، بنام گلرخ که صیت زیبایى و نیکویى او به گوش پادشاهان نزدیک و دور رسیده بود. | ||
شاه اصفهان خواستگار او شد و پدر دختر این دامادى را قبول کرد و لیکن یک سالى مهلت خواست. در این مدت یک روز گلرخ از بالاى بام هرمز را که در سایه درختى خفته بود دید و عاشق و شیفته او گردید و کارش به زارى و بىقرارى کشید و به زودى نالان و بیمار گشت. دایهى او از راز او آگاه شد و به باغ رفته با هرمز سخن گفت. هرمز عفاف و تقوى و نام و ننگ را مانع این چنین کارى خواند و سر به دام او فرو نیاورد. گلرخ از شنیدن این خبر در جوش و خروش آمده از دایه به التماس درخواست که بار دیگر بکوشد، باشد که هرمز را نرم سازد. شبى دایه به باغ رفته هرمز را در کنار حوضى نشسته مىبیند و با او از همان مقوله سخن گفتن آغاز مىکند. هرمز بهانه مىآورد که من مرد عشقبازى نیستم و چون دایه اصرار مىورزد، وى خشمگین گشته [[جامی، عبدالرحمن|جامى]] از آن مى که مىنوشید بر روى او مىریزد و یکسر به جامهى خواب خود مىرود. چون گلرخ از افسون دایه نومید گردید، ناله و زارى از سر گرفت و به بام رفته بود و در عشق هرمز سرودخوانى مىکرد که هرمز از قضا او را دید. به یک نگاه دیوانهى عشق و بستهى زنجیر مهر او گردید. از آن پس دو عاشق همواره به دیدار و مىگسارى خوش بودند و چون چندى بر این منوال گذشت، قاصدى از اصفهان رسید که گلرخ را باید فرستاد. امّا گلرخ تن به این وصلت در نداد و شاه خوزستان نامهاى در جواب شاه اصفهان نوشت. شاه اصفهان سپاهى به خوزستان گسیل کرد و جنگى میان دو لشکر در گرفت و شاه خوزستان شکست خورده به شهر خویش گریخت و آماده جنگ در روز بعد گردید. در نبرد دوم هنگامى که نزدیک بود بار دیگر سپاه خوزستان شکسته شود، هرمز بانگى برکشید و لشکر از بانگ او در خروش آمدند و خود او با پهلوان اصفهانیان روبرو گردید و او را بىجان ساخت. اهل خوزستان نیرو یافتند و هزیمت در سپاه اصفهان افکنده ایشان را از میدان بدر کردند و شاه خوزستان سپهدارى کشور خویش را به هرمز داد. در این هنگام نامهاى از قیصر روم به شاه خوزستان رسید که در آن قیصر از او باج طلب کرده بود. بزرگى از رهنمایان شاه راى زد که هرمز را براى گفتگو به دربار قیصر روم فرستد، چون هرمز در سخن گفتن ماهر و صاحب فنون مختلف است. شاه هرمز را روانهى دیار قیصر کرد، و چون هرمز نزد قیصر رسید، قیصر از دیدار او گریان شد و هرمز را نیز دل بجنبید. مادر هرمز نیز او را از منظر دید و شیر از پستان او فرو دوید و اشک از دیدگانش روان گردید و بى هوش بر زمین غلطید. چون بهوش آمد دانست که آن برنا فرزند اوست. خروش و زارى برآورد. قیصر آواز او را شنید، نزدیک منظر آمد، کنیزک را دید و از ماجرا پرسید. کنیزک داستان گذشته را باز گفت. قیصر از هرمز خواست که از زاد و بوم خویش خبر باز گوید. هرمز گفت من در خانه باغبان شاه خوزستان پرورده گشتهام و لیکن هیچ گاه دلم با او سازگار نبوده است. قیصر او را فرمود تن را برهنه کرده به او بنماید. آن نشان را در بازوى هرمز دید. او را در کنار گرفت و مادرش را به درون خواند و بدین مژده شادىها کردند، و او انگشترى یادگار آن کنیزک را که نزد او بود، پیش قیصر نهاد و شک از میان برخاست. پس از شش ماه که در روم مانده بود، هرمز را هواى گلرخ بسر زد و از عشق او بیمار شد. پیش پدر بهانه آورد که باید حق نعمت شاه خوزستان را بگزارم. پس با مهمرد از روم بازگشت خوزستان را خراب دید. خبر پرسید، گفتند سپهدار اصفهان لشکرى آورد و پس از یک هفته جنگ شهر را بدست آوردند و گلرخ را اسیر کردند و به اصفهان بردند. هرمز ناله و زارى سر داد. بعد از یک ماه پیک نامهاى از طرف گلرخ براى خسرو مىآورد. خسرو بشدت گریه و زارى مىکند و براى نجات گلرخ با لباس پزشکان به اصفهان مىرود. در همان اوان گلرخ بیمار است و پادشاه اصفهان با شنیدن ورود پزشکى به اصفهان از او مىخواهد که گلرخ را مداوا کند. با حاضر شدن خسرو بر بالین گلرخ، گلرخ او را مىشناسد و خسرو با حیلتى او را مىرباید و به روم مىبرد. اما فرستادگان پادشاه اصفهان گلرخ را از روم مىربایند و در صندوقى حبس کرده و با کشتى راهى اصفهان مىشوند. دریا طوفانى مىشود و صندوق به دریا مىافتد و امواج آن را به ترکستان مىبرد. ماهىگیرى صندوق را مىیابد و با دیدن گلرخ، عاشق او مىشود. ولى گلرخ سختى مىکند و او را مىکشد و لباس ماهیگیرى را بر تن مىکند و به شهر مىآید و در کنار باغ پادشاه چین به خواب مىرود. دختر پادشاه چین با دیدن گلرخ و به گمان آن که مرد زیبارویى است، عاشق او مىشود و چون گلرخ پاسخ مثبت نمىدهد او را به اتّهام خیانت مىبرند تا بسوزانند و گلرخ سینه مىگشاید و مىگوید که زن است. پادشاه چین گلرخ را به حمّام مىفرستد و خواستار او مىگردد. گلرخ با سرسختى سر مىتابد و او را به زندان مىبرند. از آنجا براى خسرو نامهاى مىفرستد. خسرو که نامه را دریافت مىکند، خشمگین شده و مىخواهد که به چین برود که فرخزاد از او مىخوهد که این کار را به او بسپارد. فرخزاد با درایتى خاص گلرخ را از چین مىرباید و عزم نیشابور مىکنند. در نیشابور رازشان فاش مىگردد و پادشاه نیشابور گلرخ را دستگیر کرده؛ ولى فرخزاد مىگریزد و خبر به خسرو مىبرد. خسرو به نیشابور لشکر مىکشد و گلرخ را نجات داده، به روم مىبرد. پس از چندى گلرخ براى دیدن خویشان با خسرو به خوزستان مىروند و آگاه مىشوند که پدر گلرخ درگذشته و بهرام بر تخت نشسته و دشمنى به خوزستان حمله کرده و بهرام را در بند کشیده است. خسرو بهرام را نجات داده، او را بر تخت پادشاهى خوزستان باز مىنشاند و با گلرخ به روم باز مىگردند و براى سى سال در کنار یکدیگر به شادى زندگى مىکنند. سرانجام خسرو به نیش افعى کشته مىشود و گلرخ بر سر خاک او آن قدر مىماند تا از اندوه جان مىسپارد. | شاه اصفهان خواستگار او شد و پدر دختر این دامادى را قبول کرد و لیکن یک سالى مهلت خواست. در این مدت یک روز گلرخ از بالاى بام هرمز را که در سایه درختى خفته بود دید و عاشق و شیفته او گردید و کارش به زارى و بىقرارى کشید و به زودى نالان و بیمار گشت. دایهى او از راز او آگاه شد و به باغ رفته با هرمز سخن گفت. هرمز عفاف و تقوى و نام و ننگ را مانع این چنین کارى خواند و سر به دام او فرو نیاورد. گلرخ از شنیدن این خبر در جوش و خروش آمده از دایه به التماس درخواست که بار دیگر بکوشد، باشد که هرمز را نرم سازد. شبى دایه به باغ رفته هرمز را در کنار حوضى نشسته مىبیند و با او از همان مقوله سخن گفتن آغاز مىکند. هرمز بهانه مىآورد که من مرد عشقبازى نیستم و چون دایه اصرار مىورزد، وى خشمگین گشته [[جامی، عبدالرحمن|جامى]] از آن مى که مىنوشید بر روى او مىریزد و یکسر به جامهى خواب خود مىرود. چون گلرخ از افسون دایه نومید گردید، ناله و زارى از سر گرفت و به بام رفته بود و در عشق هرمز سرودخوانى مىکرد که هرمز از قضا او را دید. به یک نگاه دیوانهى عشق و بستهى زنجیر مهر او گردید. از آن پس دو عاشق همواره به دیدار و مىگسارى خوش بودند و چون چندى بر این منوال گذشت، قاصدى از اصفهان رسید که گلرخ را باید فرستاد. امّا گلرخ تن به این وصلت در نداد و شاه خوزستان نامهاى در جواب شاه اصفهان نوشت. شاه اصفهان سپاهى به خوزستان گسیل کرد و جنگى میان دو لشکر در گرفت و شاه خوزستان شکست خورده به شهر خویش گریخت و آماده جنگ در روز بعد گردید. در نبرد دوم هنگامى که نزدیک بود بار دیگر سپاه خوزستان شکسته شود، هرمز بانگى برکشید و لشکر از بانگ او در خروش آمدند و خود او با پهلوان اصفهانیان روبرو گردید و او را بىجان ساخت. اهل خوزستان نیرو یافتند و هزیمت در سپاه اصفهان افکنده ایشان را از میدان بدر کردند و شاه خوزستان سپهدارى کشور خویش را به هرمز داد. در این هنگام نامهاى از قیصر روم به شاه خوزستان رسید که در آن قیصر از او باج طلب کرده بود. بزرگى از رهنمایان شاه راى زد که هرمز را براى گفتگو به دربار قیصر روم فرستد، چون هرمز در سخن گفتن ماهر و صاحب فنون مختلف است. شاه هرمز را روانهى دیار قیصر کرد، و چون هرمز نزد قیصر رسید، قیصر از دیدار او گریان شد و هرمز را نیز دل بجنبید. مادر هرمز نیز او را از منظر دید و شیر از پستان او فرو دوید و اشک از دیدگانش روان گردید و بى هوش بر زمین غلطید. چون بهوش آمد دانست که آن برنا فرزند اوست. خروش و زارى برآورد. قیصر آواز او را شنید، نزدیک منظر آمد، کنیزک را دید و از ماجرا پرسید. کنیزک داستان گذشته را باز گفت. قیصر از هرمز خواست که از زاد و بوم خویش خبر باز گوید. هرمز گفت من در خانه باغبان شاه خوزستان پرورده گشتهام و لیکن هیچ گاه دلم با او سازگار نبوده است. قیصر او را فرمود تن را برهنه کرده به او بنماید. آن نشان را در بازوى هرمز دید. او را در کنار گرفت و مادرش را به درون خواند و بدین مژده شادىها کردند، و او انگشترى یادگار آن کنیزک را که نزد او بود، پیش قیصر نهاد و شک از میان برخاست. پس از شش ماه که در روم مانده بود، هرمز را هواى گلرخ بسر زد و از عشق او بیمار شد. پیش پدر بهانه آورد که باید حق نعمت شاه خوزستان را بگزارم. پس با مهمرد از روم بازگشت خوزستان را خراب دید. خبر پرسید، گفتند سپهدار اصفهان لشکرى آورد و پس از یک هفته جنگ شهر را بدست آوردند و گلرخ را اسیر کردند و به اصفهان بردند. هرمز ناله و زارى سر داد. بعد از یک ماه پیک نامهاى از طرف گلرخ براى خسرو مىآورد. خسرو بشدت گریه و زارى مىکند و براى نجات گلرخ با لباس پزشکان به اصفهان مىرود. در همان اوان گلرخ بیمار است و پادشاه اصفهان با شنیدن ورود پزشکى به اصفهان از او مىخواهد که گلرخ را مداوا کند. با حاضر شدن خسرو بر بالین گلرخ، گلرخ او را مىشناسد و خسرو با حیلتى او را مىرباید و به روم مىبرد. اما فرستادگان پادشاه اصفهان گلرخ را از روم مىربایند و در صندوقى حبس کرده و با کشتى راهى اصفهان مىشوند. دریا طوفانى مىشود و صندوق به دریا مىافتد و امواج آن را به ترکستان مىبرد. ماهىگیرى صندوق را مىیابد و با دیدن گلرخ، عاشق او مىشود. ولى گلرخ سختى مىکند و او را مىکشد و لباس ماهیگیرى را بر تن مىکند و به شهر مىآید و در کنار باغ پادشاه چین به خواب مىرود. دختر پادشاه چین با دیدن گلرخ و به گمان آن که مرد زیبارویى است، عاشق او مىشود و چون گلرخ پاسخ مثبت نمىدهد او را به اتّهام خیانت مىبرند تا بسوزانند و گلرخ سینه مىگشاید و مىگوید که زن است. پادشاه چین گلرخ را به حمّام مىفرستد و خواستار او مىگردد. گلرخ با سرسختى سر مىتابد و او را به زندان مىبرند. از آنجا براى خسرو نامهاى مىفرستد. خسرو که نامه را دریافت مىکند، خشمگین شده و مىخواهد که به چین برود که فرخزاد از او مىخوهد که این کار را به او بسپارد. فرخزاد با درایتى خاص گلرخ را از چین مىرباید و عزم نیشابور مىکنند. در نیشابور رازشان فاش مىگردد و پادشاه نیشابور گلرخ را دستگیر کرده؛ ولى فرخزاد مىگریزد و خبر به خسرو مىبرد. خسرو به نیشابور لشکر مىکشد و گلرخ را نجات داده، به روم مىبرد. پس از چندى گلرخ براى دیدن خویشان با خسرو به خوزستان مىروند و آگاه مىشوند که پدر گلرخ درگذشته و بهرام بر تخت نشسته و دشمنى به خوزستان حمله کرده و بهرام را در بند کشیده است. خسرو بهرام را نجات داده، او را بر تخت پادشاهى خوزستان باز مىنشاند و با گلرخ به روم باز مىگردند و براى سى سال در کنار یکدیگر به شادى زندگى مىکنند. سرانجام خسرو به نیش افعى کشته مىشود و گلرخ بر سر خاک او آن قدر مىماند تا از اندوه جان مىسپارد<ref>ر.ک: مقدمه، ص3-5</ref>. | ||
==پانویس== | |||
<references /> | |||
==منابع مقاله== | |||
#مقدمه و متن کتاب. | |||
[[رده:کتابشناسی]] | [[رده:کتابشناسی]] |
ویرایش