ابن مفرغ‌، یزید بن‌ زیاد: تفاوت میان نسخه‌ها

    از ویکی‌نور
    جز (جایگزینی متن - ' '''' به ''''')
    جز (جایگزینی متن - '| کد مؤلف = AUTHORCODE' به '| کد مؤلف =AUTHORCODE')
     
    خط ۴۰: خط ۴۰:
    | وبگاه =  
    | وبگاه =  
    | امضا =  
    | امضا =  
    | کد مؤلف = AUTHORCODE70363AUTHORCODE
    | کد مؤلف =AUTHORCODE70363AUTHORCODE
    }}
    }}



    نسخهٔ کنونی تا ‏۲ ژوئیهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۰۸:۴۶

    ابن مفرغ‌، ابوعثمان‌ یزید بن‌ زیاد بن‌ ربیعه بن‌ مفرغ‌ حمیری ‌
    NUR00000.jpg
    نام کاملیزید بن‌ زیاد بن‌ ربیعه؛
    نام‌های دیگرابن مفرغ‌، ابوعثمان‌ یزید بن‌ زیاد بن‌ ربیعه بن‌ مفرغ‌ حمیری؛
    تخلصابن مفرغ؛
    نسبحمیری؛
    نام پدرزیاد بن‌ ربیعه بن‌ مفرغ‌ حمیری؛
    محل تولدبصره؛، عراق؛
    محل زندگیایران، عراق، سوریه؛
    رحلتد 69ق‌؛
    خویشاوندان‌ عمرو بن‌ مفرغ‌؛
    دیناسلام؛
    پیشهشاعر؛
    اطلاعات علمی
    اجازه اجتهاد از‌ ‌
    درجه علمیشاعر؛
    مشایخ‌ ‌
    معاصرینعبیدالله‌ بن‌ ابى‌ بکره‌، معاویه، یزید، عباد بن‌ زیاد، عبیدالله بن زیاد، سعید بن‌ عثمان‌ بن‌ عفان‌،خالد، امیه، عمر بن‌ عبیدالله‌ بن‌ معمر، طلحه‌الطلحات‌؛
    برخی آثار1- دیوان (شعر إبن مفرغ الحميري)؛

    ابن مُفَرّغ‌، ابوعثمان‌ یزید بن‌ زیاد بن‌ ربیعه بن‌ مفرغ‌ حمیری (د 69ق‌/688م‌)، شاعر هجاگوی بصری[۱].

    ابن مفرغ در منابع

    کشاکش‌ ابن‌ مفرغ‌ با فرزندان‌ زیاد که‌ از جانب‌ دولت‌ اموی بر عراق‌ و جنوب‌ ایران‌ حکم‌ مى‌راندند، چند هجای گزنده‌ برضد شخص‌ معاویه‌ و همچنین‌ 3 مصراع‌ به‌ زبان‌ پارسى‌ که‌ وی در اواسط سده اول‌ هجری در بصره‌ سروده‌، موجب‌ گردیده‌ است‌ تا گوشه‌هایى‌ از زندگى‌ او در خاطره‌ها باقى‌ بماند.

    اینک‌ - برخلاف‌ اکثر شاعران‌ هم‌ عصر او - مى‌توان‌ از حوادث‌ زندگى‌ وی و انگیزه‌ها و حتى‌ تاریخ‌ سرودن‌ اشعارش‌ تصویر نسبتاً روشنى‌ تدارک‌ دید.

    راست‌ است‌ که‌ منابع‌ ما همه‌ حدود 200 سال‌ بعد گزارش‌هایی مربوط به‌ او را ثبت‌ کرده‌اند، اما بیشتر سلسله‌ سندهای آن‌ها را در دوران‌ نقل‌ شفاهى‌، راویان‌ بزرگ‌ تشکیل‌ داده‌اند، چنانکه‌ برخى‌ از آن‌ها، با توجه‌ به‌ نقد ادبى‌ - تاریخى‌، قابل‌ اعتماد محقق‌ معاصر نیز مى‌تواند بود. به‌ خصوص‌ که‌ تناقض‌ در آن‌ها، نسبت‌ به‌ شروح‌ احوال‌ مشابه‌، کمتر است‌.

    در میان‌ نویسندگان‌ مسلمان‌ سده‌های 2 و 3ق‌ شاید نخستین‌ کس‌ ابن‌ سلام‌ باشد که‌ فشرده‌ای از روایات‌ مربوط به‌ او را آورده‌ است‌.

    در همان‌ زمان‌ جاحظ، ابن‌ قتیبه‌ و به‌ خصوص‌ بلاذری گزارش‌هایى‌ که‌ نسبت‌ به‌ گزارش‌هایی مشابه‌، مفصل‌تر به‌ نظرمى‌آید، به‌ دست‌ داده‌اند.

    طبری به‌ بهانه پیوند شاعر با خاندان‌ زیاد، بسیاری از حوادث‌ زندگى‌ او را همراه‌ با چندین‌ قطعه‌ شعر نقل‌ مى‌کند که‌ این‌ نیز در تاریخ‌ نگاری، معمول‌ او نیست‌.

    برعکس‌، مسعودی به‌ اشارتى‌ کوتاه‌ بسنده‌ کرده‌ است‌.

    سپس‌ چون‌ نوبت‌ به‌ ابوالفرج‌ اصفهانى‌ مى‌رسد، در گزارش‌ بسیار مفصلى‌، انبوهى‌ حکایت‌ و شعر در شرح‌ حال‌ شاعر نقل‌ مى‌کند که‌ هم‌ روایت‌های کهن‌تر را در بر دارد و هم‌ مقدار قابل‌ توجهى‌ روایات‌ تازه‌. در مورد همین‌ روایات‌ است‌ که‌ به‌ آسانى‌ مى‌توان‌ احتمال‌ جعل‌ و افسانه‌پردازی داد، زیرا هم‌ اسناد غالباً دارای مأخذی واحدند و هم‌ نوع‌ حکایت‌ها به‌ خیال‌ پردازی‌های راویان‌ آن‌ روزگار شبیه‌ است‌.

    در هر حال‌، به‌ سبب‌ قلت‌ تناقض‌ و تکرار حکایت‌ و اشعار با اختلافى‌ نسبتاً اندک‌، به‌ آسانى‌ مى‌توان‌ روایات‌ مربوط به‌ ابن‌ مفرغ‌ را زمان‌ بندی کرد و از مجموع‌ آن‌ها شرح‌ حال‌ معقول‌ و پسندیده‌ای تدارک‌ دید. این‌ کار را نخستین‌ بار شارل‌ پلا به‌ عهده‌ گرفت‌. وی پس‌ از جمع‌آوری آثار ابن‌ مفرغ‌ از منابع‌ کهن‌، شرح‌ حالى‌ مختصر، اما سخت‌ سودمند فراهم‌ آورد و در آغاز دیوان‌ به‌ چاپ‌ رسانید.

    ما نیز پس‌ از دسته‌بندی منابع‌ و تعیین‌ تاریخ‌ والیان‌ به‌ نتایج‌ مشابهى‌ رسیده‌ایم‌، جز اینکه‌ ترجیح‌ مى‌دهیم‌، در برخى‌ موارد که‌ بوی افسانه‌ از روایت‌ برمى‌خیزد، جانب‌ احتیاط را فرونگذاریم‌.


    نسب

    معنى‌ لفظ مفرّغ‌ که‌ بر نیای او اطلاق‌ شده‌، دقیقاً روشن‌ نیست‌، هرچند که‌ داستانى‌ در این‌ باب‌ نقل‌ کرده‌ و گفته‌اند که‌ وی، برآن‌ شرط بست‌ که‌ مشک‌ شیری را به‌ یک‌ نفس‌ بیاشامد و از آنجا مفرغ‌ خوانده‌ شد. این‌ مرد که‌ در مدینه‌ مى‌زیست‌، ادعای انتساب‌ به‌ حمیر را داشت‌ و بنابراین‌ به‌ راستى‌ در اینکه‌ او از یحْصُب‌ که‌ خود یکى‌ از تیره‌های حمیر است‌، برخاسته‌ باشد، مى‌توان‌ تردید کرد، به‌ خصوص‌ که‌ روایات‌ دیگر، او را برده ضحاک‌ بن‌ عبدعوف‌ هلالى‌ دانسته‌اند. اما گویى‌ غالب‌ نویسندگان‌ قول‌ سوم‌ را بیشتر پسندیده‌اند که‌ او را هم‌ پیمان‌ (حلیف‌) خاندانى‌ از قریشیان‌ یا به‌ عبارت‌ دقیق‌تر، هم‌ پیمان‌ خاندان‌ خالد بن‌ اسید... بن‌ امیه‌ دانسته‌اند. با اینهمه‌، خواهیم‌ دید که‌ در عمل‌، انتساب‌ او به‌ حمیر مورد قبول‌ معاصرانش‌ بوده‌ است‌.

    در آن‌ روزگار، راویان‌ به‌ وجود دو خاندان‌ حمیری در بصره‌ اشاره‌ مى‌کنند و هیچ‌ نامى‌ از خاندان‌ ابن‌ مفرغ‌ نمى‌برند


    دوران‌ جوانى‌ شاعر

    حال‌ آنکه‌، به‌ روایتى‌ دیگر که‌ در منبع‌ دیگری تأیید نشده‌، عموی شاعر عمرو بن‌ مفرغ‌، مردی ارجمند و صاحب‌ مقام‌ بود و هنگامى‌ که‌ عبدالله‌ بن‌ عباس‌ از جانب‌ امیرالمؤمنین‌ على‌(ع‌) والى‌ بصره‌ بود (36-40ق‌/656 -660م‌)، او را به‌ جای خویش‌ نشاند. به‌ همین‌ سبب‌ عمرو منزلت‌ و نفوذی در سراسر آن‌ ناحیه‌ داشت‌. بعدها در آن‌ هنگام‌ که‌ میمون‌ بن‌ عامر - همان‌ کس‌ که‌ درهم‌های میمونیه‌ به‌ نام‌ او شهرت‌ داشت‌ - عامل‌ اهواز بود، شاعر را به‌ اهواز کشانید، اما در متون‌ تاریخى‌، نه‌ نامى‌ از میمون‌ در اهواز برده‌ شده‌ و نه‌ از عموی شاعر در مقام‌ جانشینى‌ ابن‌ عباس‌.

    علاوه‌ بر این‌، حکایت‌ کشاندن‌ آن‌ عم‌ صاحب‌ مقام‌ به‌ اهواز نیز خالى‌ از خیال‌پردازی نیست‌، اما جز این‌ حکایت‌، هیچ‌ اطلاع‌ دیگری از دوران‌ جوانى‌ شاعر در دست‌ نداریم‌ و در آن‌ چنین‌ آمده‌ است‌ که‌ یزید به‌ دختر اعنق‌، دهقان‌ِ اهوازی که‌ اناهید نام‌ داشت‌، عشق‌ مى‌ورزید. این‌ دختر در جایى‌ میان‌ سُرَّق‌ و رامهرمز سکنى‌ داشت‌. شاعر که‌ در کار این‌ عشق‌ سخت‌ مورد سرزنش‌ عموی خویش‌ عمرو بود، چاره‌ای اندیشید و به‌ بهانه اینکه‌ اموالش‌ نزد مردم‌ در معرض‌ تلف‌ است‌، عمرو را به‌ اهواز دعوت‌ کرد تا شاید از بیم‌ او، اهوازیان‌ دین‌ خویش‌ را ادا کنند. چون‌ به‌ منزل‌ اناهید رسیدند، دختر که‌ از پیش‌ به‌ اشارت‌ یزید خویشتن‌ را به‌ جامه‌های نیکو و زیورهای گران‌ آراسته‌ بود، در مقابل‌ عمرو ظاهر شد. عمرو از برادرزاده خود خواست‌ که‌، حال‌ که‌ عشق‌ مى‌ورزد، به‌ چنین‌ زنى‌ عشق‌ ورزد. سپس‌ چون‌ دانست‌ که‌ آن‌ زن‌ همان‌ اناهید است‌، به‌ نیرنگ‌ شاعر پى‌ برد و خشمناک‌، به‌ بصره‌ بازگشت‌.

    با آنکه‌ به‌ صحت‌ این‌ داستان‌ نمى‌توان‌ به‌ آسانى‌ اعتماد کرد، به‌ وجود اناهید هم‌ نمى‌توان‌ شک‌ برد، زیرا وی را هم‌ در دو روایت‌ دیگر باز خواهیم‌ یافت‌ و هم‌ نامش‌ در یک‌ بیت‌ شعر آمده‌ است‌. علاوه‌ بر این‌، در قطعه‌ شعر دیگری، دو بار نام‌ جمانه‌ خواهر اناهید آمده‌، ولى‌ باید پنداشت‌ که‌ شاعر از این‌ نام‌، خود اناهید را اراده‌ کرده‌ است‌. جالب‌ توجه‌ آنکه‌ نام‌ جمانه‌ خواهر اناهید، 5 بار در غزلیات‌ او آمده‌ است‌، اما در قطعه صفحه 144 پیداست‌ که‌ همه داستان‌ گرد اناهید مى‌گردد، نه‌ خواهر او. در شعر دیگری نیز به‌ منزل‌ وی که‌ نزدیک‌ «مَسرُقان‌ و سرق‌ و رامهرمز» یعنى‌ «بلاد بنات‌الفارسیه» است‌، اشاره‌ مى‌کند. اینک‌ خلط میان‌ این‌ دو معشوق‌ و نیز نام‌ عربى‌ اعنق‌ که‌ در آغاز فتوحات‌ اسلام‌ بر دهقان‌ اهوازی، اطلاق‌ شده‌، البته‌ پژوهشگر را دچار سردرگمى‌ مى‌کند.

    ملاقات با عبیدالله‌ بن‌ ابى‌ بکره‌

    شاید در همین‌ دوران‌ جوانى‌ بود که‌ شاعر با عبیدالله‌ بن‌ ابى‌ بکره‌ ملاقات‌ کرد و از بخشندگی‌های او بهره‌مند شد.

    عبیدالله‌ در 51ق‌ وارد سیستان‌ شد و تا اندکى‌ بعد از مرگ‌ زیاد بن‌ ابیه‌ (53ق‌) والى‌ آن‌ شهر بود، سپس‌ معاویه‌ وی را از ولایت‌ سیستان‌ عزل‌ کرد و عباد بن‌ زیاد را به‌ جایش‌ گمارد و عباد نیز 7 سال‌، یعنى‌ از 54 تا 61ق‌ والى‌ سیستان‌ بود. ماجرایى‌ که‌ میان‌ شاعر و عبیدالله‌ بن‌ ابى‌ بکره‌ رفت‌، در بصره‌ رخ‌ داد. بنابراین‌ نمى‌دانیم‌ آیا در زمان‌ حکومت‌ او بر سیستان‌ بوده‌ و او برای دیدار امیر بصره‌ آمده‌ بوده‌ است‌، یا در زمانى‌ که‌ از ولایت‌ سیستان‌ معزول‌ شده‌ بود و احتمالاً چندی در بصره‌ مانده‌ بود.

    در این‌ روایت‌، چنین‌ مى‌خوانیم‌ که‌ ابن‌ مفرغ‌ 70 هزار درهم‌ بدهکار بود و برای کسب‌ این‌ مال‌، روزی بر در سرای امیر نشست‌. آنگاه‌ بزرگانى‌ که‌ خارج‌ مى‌شدند (از جمله‌ طلحه الطلحات‌) چون‌ وی را در آن‌ حال‌ مى‌دیدند و از علت‌ آگاه‌ مى‌شدند، مقداری از آن‌ دین‌ را به‌ عهده‌ مى‌گرفتند. اما عبیدالله‌ بن‌ ابى‌ بکره‌ نخست‌ از حضور او آگاه‌ نشد. چون‌ به‌ خانه خویش‌ رسید، از آن‌ حال‌ آگاهش‌ کردند. وی نیز شتابان‌ باز آمد و همه دین‌ شاعر هجاگوی را به‌ عهده‌ گرفت‌. این‌ بخشندگى‌، موجب‌ شد ابن‌ مفرغ‌ قطعه‌ای در مدح‌ او بسراید.

    ملاقات‌ دیگر او با عبیدالله‌ بن‌ ابى‌ بکره‌، در آغاز حکومت‌ وی بر سیستان‌ رخ‌ داد. احتمالاً در 51ق‌ بود که‌ عبیدالله‌ از سیستان‌ نامه‌ نوشت‌ و از او خواست‌ که‌ به‌ خدمت‌ او در سیستان‌ رود. چون‌ ابن‌ مفرغ‌ وارد آن‌ دیار شد، امیر با آنکه‌ مى‌دانست‌ او قصدی جز کسب‌ مال‌ ندارد، سخت‌ عزیزش‌ داشت‌، اما شاعر بیش‌ از 7 روز در آنجا نماند و با مالى‌ کلان‌ عازم‌ اهواز گردید و امیر او را تا 4 فرسخى‌ مقر حکومت‌ خود بدرقه‌ کرد. شاعر با آن‌ مال‌ به‌ رامهرمز رسید و به‌ مهمانداران‌ خویش‌ چنین‌ گفت‌: «این‌ مال‌ از آن‌ دختر اعنق‌، دهقانه اهوازی است‌» و سپس‌ غزلى‌ سرود و در آن‌ بخشش‌ خویش‌ را با معشوقه‌ بازگو کرد، اما نام‌ معشوق‌، اینجا جمانه‌ است‌ نه‌ اناهید.

    شاعر عاقبت‌ به‌ اهواز رسید و با ثروت‌ نویافته‌ به‌ خانه اناهید درآمد و با ندیمان‌، ظریفان‌ و خوانندگان‌ شهر به‌ عیش‌ و نوش‌ نشست‌ و با هرکس‌ که‌ از بصره‌، کوفه‌ و شام‌ به‌ دیدارش‌ مى‌آمد، بخشندگی‌ها مى‌کرد و در پاسخ‌ کسانى‌ که‌ از احوال‌ عبیدالله‌ مى‌پرسیدند، قصیده‌ای سخت‌ ستایش‌آمیز مى‌سرود.

    تا این‌ زمان‌، روایات‌ ما منبعى‌ جز الاغانى‌ ندارد و ملاحظه‌ مى‌شود که‌ منابع‌ متأخرتر، حتى‌ ابن‌ خلکان‌ که‌ مایه اصلى‌ روایاتش‌ را در این‌ باب‌ از الاغانى‌ گرفته‌، از ذکر آن‌ها خودداری کرده‌اند. اما همینکه‌ به‌ رابطه او با سعید نواده عثمان‌ و سپس‌ با عبیدالله‌ بن‌ زیاد مى‌رسیم‌، روایات‌ مربوط به‌ او را در همه منابع‌ پیش‌ از الاغانى‌ نیز باز مى‌یابیم‌. سعید بن‌ عثمان‌ بن‌ عفان‌، در 56ق‌ از جانب‌ معاویه‌ به‌ ولایت‌ خراسان‌ گمارده‌ شد. وی که‌ با شاعر دوستى‌ داشت‌، خواست‌ تا همراه‌ او به‌ خراسان‌ رود، اما شاعر نپذیرفت‌ و ترجیح‌ داد به‌ عبادبن‌ زیاد بپیوندد و به‌ نصایح‌ سعید در باب‌ فرومایگى‌ عباد، وقعى‌ ننهاد.

    اگر به‌ سال‌ حکومت‌ این‌ امیران‌ که‌ گاه‌ در منابع‌ مختلف‌ یاد شده‌ است‌، اعتماد کنیم‌، مى‌توانیم‌ گمان‌ کنیم‌ که‌ پیوستن‌ او به‌ عباد، حدود 56ق‌ بوده‌، هرچند که‌ طبری گویى‌ همه این‌ ماجراها را در 59ق‌ نهاده‌ است‌. هیچ‌ نمى‌دانیم‌ که‌ چرا شاعر، مردی اصیل‌ و بخشنده‌ چون‌ پسر عثمان‌ را فروگذاشت‌ و به‌ مردی تندخوی و بدمنش‌ چون‌ عباد پیوست‌، به‌ خصوص‌ که‌ او - اگر نظر پلا را بپذیریم‌ - پیش‌ از آن‌، نسب‌ زیاد و مادرش‌ سمیه‌ را به‌ استهزا گرفته‌ بوده‌ و عبیدالله‌ بن‌ زیاد نیز - از آنجا که‌ مى‌دانست‌ برادرش‌ در مرزهای شرقى‌ اسلام‌ به‌ جنگ‌ مشغول‌ خواهد بود و به‌ شاعر نخواهد پرداخت‌ - او را از بى‌مهری عباد برحذر داشته‌ بود.

    وی دیرزمانى‌ در خدمت‌ عباد بود و حتى‌ گویا همراه‌ او به‌ جنگ‌ نیز مى‌رفت‌ و همچنانکه‌ عبدالله‌ پیش‌بینى‌ کرده‌ بود، عباد چنان‌ به‌ جنگ‌ و گرفتاری‌های ولایت‌ مشغول‌ بود که‌ هرگز شاعر خویش‌ را مورد عنایت‌ قرار نداد. سرانجام‌ روزی شاعر هجاگوی خشمناک‌، ریش‌ انبوه‌ عباد را به‌ سخره‌ گرفت‌ و با مردی لخمى‌ که‌ کنارش‌ ایستاده‌ بود گفت‌: «اگر این‌ ریش‌ها علف‌ بود، مى‌توانستیم‌ اسبان‌ مسلمین‌ را سیر کنیم‌». آن‌ سال‌ به‌ قول‌ طبری سپاه‌ اسلام‌ از نظر علوفه ستوران‌ در مضیقه‌ قرار داشت‌. چون‌ این‌ سخن‌ به‌ گوش‌ عباد رسید، گرفتاری‎ها و سرگردانی‌های شاعر آغاز.

    بعید نیست‌ که‌ وی شعر دیگری را هم‌ که‌ به‌ ریش‌ بلند عباد تعریض‌ دارد، در همین‌ زمان‌ سروده‌ باشد. همین‌ جا بود که‌ عباد به‌ یاد هجاهای او برضد پدرش‌ زیاد افتاد و بر آن‌ شد که‌ انتقام‌ گیرد. شاعر که‌ از خشم‌ امیر آگاه‌ شده‌ بود، نزد او شتافت‌ و از او اجازه‌ خواست‌ که‌ نزد سعید بن‌ عثمان‌ باز گردد. عباد که‌ از زبان‌ زهرآگین‌ او بیمناک‌ بود، نه‌ تنها به‌ او اجازه خروج‌ نداد، بلکه‌ طلبکاران‌ او را نیز تشویق‌ کرد که‌ در طلب‌ مال‌ خود شکایت‌ به‌ او برند و سپس‌ به‌ همین‌ بهانه‌ وی را به‌ زندان‌ افکند و آزار بسیار رسانید. وی پیش‌ از افتادن‌ به‌ زندان‌ یا در اثنای آن‌، ناچار شد «بُرد» و «اَراکه‌» را که‌ غلام‌ و کنیز او بودند و چون‌ فرزند آن‌ دو را دوست‌ مى‌داشت‌، بفروشد. بهای آن‌ دو و حتى‌ بهای اسب‌ و سلاح‌ و اثاث‌ منزل‌ او هم‌ که‌ به‌ فرمان‌ عباد فروخته‌ شد، کفاف‌ دین‌ وی را نداد و شاعر ناچار همچنان‌ در زندان‌ باقى‌ ماند. شاید از همانجا بود که‌ دو قصیده دالیه‌ و میمیه خود را در غم‌ دوری آن‌ دو سرود.

    یک‌ بیت‌ از میمیه‌، در شمار شواهد لغت‌شناسان‌ است‌ («شریت‌» به‌ معنى‌ «فروختم‌») و بیت‌ آخر آن‌ (برده‌ را به‌ عصا تنبیه‌ کنند، اما آزاده‌ را ملامت‌ بسنده‌ باشد) نیز ضرب‌المثل‌ شده‌ است‌. اما شاعر برد و اراکه‌ را از دست‌ نداد، زیرا برد که‌ جوانى‌ زیرک‌ بود، خریدار را از زبان‌ زهرآگین‌ شاعر ترسانید، چنانکه‌ وی نامه‌ای به‌ ابن‌ مفرغ‌ در زندان‌ نوشت‌ و به‌ او وعده‌ داد که‌ آن‌ دو را تا زمان‌ آزادی شاعر نزد خود نگه‌ دارد و سپس‌ به‌ او باز پس‌ دهد.

    پس‌ از چندی، باز در روایتى‌ دیگر خواهیم‌ دید که‌ برد در شام‌ همراه‌ شاعر است‌. شاعر در زندان‌، چندی به‌ هجو عباد پرداخت‌ و به‌ یاد نیکی‌های سعید بن‌ عثمان‌ شعر سرود و چون‌ سودی نبرد، شیوه‌ای دیگر پیش‌ گرفت‌ و به‌ جای هجا، با همگان‌ مى‌گفت‌ که‌ امیر مردی را ادب‌ مى‌کند تا به‌ راه‌ راست‌ آید. ظاهراً این‌ سخن‌ در عباد مؤثرافتاد و از زندان‌ رهایش‌ کرد.

    شاعر به‌ بصره‌ و از آنجا به‌ شام‌ رفت‌ و پیوسته‌ از شهری به‌ شهری دیگر مى‌گریخت‌ و زیاد و فرزندش‌ را به‌ باد هجا مى‌گرفت‌. اشعار او که‌ به‌ بصره‌ مى‌رسید، مردم‌ ستم‌ دیده‌ آن‌ها را با شادی تمام‌ باز مى‌خواندند. این‌ روایت‌ را که‌ کامل‌ترین‌ روایات‌ است‌، عیناً از الاغانى‌ ابوالفرج‌ گرفته‌ایم‌، اما در منابع‌ کهن‌تر و متأخرتر نیز بارها، به‌ گونه‌ای مختصرتر تکرار شده‌ است‌.


    اسیر شدن‌ او به‌ دست‌ پسران‌ زیاد

    تحول‌ بعدی در زندگى‌ ابن‌ مفرغ‌، اسیر شدن‌ او به‌ دست‌ پسران‌ زیاد است‌. اجازه دستگیری او از طرف‌ خلیفه‌ صادر شد. در این‌ مورد، روایات‌ اندکى‌ مختلفند.

    همچنانکه‌ بلاذری و طبری گفته‌اند و از دیگر روایت‌ نیز برمى‌آید، خلیفه‌ در آن‌ زمان‌، معاویه‌ بود.

    اما ابوالفرج‌ اصفهانى‌ که‌ روایات‌ دیگری هم‌ در اختیار داشته‌، بر آن‌ است‌ که‌ همه این‌ حوادث‌ در زمان‌ یزید بوده‌ است‌، «زیرا عباد را یزید بر سیستان‌ گمارد». اما مى‌دانیم‌ که‌ عباد، حدود 54ق‌، در عصر معاویه‌ به‌ سیستان‌ رفت‌ و در آغاز خلافت‌ یزید از آن‌ مقام‌ معزول‌ شد. بنابراین‌ بهتر است‌ در روایت‌ الاغانى‌، به‌ جای یزید، معاویه‌ را قرار دهیم‌.

    ابوالفرج‌ از قول‌ عمربن‌ شبه‌ نقل‌ مى‌کند که‌ عباد همه هجاهای یزید بن‌ مفرغ‌ را گرد آورده‌، نزد برادرش‌ عبیدالله‌ که‌ عازم‌ دیدار معاویه‌ بود، فرستاد.

    از مجموعه این‌ اشعار، ابوالفرج‌ دو قطعه‌ نقل‌ کرده‌ که‌ به‌ معاویه‌ و ابوسفیان‌ و سمیه‌ تعریض‌ دارد. در قطعه نخست‌ یکى‌ از معروف‌ترین‌ ابیات‌ ابن‌ مفرغ‌ درباره عبیدالله‌ زیاد آمده‌ که‌ بارها مورد استشهاد زبان‌ شناسان‌ بوده‌ است‌. در این‌ بیت‌ شاعر خطاب‌ به‌ امیر بصره‌ مى‌گوید: «آن‌ روز که‌ شمشیر بگشودی...» (یوم‌ فتحت‌ سیفک‌).

    مادر عبیدالله‌، زنى‌ ایرانى‌ به‌ نام‌ مرجانه‌ بود که‌ پس‌ از زیاد، همسر شیرویه اسواری شد و عبیدالله‌ در محیطى‌ کاملاً ایرانى‌ پرورش‌ یافت‌. از این‌ رو، هنگامى‌ که‌ مى‌خواست‌ به‌ سپاهیان‌ فرمان‌ دهد که‌ «شمشیر بکشید» عبارت‌ فارسى‌ را به‌ عربى‌ ترجمه‌ کرده‌، گفت‌: «شمشیر بگشایید». ابن‌ مفرغ‌ نیز که‌ نکته ظریف‌ را به‌ نیکى‌ دریافته‌ بود، وی را به‌ باد استهزا گرفت‌. این‌ روایت‌ در نقائض‌ که‌ یکى‌ از کهن‌ترین‌ منابع‌ است‌ و نیز در الاغانى‌ اندکى‌ متفاوت‌ است‌، از این‌ قرار که‌ ابن‌ زیاد، این‌ عبارت‌ را از بیم‌ بانگ‌ شغالى‌ ادا مى‌کند و نیز ابن‌ زیاد در الاغانى‌، عباد است‌.

    عبیدالله‌ آن‌ اشعار را نزد معاویه‌ خواند و از او اجازه قتل‌ ابن‌ مفرغ‌ را طلبید. معاویه‌ تنبیه‌ او را جایز شمرد، اما به‌ قتل‌ رضا نداد. در روایتى‌ دیگر آمده‌ است‌ که‌ عبیدالله‌ نامه مفصلى‌ در این‌ باب‌ به‌ معاویه‌ (در الاغانى‌: یزید) نوشت‌ و خلیفه‌ نیز فرمود شاعر را هر کجا هست‌، بیابند.

    ابن‌ مفرغ‌ چون‌ از این‌ فرمان‌ آگاه‌ شد، سخت‌ ترسید و بهتر آن‌ دید که‌ مخفیانه‌ به‌ بصره‌ بازگردد تا شاید نزد اشراف‌ شهر پناهى‌ جوید. منابع‌ ما، بیشتر نام‌ 5 تن‌ و گاه‌ نام‌ 4 تن‌ از این‌ اشراف‌ را ذکر کرده‌اند: اخنف‌ بن‌ قیس‌، خالد و امیه‌ نوادگان‌ خالد بن‌ اسید، عمر بن‌ عبیدالله‌ بن‌ معمر و طلحه‌الطلحات‌. اما هیچ‌یک‌ از این‌ بزرگان‌ را از بیم‌ خاندان‌ زیاد، جسارت‌ آن‌ نبود که‌ شاعر را پناه‌ دهند. وی ناچار دست‌ به‌ دامان‌ منذربن‌ جارود عبدی که‌ دخترش‌ بحریه‌ را به‌ همسری عبیدالله‌ در آورده‌ بود، زد و در منزل‌ او پنهان‌ شد. عبیدالله‌ نیز که‌ از نهانگاه‌ او اطلاع‌ داشت‌، از یکسو منذر را به‌ خدمت‌ خویش‌ خواند و از سوی دیگر، مأموران‌ خود را برای دستگیری ابن‌ مفرغ‌ روانه‌ کرد. پس‌ از آن‌ هم‌ به‌ خواهش‌ پدرزن‌ خویش‌ درباره آزادی شاعر وقعى‌ ننهاد. ابن‌ مفرغ‌ نزد عبیدالله‌ از عباد گله بسیار کرد، اما آن‌ هم‌ کارگر نیفتاد و حتى‌ - اگر روایت‌ الاغانى‌ را که‌ پیش‌ از این‌ ذکر کردیم‌، بتوان‌ در اینجا نهاد - عبیدالله‌ نامه‌ای به‌ خلیفه‌ نوشت‌ و اجازه قتل‌ شاعر را طلبید که‌ مقبول‌ نیفتاد.

    3 قصیده‌ از وی در دست‌ است‌، که‌ در یکى‌ از اینکه‌ از قریشیان‌ دوری گرفته‌ و همسایه قبیله عبدالقیس‌ در شهر مُشَقَّر شده‌، سخت‌ اندوه‌ مى‌خورد، زیرا وعده‌ها و «جوار» آنان‌ هیچ‌ سودی ندارد؛ قصیده دوم‌، نیز چنین‌ مضمونى‌ دارد، جز اینکه‌ وی صریحاً از امیه‌، عمر و خالد که‌ از پناه‌ دادن‌ به‌ او سرباز زده‌ بودند، انتقاد مى‌کند و در بیت‌ 12 نیز متعرض‌ طلحه الطلحات‌ مى‌گردد؛ در شعر سوم‌، به‌ سختى‌ از منذربن‌ جارود و نیز از امیه‌، خالد و طلحه‌ انتقاد مى‌کند.

    پیداست‌ که‌ همه این‌ قصاید، در روزگاری سروده‌ شده‌ که‌ شاعر در زندان‌ عبیدالله‌ بوده‌ است‌.

    عبیدالله‌ به‌ منظور خوار ساختن‌ شاعر، صحنه‌ای تدارک‌ دید که‌ در نوع‌ خود بى‌نظیر است‌؛ شاعر نیز به‌ همان‌ مناسبت‌ شعری سرود که‌ آن‌ نیز بى‌نظیر و برای محققان‌ زبان‌ فارسى‌ بسیار جالب‌ توجه‌ است‌: عبیدالله‌، شاعر را دارویى‌ مسهل‌ (نبیذ و شبرم‌) خورانید و بر خری سوار کرد و گربه‌ و ماده‌ خوکى‌ نیز به‌ آن‌ خر بست‌ و بدین‌ سان‌ وی را در کوچه‌های بصره‌ بگردانید. شاعر که‌ خود را آلوده‌ کرده‌ بود، هر بار که‌ خوک‌ بانگ‌ برمى‌آورد، بیت‌ شعری به‌ عربى‌ مى‌خواند و در آن‌ سمیه‌ را ناسزا مى‌گفت‌. کودکان‌ بصره‌ نیز که‌ از این‌ حال‌ در عجب‌ شده‌ بودند، به‌ زبان‌ فارسى‌ بانگ‌ مى‌زدند که‌ «این‌ چیست‌؟». به‌ گفته ابن‌ قتیبه‌ سؤال‌ کننده‌، مردم‌ شهرند و به‌ گفته بلاذری و طبری، «مردی از فارسیان‌». شاعر در پاسخ‌ آنان‌، به‌ زبان‌ پارسى‌ پاسخ‌ مى‌داد:

    آب‌ است‌ نبیذ است‌ عصارات‌ زبیب‌ است‌

    سمیه‌ رو سپیذ است‌

    در تاریخ‌ سیستان‌، علاوه‌ بر آمدن‌ «روسپى‌» به‌ جای «روسپیذ» و اضافه سه‌ واو عطف‌ پس‌ از سه‌ «است‌» داخل‌ شعر، یک‌ مصراع‌ نیز بر آن‌ افزوده‌ شده‌ که‌ شاید از آن‌ مفرغ‌ نبوده‌ باشد: و دنبه فربه‌ و پى‌ است‌.

    انتشار زبان‌ فارسى‌ در شهر بصره‌

    این‌ روایت‌ از دو جهت‌، سخت‌ مورد توجه‌ معاصران‌ است‌: همه محققانى‌ که‌ خواسته‌اند، انتشار زبان‌ فارسى‌ را در شهر بصره‌، آن‌ هم‌ در سده اول‌ ق‌ ثابت‌ کنند، علاوه‌ بر اشاره‌ به‌ وجود گروه‌های بزرگ‌ ایرانى‌ نژاد در این‌ شهر، پیوسته‌ به‌ این‌ روایت‌ استناد مى‌کنند.

    دیگر آنکه‌ چون‌ از شعر و زبان‌ فارسى‌ سده اول‌ ق‌ تقریباً هیچ‌ اثری در دست‌ نداریم‌، شعر ابن‌ مفرغ‌ سند بسیار جالب‌ توجهى‌ است‌.

    زندان عبیدالله

    در اثنای این‌ ماجرا، شاعر سخت‌ ناتوان‌ شد، چندان‌ که‌ عبیدالله‌ نگران‌ جان‌ او گردید و فرمود تا پایینش‌ آورده‌، بشویندش‌. شاعر خشمناک‌ آن‌ فرصت‌ را فرو ننهاد و در بیتى‌ گفت‌: «آب‌، آنچه‌ تو با من‌ کردی مى‌شوید، اما سخن‌ من‌، در استخوان‌های پوسیده تو هم‌ رسوخ‌ خواهد کرد». این‌ بیت‌، بیت‌ شماره 17 از قصیده‌ای بزرگ‌ است‌ که‌ وی در هجای عبیدالله‌ سروده. از این‌رو نمى‌دانیم‌ آن‌ بیت‌ را بعدها در زندان‌ سروده‌ یا به‌ قول‌ ابوالفرج‌ اصفهانى‌، در اثنای آن‌ ماجرا ساخته‌ و بعد در قصیده خود گنجانده‌ است‌.

    وی دو قصیده دیگر در هجو عبیدالله‌ دارد که‌ در آن‌ها هم‌ به‌ ماجرای شکنجه خویش‌ اشاره‌ کرده‌ و هم‌ به‌ زندان‌ و زندانبانان‌ غیر عرب‌ خویش‌. پس‌ از آن‌ عبیدالله‌ دوباره‌ وی را به‌ زندان‌ افکند و یکى‌ دیگر از شکنجه‌هایى‌ که‌ در حق‌ او روا داشت‌، آن‌ بود که‌ در زندان‌ به‌ کار حجامتش‌ گمارد و نیز او را واداشت‌ که‌ با انگشتان‌ خود، هجاهایى‌ را که‌ بر در و دیوار نوشته‌ بود، بزداید و یا به‌ جانب‌ شرق‌ نماز گزارد.

    پس‌ از چندی عبیدالله‌ بهتر آن‌ دید که‌ شاعر را از بصره‌ دور کرده‌، نزد برادرش‌ عباد به‌ سیستان‌ فرستد. وی دیر زمانى‌ در زندان‌ عباد ماند، تا سرانجام‌ بر آن‌ شد که‌ از قبیله‌ و یا هم‌ پیمانان‌ خویش‌ یاری طلبد. از این‌ رو کسى‌ را مأمور کرد که‌ بر در مسجد دمشق‌ رود و آنجا دو بیتى‌ را که‌ برای او در برگى‌ نوشته‌ بود، با صدای بلند بخواند. در این‌ دو بیت‌ خطاب‌ به‌ اهل‌ یمن‌ (بنى‌ قحطان‌) چنین‌ مى‌گوید که‌ فرزندان‌ زیاد بى‌ اصل‌ و نسب‌، او را که‌ بازمانده سیف‌ بن‌ ذی‌ یزن‌ است‌، به‌ بازی گرفته‌اند. چون‌ اشعارش‌ به‌ گوش‌ یمنیان‌ رسید، به‌ خدمت‌ معاویه‌ شتافتند و آزادی ابن‌ مفرغ‌ را طلبیدند. اما روایات‌ در این‌ باب‌ متعدد است‌.

    در منابع‌ کهن‌تر که‌ حکایت‌ را به‌ اختصار بیان‌ کرده‌اند، مایه اصلى‌، همان‌ است‌ که‌ بیان‌ کردیم‌ و در همه آن‌ها نیز، خلیفه‌، همانا معاویه‌ است‌، اما ابوالفرج‌ اصفهانى‌ در واقع‌ سه‌ روایت‌ متفاوت‌، همراه‌ با تفاصیل‌ بسیار - که‌ بى‌گمان‌ از افسانه‌پردازی تهى‌ نیست‌ - نقل‌ کرده‌ است‌.

    روایت‌ اول‌، همان‌ است‌ که‌ آوردیم‌.

    در روایت‌ دوم‌ هم‌ پیمانان‌ قریشى‌ او، خاصه‌ طلحه الطلحات‌ از حبس‌ طولانى‌ او نگران‌ شدند و چون‌ دیدند اهل‌ یمن‌ (هم‌ نژادان‌ شاعر) در شام‌ به‌ جنب‌ و جوش‌ افتاده‌اند، روی به‌ سوی شام‌ نهادند. غیر از طلحه‌، آن‌ 4 مردی که‌ از پناه‌ دادن‌ ابن‌ مفرغ‌ سرباز زده‌ بودند، نیز با گروه‌ به‌ راه‌ افتادند تا به‌ دیدار یزید (و نه‌ معاویه‌) بروند. در راه‌ مردی را دیدند که‌ قصیده ابن‌ مفرغ‌ را در زاری از ترک‌ سعید بن‌ عثمان‌ و گله‌ از آزارهای پسران‌ زیاد و طلب‌ یاری از حلیفان‌ و اقوام‌ به‌ آواز مى‌خواند. مرد چون‌ آنان‌ را شناخت‌، قصیده دیگری نیز که‌ مضمون‌ اصلى‌ آن‌ طلب‌ یاری است‌، برخواند. این‌ اشعار البته‌ سخت‌ آن‌ مردان‌ را برانگیخت‌.

    روایت‌ سوم‌ که‌ در آغاز متفاوت‌ است‌، در پایان‌ به‌ روایات‌ دیگر مى‌پیوندد: ابن‌ مفرغ‌ نخست‌ پیغام‌ رسان‌ خود را به‌ حمص‌ نزد حُصین‌ بن‌ نمیر که‌ والى‌ شهر بود، فرستاد و او آن‌ اشعار معروف‌ را نزد وی خواند. خون‌ یمنى‌ حصین‌ به‌ جوش‌ آمد، دیگر اشراف‌ یمن‌ را گرد آورد و آنگاه‌ مردی دیگر، بیتى‌ را که‌ در آن‌، شاعر علت‌ «حجام‌» شدن‌ خود را دوری از قوم‌ و قبیله خویش‌ مى‌داند، برایشان‌ خواند و چنان‌ به‌ هیجانشان‌ آورد که‌ خواستند با خلیفه‌ تندی کنند. کسى‌ آنان‌ را گفت‌: خلیفه‌ دیگر معاویه بردبار نیست‌، بلکه‌ یزید تند مزاج‌ است‌، راه‌ مسالمت‌ پیش‌ گیرید. گروه‌ یمنی‌های حمص‌، به‌ گروه‌ قریشیان‌ پیوستند و نزد یزید رفتند.

    این‌ روایات‌، اگر سراپا جعلى‌ نباشند، اولاً نشان‌ از آن‌ دارند که‌ نقش‌ قومیت‌ و حلف‌ (هم‌ پیمانى‌)، خاصه‌ نسبت‌ به‌ مرد شاعر تا چه‌ حد اهمیت‌ داشته‌؛ ثانیاً تردد میان‌ دو خلیفه‌، شاید دلیل‌ بر آن‌ باشد که‌ این‌ حوادث‌، در اواخر خلافت‌ معاویه‌ و آغاز خلافت‌ یزید رخ‌ مى‌داده‌ است‌. اما در هر حال‌ رهایى‌ او از زندان‌ در ایام‌ یزید بوده‌ است‌، زیرا وی، در قصیده‌ای که‌ در زندان‌ سروده‌ و دیدیم‌ که‌ مردی آن‌ را به‌ آواز مى‌خواند، از یاران‌ مى‌خواهد که‌ دست‌ به‌ دامن‌ یزید بزنند.

    دنباله روایت‌، با اندکى‌ اختلاف‌ در همه منابع‌ یکى‌ است‌: خلیفه‌ مردی حمیری به‌ نام‌ خمخام‌، یا حمحام‌ و یا جهنام‌ را مأمور آزادی ابن‌ مفرغ‌ کرد. طبق‌ همه روایات‌ وی نخست‌ شاعر را آزاد ساخت‌ و سپس‌ ماجرا را به‌ عباد اطلاع‌ داد، زیرا بیم‌ آن‌ مى‌رفت‌ که‌ عباد، به‌ بهانه عدم‌ اطلاع‌ از فرمان‌ خلیفه‌، شاعر را به‌ قتل‌ رساند. اما در روایت‌ سوم‌ الاغانى‌ عکس‌ این‌ است‌.

    یزید چون‌ از زندان‌ آزاد شد، بر استر «برید» نشست‌ و شعری در باب‌ آزادی خویش‌ سرود که‌ بیت‌ اول‌ آن‌، از معروف‌ترین‌ شواهد لغوی در ادب‌ عربى‌ است‌.


    دربار یزید

    صحنه بعد، از زندگى‌ ابن‌ مفرغ‌، دخول‌ او به‌ دربار یزید و فروتنى‌ و عذرخواهى‌ است‌. به‌ گفته بلاذری و طبری و نیز در روایت‌ دیگری در الاغانى‌، وی به‌ خدمت‌ معاویه‌ مى‌رود و مى‌گرید و از اینکه‌ برخى‌، خاصه‌ عبدالرحمان‌ بن‌ حکم‌ این‌ اشعار را سروده‌ و به‌ او نسبت‌ داده‌ شده‌ است‌، گله‌ مى‌کند.

    سرانجام‌ وی آزادی خویش‌ را باز یافت‌ و پس‌ از اقامتى‌ کوتاه‌ نزد مروان‌ بن‌ حکم‌ به‌ موصل‌ رفت‌. اما آنجا نیز دیری نپایید و روی سوی بصره‌ نهاد. برای خروج‌ او از موصل‌ نیز داستانى‌ روایت‌ کرده‌اند که‌ با اناهید پیوند یافته‌: وی روزی «دهقانى‌» را دید که‌ از مسرقان‌ آمده‌ بود. وی اناهید را به‌ یاد شاعر انداخت‌ و او نیز بى‌اختیار، بى‌آنکه‌ اهل‌ و عیال‌ خود را آگاه‌ کند، رو به‌ سوی اهواز نهاد. پیداست‌ که‌ حضور «دهقان‌» در آن‌ احوال‌ اندکى‌ غریب‌ مى‌نماید و روایت‌ طبری که‌ «دهّان‌» یا «عطار» آورده‌ معقول‌تر به‌ نظر مى‌رسد. در روایت‌ دیگری از همین‌ حکایت‌، مى‌بینیم‌ که‌ غلامش‌ بُرد را نیز به‌ همراه‌ دارد، اما به‌ نصایح‌ او اعتنایى‌ نکرده‌، به‌ اهواز مى‌رود. شاعر که‌ قصد داشت‌ دل‌ عبیدالله‌ زیاد را نیز با خود نرم‌ کند، از اهواز به‌ دیدن‌ او شتافت‌، عذرها خواست‌ و زینهار طلبید، سپس‌ از او اجازه‌ گرفت‌ که‌ به‌ کرمان‌ نزد شریک‌ بن‌ اعور رود. عبیدالله‌ نیز او را با نامه‌ای سفارش‌آمیز روانه کرمان‌ کرد.

    ابن‌ مفرغ‌ تا مرگ‌ یزید (64ق‌) در کرمان‌ ماند، اما همینکه‌ خلیفه‌ درگذشت‌ و مردم‌ عبیدالله‌ را از بصره‌ بیرون‌ راندند، وی به‌ بصره‌ بازگشت‌ و دوباره‌ به‌ هجای خاندان‌ زیاد پرداخت‌. بعید نیست‌ که‌ ابن‌ مفرغ‌، پیش‌ از آنکه‌ عبیدالله‌ از بصره‌ بگریزد، به‌ آن‌ شهر آمده‌ باشد، زیرا در یکى‌ از کهن‌ترین‌ منابع‌ آمده‌ است‌ که‌ چون‌ مردم‌ بصره‌ قیام‌ کردند، سلمه بن‌ ذؤیب‌ در مربد، به‌ قصد مبارزه‌ با عبیدالله‌ که‌ هنوز در قصر خود، در میان‌ محافظان‌ بخارایى‌ خود بود، در صدد جمع‌ آوری افراد برآمد و نخستین‌ کسى‌ که‌ پاسخ‌ داد، ابن‌ مفرغ‌ بود. از آن‌ پس‌ شاعر آزادانه‌ به‌ هجای خاندان‌ زیاد پرداخت‌، به‌ خصوص‌ که‌ فرار ننگین‌ او از بصره‌ و رها کردن‌ زن‌ و فرزند، بهانه بسیار دلنشینى‌ به‌ دست‌ او داده‌ بود.

    سپس‌ چون‌ در 67ق‌ عبیدالله‌ به‌ قتل‌ رسید، شاعر باز قصیده‌ای گزنده‌ در این‌ باب‌ سرود.

    این‌ هجا آخرین‌ نشانى‌ است‌ که‌ ما از زندگى‌ شاعر در دست‌ داریم‌. پس‌ از آن‌ وی دیری نزیست‌.


    استشهاد به شعر ابن مفرغ

    زندگى‌ پرحادثه ابن‌ مفرغ‌، ستیز با یکى‌ از ستمگرترین‌ حاکمان‌ عرب‌ و نیز فارسى‌ گویى‌ او بسى‌ دلنشین‌تر از مجموعه اشعاری است‌ که‌ از او بر جای مانده‌. نه‌ در نسیب‌ و تغزل‌ هنری عرضه‌ کرد و نه‌ در هجا و نه‌ در دیگر مضامین‌ شعری.

    شاید اقبال‌ عراقیان‌ به‌ شعر او بیشتر زاییده خشم‌ نسبت‌ به‌ فرزندان‌ زیاد باشد، تا نسبت‌ به‌ ظرافت‌ شعر او. با اینهمه‌ ابن‌ مفرغ‌ در نیمه اول‌ نخستین‌ قرن‌ هجری مى‌زیسته‌ و زبان‌ او، برخلاف‌ نوخاستگان‌ عباسى‌، هنوز به‌ الفاظ تازه‌ یا بیگانه‌ در نیامیخته‌ بود و به‌ همین‌ جهت‌ اکثر نویسندگان‌، به‌ شعر او استشهاد کرده‌اند. البته‌ نباید حدود صد مأخذی که‌ در مورد استشهاد به‌ آثار او در دست‌ است‌، فریبمان‌ دهد، زیرا مایه اصلى‌ همه آن‌ها، از چند کلمه‌ تجاوز نمى‌کند. عمده‌ترین‌ این‌ کلمات‌ عبارتند از: «شَریت‌ُ» به‌ جای «بِعت‌ُ»؛ «عَدَس‌ْ»؛ «هذا» به‌جای «الذی»؛ «الى‌» به‌ جای «مع‌» و چند کلمه دیگر.

    نوع‌ دوم‌ استشهادها به‌ شعر او، در مطالب‌ تاریخى‌ است‌: ابوعبیده‌، به‌ استشهاد شعر او قاطعانه‌ مى‌گوید که‌ عبیدالله‌ بن‌ زیاد بعد از قتل‌ مسعود به‌ شام‌ گریخت‌ و هنگام‌ مرگ‌ او، هنوز در بصره‌ بود و یا ثقفى‌ در باب‌ قتل‌ بُسر، به‌ شعر وی استشهاد مى‌کند.

    نوع‌ سوم‌ استشهادها، جغرافیایى‌ است‌: وی که‌ از مرزهای هند تا کرانه‌های خلیج‌ فارس‌ را زیرپاگذاشته‌ بود، ناچار به‌ چندین‌ نام‌ ایرانى‌ و هندی در اشعار خود اشاره‌ کرده‌ که‌ مورد توجه‌ جغرافى‌ نویسان‌ قرار گرفته‌ است‌.

    با اینهمه‌، او را این‌ شرف‌ بس‌ که‌ حضرت‌ امام‌ حسین‌(ع‌) هنگامى‌ که‌ خبر بیعت‌ مردم‌ با یزید را شنید، یعنى‌ حدود 7 سال‌ پیش‌ از وفات‌ شاعر، به‌ دو بیت‌ از اشعار او که‌ احتمالاً به‌ یزید هم‌ تعریض‌ داشت‌، تمثل‌ فرمود.


    وفات

    وی بر اثر طاعونى‌ که‌ در ایام‌ مصعب‌ بن‌ زبیر شیوع‌ یافت‌، درگذشت‌.


    آثار

    1-دیوان (شعر ابن مفرغ الحمیری)،

    راست‌ است‌ که‌ اصمعى‌ وی را به‌ جعل‌ اخبار و اشعار تُبَّع‌ متهم‌ ساخته‌، اما امروز چیزی جز 367 بیت‌ از او برجای نمانده‌ است‌ که‌ آنهم‌ در منابع‌ مختلف‌ پراکنده‌ است‌. چنانکه‌ گذشت‌، نخست‌ شارل‌ پلا به‌ جمع‌آوری این‌ ابیات‌ همت‌ گماشت‌ و 300 بیتى‌ را که‌ یافته‌ بود، در «یادنامه لویى‌ ماسینیون‌» در دمشق‌ (1957م‌) انتشار داد. سپس‌ داوود سلوم‌، دیوان‌ را تکمیل‌ کرد و در بغداد (1968م‌) مجدداً به‌ چاپ‌ رسانید.

    آخرین‌ جمع‌آوری، به‌ همت‌ عبدالقدوس‌ ابوصالح‌ صورت‌ پذیرفته‌ است‌. وی 367 بیت‌ یافت‌ و همراه‌ با ذکر منابع‌ و برخى‌ توضیحات‌ در بیروت‌ (1975م‌) انتشار داد. چاپ‌ دوم‌ که‌ مورد استفاده ما بوده‌، در بیروت‌ (1982م‌) منتشر گردیده‌ است‌.[۲].

    پانویس

    منابع مقاله

    1. آذرنوش‌، آذرتاش‌، دائر‌ةالمعارف بزرگ اسلامی زیر نظر کاظم موسوی بجنوردی، تهران، مرکز دائر‌ةالمعارف بزرگ اسلامی، چاپ دوم، 1377.
    2. پایگاه جامع منابع تاریخ


    وابسته‌ها